دغدغهی نزدیک شدن زمستان ذهنم را به خود مشغول کرده بود. از اینکه سرما فرا برسد و من در برابر فرزندانم درمانده باشم، میترسیدم. امسال چهارمین سالیست که پدرشان بالای سرشان نیست. میترسیدم از نبود مواد سوخت و اینکه نتوانم لوازم درسیشان را فراهم کنم. با وجود اینکه تا حالا نتوانستهام امکانات تحصیلی مناسبی برایشان تهیه کنم؛ اما مرضیهام همیشه قدردان زحماتم بود و سخت تلاش میکرد. پس، بهخاطر او هم که شده، باید دوام میآوردم و کار میکردم تا هزینهی صنف آمادگی کانکور و مواد درسیاش را تأمین کنم.
کمکم تصمیم گرفتم روزها در خانههای مردم کار کنم. دستمزدی که برایم در نظر گرفته بودند، هفتهای ۵۰۰ افغانی بود. آری، این حتی کفاف نان شب و روز ما را هم نمیکرد. اداره کردن یک خانوادهی چهار نفره، آنهم بدون مرد، کار آسانی نیست؛ ولی من همیشه سعی کردم فرزندانم احساس نکنند که مادری ضعیف دارند. مطمئن بودم مرضیهام متوجه همهی این تنگدستیهاست، و بهخاطر همین تلاش میکرد.
هر روز بعد از اذان صبح راهی کار میشدم و شب ساعت ۷ به خانه بازمیگشتم. لطیفه ۱۵ ساله و زهرا ۱۲ ساله بودند. هر دو بهخاطر مشکلات مالی نتوانسته بودند درسشان را ادامه دهند و روزها در خانه مهرهدوزی میکردند تا اندکی به مادری بیکفایت چون من کمک کنند.
صبح روز شنبه بود. میخواستم مثل همیشه به کار بروم؛ اما ناگهان سرم گیج رفت و چشمانم جز سیاهی چیزی نمیدیدند. وقتی چشم باز کردم، مرضیهام بالای سرم بود و گریه میکرد. لطیفه و زهرا هم آمدند و جویای احوالم شدند. مرضیه با چشمان اشکبار گفت: «مادر، دیگر نیاز نیست سر کار بروی. من و خواهرانم شبها مهرهدوزی میکنیم و خرج خانه را درمیآوریم. حتی اگر لازم باشد، دیگر به صنف آمادگی کانکور نمیروم و درسهای اساسات را نمیخوانم.»
حرفهایش را قطع کردم و با ناراحتی گفتم: «اگر من تلاش میکنم، برای شماست. وقتی اینطور ناامیدم میکنی، پس مادرت به چه امیدی زندگی کند؟»
سپس با لحنی آرامتر گفت: «مادر جان، نگران نباش. من حتماً در امتحان کانکور نمرهی عالی میگیرم و در دانشگاه کابل در رشتهی مورد علاقهام قبول میشوم. به تو قول میدهم وقتی داکتر شدم، تکتک این دردها را به یاد خواهم داشت.»
آن روز گذشت و باز هم با سخنان انرژیبخش مرضیهام قوت گرفتم.
از آنجا که امروز جمعه بود، تصمیم گرفتم بروم و قیمت مواد سوختی را در بازار بپرسم؛ چون تنها دو ماه تا زمستان باقی مانده بود. از در حیاط بیرون شدم که دیدم مرضیه از پشت سرم فریاد زد: «صبر کن مادر، با هم برویم.»
قسمتی از راه را با او رفتم. او به طرف کورس رفت چون طبق روال هر هفته امتحان آزمایشی داشتند. گشتی در اینسو و آنسو زدم. در راه بازگشت، صدای گلوله به گوشم رسید. از آنجا که این صداها در شهری چون کابل عادی شده، توجهی نکردم؛ اما اندکی بعد صدایی محکمتر تنم را به لرزه انداخت. اینبار صدای گلوله نبود؛ صدای انفجاری بود که از سمت ایستگاه نقاش به گوش رسید.
اولین کلمهای که به زبانم آمد «مرضیه» بود.
با تمام توانم به سمت سرک دویدم. هر چه به کورس کاج نزدیکتر میشدم، ازدحام مردم بیشتر میشد. بهنظر میرسید جادههای کابل تمامی ندارند. راهی که معمولاً ۱۵ دقیقهای طی میشد، حالا به اندازهی یک ساعت برایم دراز شده بود.
بالاخره خودم را به سر کوچهی کورس رساندم؛ اما اجازهی ورود به من ندادند. با دیدن اجسادی که در خون غلطیده بودند، به یاد مرضیهام افتادم. از هر کسی میپرسیدم آیا مرضیه را دیدهاند، اما کسی او را نمیشناخت. نوجوانی به من گفت: «خاله جان، اگر دنبال کسی میگردی، برو به شفاخانهی محمدعلی جناح. اکثر اجساد کشتهها و زخمیها را آنجا بردهاند.»
با هر قدمی که برمیداشتم، به خودم تلقین میکردم که مرضیهام سالم است و هیچ اتفاقی برایش نیفتاده است.
بالاخره به شفاخانهی جناح رسیدم و همهجا را بهدنبالش گشتم؛ اما او نبود. رفتم و اجساد را نگاه کردم. همهیشان دخترانی نونهال بودند که برای اهداف بزرگ و روشنی آیندهی کشورشان تلاش میکردند؛ اما امروز دنیایشان با خون رنگآمیزی شده بود.
بعد از یک ساعت جستوجو، بالاخره مرضیهام را در یکی از اتاقهای عاجل پیدا کردم. گلولهای به قلبش خورده بود. لباسش خونآلود بود و همچون جسمی بیجان بیحرکت بود. چون اکسیژن روی دهانش بود، امیدوار شدم که زنده است. اما دقایقی نگذشته بود که داکتر، پارچهی سفیدی روی صورتش کشید و از همکارانش خواست او را از اتاق بیرون ببرند و کنار بقیهی اجساد بگذارند.
باورم نمیشد.
آیا او مرضیهی من بود؟
آیا واقعاً از دستش دادهام؟
خدایا، چرا چنین آزمایشم میکنی؟
مگر گناه من چه بود؟
مرضیه میخواست داکتر شود و ما را از بدبختی نجات دهد. آیا چیز زیادی میخواست؟
آنقدر شوکه بودم که اشکهایم نیز خشکیده بودند؛ اما این اشکها نمیتوانستند مرضیهی مرا بازگردانند. مرضیه شهید شد و رویاهایش را با خود به گور برد.
اما من، بهعنوان مادر مرضیه، مادری که جگرگوشهاش را از دست داده، به تمام دختران سرزمینم نصیحت میکنم که راه مرضیهام را ادامه دهند. برای آبادانی میهنی تلاش کنند که سالهاست نونهالانش را قربانی سیاستها و ظلمهای منفعتجویانه کرده است.
نویسنده: هاجر هاشمی