در تمام جان و تنم احساس خستگی میکنم؛ اما هنوز به آرزوهایم باور دارم، هنوز به زندگیام امیدوارم، هنوز در گوشهای از دلم، زمزمهی رؤیاهایم مینوازد و مرا به حرکت میآورد. اینهمه سال گذشت، تلاش کردم و نتیجه نگرفتم؛ اما به زندگیام، به خودم، به تمام اهدافی که ایستادهاند و منتظر من هستند، ایمان دارم که روزی به کاروان آرزوهایم خواهم رسید.
امروز، حتی اگر در تمام نقاط بدنم احساس ضعف دارم، حتی اگر نگذاشتند به آرزوهایم برسم، حتی اگر دست و پایم را زنجیر کردند، من هنوز به آن بخش کوچک در دلم که صدای رؤیاهایم را به گوشم میرساند، باور دارم. تمام وجودم بیرمق است؛ اما امیدوار ادامه خواهد داد.
صبح چه زود رسید! چشمانم را بستم و دوباره گشودم، دیدم آفتاب طلوع کرده است. وقتی چشمهای خوابآلودم را باز کردم، به ساعت نگاه انداختم، شش صبح بود. برخاستم تا به تمام برنامههایم برسم و کارهایم را زودتر به پایان برسانم.
دست و صورتم را شستم. چند لحظه با خواهرزادههایم بازی کردم، سپس مشغول کارهای خانه شدم. همهی اتاقها را پاککاری میکردم؛ اما آنقدر خسته و بیحال بودم که توان هیچ کاری را نداشتم. دلم میخواست در گوشهای از اتاق بنشینم، بخوابم و هیچ کاری نکنم؛ اما در گوشهی دلم صدایی بود که میگفت باید به روزت برسی و هنوز به زندگیات امیدوار بمانی.
کارهایم را تمام کردم، نشستم و چند لحظه کتاب خواندم. بعد با خواهرم مشغول پاککاری مهمانخانه شدیم، چون قرار است هفتهی آینده مناسبت خوبی باشد. واقعاً احساس خستگی دوباره به سراغم آمد. در ذهن و قلبم احساس خفگی داشتم. وقتی به این فکر میکردم که امسال قرار بود وارد پوهنتون شوم و بدون مانع به درسم ادامه دهم، اشک در چشمانم حلقه میزد؛ اما هرگز کم نیاوردم و قویتر ادامه دادم.
زمان همینطور گذشت تا وقت کورس فرا رسید. سریع آماده شدم و راه افتادم. وقتی به کورس رسیدم، وارد صنف شدم و با دوستانم احوالپرسی کردم. ساعتها گذشت؛ ولی امروز بیشتر از هر روز منتظر زنگ آخر بودم. نمیدانم چرا؛ اما میخواستم زودتر به خانه برگردم و برای کنفرانسهایم آمادگی بگیرم. زنگهای درسی گذشت، ساعت آخر رسید و بدون وقفه صنف را ترک کردم و بهسوی خانه راه افتادم.
وقتی به خانه میآمدم، احساس میکردم هر لحظه دلم میخواهد فریاد بزند که از اینهمه دوام آوردن خسته شدهام و میخواهم یکباره همهچیز را رها کنم؛ اما صدایم را خفه کردم، به راهم ادامه دادم. در دلم فریادهایی از هر سو میآمد: «اینهمه تلاش کردی، چه شد؟»، «اینهمه دوام آوردی، چه شد؟»، «شب و روز بیدار ماندی، غذا نخوردی، چه شد؟» هیچ… هیچ… هیچ!
تو را نگذاشتند به درست ادامه دهی، تو را به زنجیر بستند، تو را خفه کردند که امروز اینگونه بسوزی و بسازی…
این جملهها در ذهنم مدام تکرار میشدند، تا اینکه به خانه رسیدم.
با اعضای خانواده احوالپرسی کردم. با مادرجان در انجام کارهای خانه کمک کردم و با هم کارها را سریع تمام کردیم، تا اینکه زمان غذای شب رسید. غذای شب را خوردیم. بعد به کنفرانس سهساعتهام رسیدم، ده دقیقه کتاب خواندم و وظایف درسیام را انجام دادم. اینگونه روز من، با هزاران حسرت، آرزو و شکستهای گذشته، گذشت.
امروز من گذشت؛ امروز، من در دلم زندگی میکردم و در دلم فریاد میزدم که چرا و چگونه؟ اما در گوشهای از دلم هنوز صدای امیدواری بود. هنوز میتوانستم حرکت کنم و به تمام آرزوها و اهدافم برسم.
شاید امروز من با شکنجههای روحی دستوپنجه نرم میکنم؛ اما هنوز به حلیمهای که در درونم صدا میزند، اعتماد دارم. باور دارم روزی میخندد، صدای دخترانهاش در تمام شهر میپیچد و آرزوهایش برایش دست میزنند.
در دلم، نوای امیدواری مینوازد.
نویسنده: حلیمه ضیا