در سرزمینی که زمستانهایش پایان ندارد، دختری زندگی میکند که نمیخواهد تسلیم شود. دختری که فهمید برای زنده ماندن کافی نیست نفس بکشد، بلکه باید صدایش را بلند کند، باید بجنگد، باید به دنیا ثابت کند که دختر بودن، یک افتخار است، نه یک محدودیت.
من همان دخترم. دختری که در این دنیا چشم باز کرد و دید که راهش را از قبل برایش نوشتهاند. دید که سقفها پایینتر از آن است که بتواند پرواز کند، دیوارها بلندتر از آن است که بتواند رد شود و نگاهها سختتر از آن که بتواند نادیده بگیرد؛ اما من هرگز نخواستم در چهارچوبی که برایم ساختهاند، باقی بمانم.
دختر بودن در سرزمین من، یعنی همیشه چیزی برای اثبات کردن داشته باشی. یعنی همیشه مجبور باشی نشان دهی که توانایی داری، میتوانی، حق داری آرزو داشته باشی؛ اما چرا؟ چرا وقتی یک پسر به دنیا میآید، از او نمیخواهند که وجودش را ثابت کند، اما یک دختر باید مدام بجنگد؟ چرا وقتی میخواهد کتابی در دست بگیرد، وقتی میخواهد صدایش را بلند کند، وقتی میخواهد خلاف جریان بایستد، هزاران “نه” سر راهش سبز میشود؟
من دخترم، اما نه آنطور که دنیا از من انتظار دارد. من سکوت نکردهام، نمیکنم و نخواهم کرد. هر بار که دیواری بر سر راهم ساختهاند، با دستانم، با کلماتم، با ایمانم آن را شکستهام. هر بار که خواستهاند بگویند که راهی نیست، نشان دادهام که همیشه راهی هست.
بعضی وقتها شبها بیدار میمانم و فکر میکنم اگر قرار بود خاموش بمانم، اگر قرار بود که فقط یک تماشاگر باشم، پس چرا این همه رؤیا در سرم دارم؟ چرا وقتی چشمهایم را میبندم، خودم را جایی فراتر از این مرزها میبینم، در جایی که دختر بودن نه یک محدودیت، بلکه یک فرصت است؟
من یاد گرفتهام که اگر قرار است تغییری اتفاق بیفتد، باید از خودم شروع کنم. باید کلماتی را که در گلویم گیر کرده، بنویسم. باید حرفهایی را که همیشه سرکوب شدهاند، فریاد بزنم. من مینویسم، چون نوشتن تنها سلاحی است که هیچکس نمیتواند از من بگیرد.
بارها از خودم پرسیدهام که چرا باید برای داشتن حقوقی که دیگران بهسادگی از آن برخوردارند، بجنگم؟ چرا وقتی دختری کتابی را در دست میگیرد، گویا خطری برای جامعه محسوب میشود؟ چرا وقتی میخواهد پا به دنیای بزرگتری بگذارد، هزاران مانع مقابلش میگذارند؟
اما من باور دارم که دختر بودن، یعنی توانایی شکستن همین موانع. یعنی نترسیدن از مسیرهای سخت. یعنی داشتن جرأت برای ایستادن، حتی وقتی همه میخواهند بنشینی.
من دختری از افغانستانم. دختری که نخواست سردیهای زمانه او را ببلعد. دختری که هنوز هم باور دارد روزی خواهد رسید که این سختیها تمام شود، که این دیوارها فرو بریزد، که دختر بودن دیگر یک مبارزه نباشد، بلکه افتخاری باشد که با افتخار آن را فریاد بزنی.
و من مینویسم، نه برای اینکه تنها خودم را نجات دهم، بلکه برای تمام دخترانی که در این سرزمین، میان دیوارهای بلند و درهای بسته، آرزوهایشان را در سکوت دفن کردهاند. برای آنانی که صدایشان را خاموش کردهاند؛ اما هنوز در قلبشان شعلهای کوچک از امید روشن است. برای آنانی که رویاهایشان را در دل شبهای تاریک پنهان کردهاند؛ اما هنوز چشم به طلوعی تازه دوختهاند.
من مینویسم، چون میدانم که تاریخ همیشه به یاد خواهد داشت که در میان این همه سرکوب، دخترانی بودند که تسلیم نشدند. دخترانی که نخواستند فراموش شوند، که نخواستند تنها نامهایی بیصدا در میان صفحات کتابها باشند. من مینویسم، چون باور دارم که هر کلمه، هر جمله، هر صدایی که از دل این خاموشی برخیزد، نوری خواهد شد در تاریکی، پلی خواهد شد برای عبور از این زمستان طولانی.
هر بار که قلم را در دست میگیرم، انگار دارم سنگینی تمام سالهای سکوت را از دوش خودم و دخترانی مثل خودم برمیدارم. انگار دارم دری را که همیشه بسته بوده، اندکی باز میکنم. میدانم که نوشتن، تنها یک شروع است. میدانم که هنوز راهی طولانی در پیش است؛ اما چه اهمیتی دارد؟ مگر نه اینکه هر تغییری با یک گام کوچک آغاز میشود؟ مگر نه اینکه هر بهاری، حتی اگر دیر برسد، سرانجام از راه خواهد رسید؟
پس من ادامه میدهم. حتی اگر دنیا بخواهد مرا نبیند. حتی اگر بارها و بارها سعی کنند صدایم را خاموش کنند. حتی اگر بارها بگویند که دختر بودن یعنی پذیرفتن سکوت، پذیرفتن محدودیت، پذیرفتن آنچه که دیگران برایت تعیین کردهاند.
اما نه! دختر بودن یعنی جنگیدن، یعنی رؤیا داشتن، یعنی ساختن دنیایی که در آن دیگر هیچ دختری مجبور نباشد برای حق نفس کشیدنش بجنگد. دنیایی که در آن، بهار برای همه خواهد بود، نه فقط برای آنانی که خوششانستر بودهاند.
و من، دختری که نخواست خاموش بماند، همچنان مینویسم. برای خودم. برای دخترانی که هنوز امید دارند. برای بهاری که دیر یا زود، از راه خواهد رسید.
نویسنده: بهار ابراهیمی