این داستان من است. داستان یک روز پرچالش، روزی که برای بهتر بودن از هر روز دیگر، تمام تلاش خود را بهکار گرفتم و خواستم بدرخشم. این یک روزی پر از هیجان و برنامهریزی برایم بود که با مخاطبان عزیز شریک میکنم.
تمام روز به هفتهای که گذشت فکر کردم و فهمیدم هدفی را که در آغاز هفته برای خودم تعیین کرده بودم، نتوانستهام انجام دهم. از این بابت، خیلی نگران و غمگین شدم. چون این هفته فقط توانستم برای هنر نقاشی وقت بگذارم و درست روی آن تمرکز کنم.
بیشتر وقت من صرف نقاشی شد و نتوانستم آنطور که باید، به نویسندگی و درسهای کورسام رسیدگی کنم. به همین خاطر تصمیم گرفتم کارهایی را که از هفتهی گذشته برایم باقی مانده بود، بهدرستی انجام دهم تا با خیال راحت هفتهی جدید را آغاز کنم.
در مورد زمانبندی روزم کمی فکر کردم. تقسیم اوقات جدیدی نوشتم و خواستم تمام فعالیتهایم، از جمله کارهای باقیمانده از هفتهی گذشته را انجام دهم.
بعد از مدت کوتاهی، شروع به انجام آن کارها کردم. وقتی خواستم مشقهایم را بنویسم و درسهایی را که در این مدت نخوانده بودم بخوانم، متوجه شدم باید یادداشتهایی را هم که نوشته بودم و هنوز حفظ نکرده بودم، مرور کنم. همچنین باید گرامرهای مضمون انگلیسی را هم بخوانم.
در حال نوشتن کارهای خانگیام بودم که مهمان درِ خانه را زد. رفتم در را باز کنم و بعد مجبور شدم برای مهمان چای بیاورم.
پس از آوردن چای و کمی کلچه، خواستم بنشینم و درس بخوانم؛ ولی باز مشکلی دیگر پیش آمد. دختر همسایه و یکی از دوستانم آمدند تا در بخش معنی لغات و جملهسازی انگلیسی کمکشان کنم.
باز هم نتوانستم به درسهای خودم برسم و این برایم بسیار آزاردهنده بود؛ ولی باید به دوستانم هم کمک میکردم، چون آنها به خانهی ما آمده بودند و من هم توانایی کمک را داشتم. پس تصمیم گرفتم به دوستانم کمک کنم.
پس از حدود یک ساعت تمرین و رفع مشکلات آنها، مادرم از من خواست تا در درسهای خواهرم هم کمک کنم. نمیتوانستم درخواست مادرم را رد کنم؛ ولی گفتم بعد از کمک به خواهرم، به کارهای باقیماندهی خودم رسیدگی میکنم.
بعد از تمرین املا و درسهای خواهرم، خواستم درسهای خودم را ادامه دهم؛ اما اینبار نوبت آمادهسازی غذای چاشت بود. مادرم خواست تا در چیدن سفره کمک کنم. چون مهمان داشتیم، باید همهی کارها همزمان انجام میشد. پس به مادرم کمک کردم.
بعد از آمادهسازی غذا و خوردن ناهار، یکی از مهمانها دعای سفره را خواند. بعد از آن، همراه مادرم سفره را جمع کردیم و چون هنوز مهمان در خانه بود، خواستم اول ظرفها را بشویم و بعد درس بخوانم.
پس از تمام شدن کارها، اینبار خواستم خیلی جدی به درس خواندن بپردازم.
وسایلم را کنار هم چیدم و خواستم با دقت شروع کنم؛ اما نتوانستم، چون صدای خنده و صحبت اعضای خانواده و مهمانها از اتاق دیگر میآمد. تصمیم گرفتم به اتاق دیگری بروم.
مدتی آنجا ماندم؛ اما چون هوا سرد بود، نتوانستم بمانم. دوباره به اتاق قبلی برگشتم، اما تمرکز کامل نداشتم. حتی یادداشتها را هم اشتباه تلفظ میکردم.
پس تصمیم گرفتم بهجای مطالعه، آمادهی نوشتن یک متن شوم و با گوشی موبایلم دربارهی خاطرات یکی از دوستانم بنویسم.
اما باز هم نتوانستم. سروصدا زیاد بود و من به مکانی آرام نیاز داشتم. تصمیم گرفتم کمی صبر کنم تا مهمانها بروند.
پس از گذشت مدتی و رفتن مهمانها، خواستم دوباره درس بخوانم. مقداری مطالعه کردم و بعد از پایان یادداشتهای انگلیسی، خواستم دیگر کتابها را هم بخوانم.
برای اینکار رفتم تا کتابچههای دیگرم را بیاورم. در همین زمان، مادرم از من خواست تا همراهش به بازار برویم و مقداری شیرینی و کلچهی تازه بخریم. چون امروز نیمهی شعبان بود و مادرم میخواست آنها را نذر کند، همراهش به بازار رفتم.
در بازار، همهجا چراغها و پوقانههای رنگارنگ آویزان بود و همه در حال جشن گرفتن بودند. از اینکه با مادرم به بازار رفته بودم، خوشحال شدم. پس از خرید، به خانه برگشتیم.
پس از تقسیم وسایلی که آورده بودیم، خواستم دوباره درس بخوانم؛ اما اینبار باز هم نشد.
مادرم خواست تا با هم به زیارت مزار مادرکلانم برویم. بعد از مدتی ماندن در آنجا، به خانه برگشتیم. ولی دیگر زمان برای درس خواندن مناسب نبود.
تصمیم گرفتم به درس نروم و کنار خانواده بمانم. با آنها دربارهی گذشته صحبت کردیم.
ساعت حدود هشت شب بود که خواستم متنی بنویسم. بعد از تمام کردن متن، حس کردم حداقل در بخش نویسندگی، کاری انجام دادهام.
در تمام این روز، این را فهمیدم: هرچقدر هم تلاش کنیم، زمان از دسترفته برنمیگردد.
نمیتوان همهی کارهای عقبمانده را در یک روز انجام داد. چون هر روز، فرصتهای خاص خودش را دارد.
کارهایی که از گذشته باقی ماندهاند، باید همان زمان انجام میشدند؛ چون آن زمان و آن فرصتها، دیگر تکرار نمیشوند.
ما باید هر کاری را در زمان خودش انجام دهیم و منتظر فردا نمانیم.
ما با همین طرز فکر، حتی عزیزان خود را هم از دست دادیم؛ چون همیشه فکر میکردیم که برای با هم بودن وقت کافی داریم؛ اما همیشه اینگونه نیست.
نویسنده: نسرین انصاری