هفده سالهام و دو سال است که قلم به دست گرفتهام. نوشتن را آغاز کردهام. نوشتن حس زیبایی است؛ حسی که مرا به دنیایی میبرد که در آن آزادم، در آن میتوانم فریاد بزنم، آرزو کنم و رویاهایم را زنده نگه دارم. نوشتن برای من تنها یک هنر نیست بلکه نفس کشیدن است، زنده ماندن است.
نوشتن من از پاراگرافهای کوتاه و ساده شروع شد. از روزهایی که دوستانم را یکی پس از دیگری از دست دادم. روزهایی که دیگر نه صدای خندههای ما در صنف مکتب میپیچید، نه برگههای لبخند را با هم رقم میزدیم. در زمان جمهوریت دوستان زیادی داشتم. ما فقط همصنفی نبودیم؛ ما خواهر بودیم. خواهرانی که در کنار هم شاد بودیم، در کنار هم آرزو میبافتیم و در کنار هم رویاهای بزرگ داشتیم. خاطرات خوش ما بیشمار بود، از جشنهای کوچک صنفی تا لحظات شیرین درس خواندن و بازی کردن.
اما روز سقوط حکومت آخرین دیدار ما بود. آخرین باری که یونیفرم مکتب را پوشیدیم، آخرین باری که با هم خندیدیم و جشن گرفتیم. بعد از آن روز زندگی همهی ما تغییر کرد. دوستانم یکی پس از دیگری ترکم کردند و مرا تنها گذاشتند. یکی از دوستانم عروسی کرد و به دیاری دور مهاجرت کرد. دیگری در اوج ناامیدی خودکشی کرد و مرا با خاطرات تلخ تنها گذاشت. یکی دیگر هم اکنون پناهندهای در کشوری دور است. ما که همیشه لحظات را با شادی رقم میزدیم، اکنون هر کدام در گوشهای از این دنیای بزرگ تنها و غریب هستیم.
گاهی فضای صنف مکتب یادم میآید و دلم میلرزد. یاد دوستانم که میافتم، اشک تمام چشمهایم را حلقه میزند. آن روزها وقت در دستان ما بود و ما از هر ثانیهاش لذت میبردیم. حالا هم وقت در دستان من است، اما دیگر شبیه گذشتهها نیست. دیگر دور از مکتب هستم، دور از آن فضای پر از شور و هیجان، دور از آن خندهها و آرزوها.
بعد از تنها شدن تنها همدم، همدرد و همراهم قلم و کتابچه شد. نوشتن برای من تنها راهی بود تا دردهایم را فریاد بزنم، تا رویاهایم را زنده نگه دارم. نوشتن برای من صدای میلیونها دختر محروم از درس است. صدای میلیونها دختری که آرزوهایشان زیر بار ستم و نابرابری خرد شده است. صدای میلیونها دختری که حق تحصیل، حق آزادی و حق زندگی شاد را از آنها گرفتهاند.
من تنها نیستم. من صدای همه آن دخترانی هستم که در سکوت میگریند، در سکوت آرزو میکنند و در سکوت میجنگند. من صدای همه آن دخترانی هستم که میخواهند درس بخوانند، میخواهند رویاهایشان را دنبال کنند و میخواهند دنیایی بهتر بسازند.
نوشتن برای من تنها یک هنر نیست. نوشتن برای من مبارزه است. مبارزه با تاریکیهایی که میخواهند ما را خاموش کنند. مبارزه با آنهایی که میخواهند صدای ما را خفه کنند. نوشتن برای من امید است. امید به فردایی که در آن همهی دختران بتوانند آزادانه درس بخوانند، آزادانه رویاهایشان را دنبال کنند و آزادانه زندگی کنند.
نوشتن من صدای میلیونها دختر است. صدای میلیونها دختری که میخواهند دنیا را تغییر دهند. صدای میلیونها دختری که میخواهند درخشش ستارهها را در آسمان زندگیشان ببینند.
من مینویسم چون میخواهم این صداها شنیده شوند. میخواهم دنیا بداند که ما دختران محروم از درس هنوز زندهایم. هنوز امید داریم. هنوز میجنگیم. و تا زمانی که قلم در دست داریم، هرگز تسلیم نخواهیم شد.
این نوشتهها تنها کلمات نیستند. اینها فریادهای ما هستند. فریادهایی که از دل تاریکیها برمیخیزند و به سوی نور میروند. فریادهایی که میگویند: ما اینجا هستیم. ما زندهایم و ما هرگز از آرزوهای خود دست نخواهیم کشید.
امسال قرار بود از مکتب فارغالتحصیل شوم. قرار بود با لباس فارغالتحصیلی روی صحنه بروم و دیپلمم را بگیرم. قرار بود با دوستانم جشن بگیریم، با هم عکس بگیریم و با هم به آیندهی روشن فکر کنیم. اما حالا تنها در گوشهای از این دنیای بزرگ نشستهام و به رویاهایم فکر میکنم. رویاهایی که آیا به واقعیت مبدل خواهد شد؟
دلم برای صنف مکتب تنگ شده است. برای آن چوکیهایی که رویشان نشسته بودیم و با هم درس میخواندیم. برای آن تخته که معلم ما رویش مینوشت و ما با دقت به آن نگاه میکردیم. برای آن لحظات شیرینی که با دوستانم میگذراندم.
هنوز امید در دل دارم. هنوز به فردای روشن فکر میکنم. فردایی که در آن همه دختران بتوانند آزادانه درس بخوانند، آزادانه رویاهایشان را دنبال کنند و آزادانه زندگی کنند. فردایی که در آن هیچ دختری از درس محروم نشود، هیچ دختری تنها نماند و هیچ دختری از آرزوهایش دست نکشد.
این نوشتهها تنها کلمات نیستند. اینها فریادهای ما هستند. فریادهایی که از دل تاریکیها برمیخیزند و به سوی نور میروند. فریادهایی که میگویند: ما اینجا هستیم. ما زندهایم. و ما هرگز از آرزوهای خود دست نخواهیم کشید.
نویسنده: سلونیا سلحشور