صبح با خوشرویی از خواب بیدار شدم. دست و صورتم را شستم و به حویلی رفتم. هوای تازه صورتم را نوازش میکرد. نفس عمیقی کشیدم، چشمانم را بستم و چند لحظه همانجا ایستادم، انگار میخواستم چیزی از هوا بگیرم؛ شاید تکهای از آرامش، شاید خاطرهای از روزهایی که دیگر نیست. موهایم را که روی شانههایم افتاده بود، پشت گوشم فرستادم و لبخند زدم. من همیشه شهلا را دوست داشتم و برایش ارزش قایل بودم.
با خوشحالی به خانه برگشتم و به مادرم گفتم:« امروز باید برویم بازار خرید کنیم.»
مادرم با لبخند گفت: «اول کارهای خانه را تمام کنیم، بعد میرویم.»
ذوق داشتم. با شوق کارهایم را انجام دادم. خوشبختانه جمعه بود و همهجا تعطیل. وقتی آماده شدیم، من، مادرم و برادرم ایرج به راه افتادیم.
ایرج همیشه در کنارم است. وقتی بیرون میرویم، دستش را دور دستم حلقه میکند؛ انگار در میان شلوغی و سختیهای زندگی، فقط «با هم بودن» برای ما مهم است. او پر از امید است، پر از آرزوهایی که هنوز ممکن است. همیشه میگوید: «تو الگوی من هستی و من میخواهم مثل تو باشم.»
هر بار این حرف را از زبانش میشنوم، دو حس متضاد در دلم جوانه میزند؛ از یک سو احساس ناتوانی، حسی که میگوید دیگر راهی نمانده و از سوی دیگر، جرقهای از امید که زمزمه میکند: ادامه بده، قوی بمان، تو فرزند بزرگ خانواده هستی و دیگران از تو یاد میگیرند. ایرج، با اینکه میداند من نمیتوانم به مکتب یا دانشگاه بروم، باز هم به من امید میدهد؛ مثل نوری که در دل تاریکی میدرخشد.
اولین جایی که رفتیم، قرطاسیه فروشی بود. به محض ورود، بوی کاغذ و کتاب، صدای خشخش ورقها و رنگهای زندهی قلم و کتابچه، مرا به گذشته پرتاب کرد؛ روزهایی که مکتب برایم یک حق بود، نه یک آرزوی دور.
ایرج قلم، کتابچه، بیک مکتب و وسایل دیگر انتخاب میکرد. من فقط تماشا میکردم. دستم بیاختیار روی کتابهای درسی کشیده شد: دری، ریاضی، کیمیا… یادم آمد که چطور روزی با شوق آنها را میخریدم، پوششان میکردم و با هیجان، صفحهی اولشان را باز میکردم. چقدر آن روزها شیرین بودند! چقدر رویاهایم زنده بودند!
اما حالا، من فقط نظارهگر بودم. نه کتاب خریدم، نه بیک، نه پوش کارت مکتب، نه پوشهای رنگی برای جلد کردن کتابچههایم. تحصیل از من گرفته شده بود؛ نه بهخاطر ناتوانی، نه بهخاطر بیعلاقگی، فقط به این دلیل که دخترم و در افغانستان زندگی میکنم.
گاهی از تلخی این حقیقت دلآزرده میشوم؛ اما باز به خودم میگویم باید ادامه بدهم، حتی در میان قفس هم میشود رشد کرد. ایرج با ذوق وسایلش را خرید. او مرا خیلی دوست دارد و همیشه میگوید خواهر مورد علاقهاش هستم. وسایل را گرفتیم و به خانه برگشتیم.
ایرج پر از شور بود. مدام وسایلش را از بیک بیرون میآورد، نگاهشان میکرد و دوباره سر جایشان میگذاشت. کنار هم نشستیم تا کتابهایش را پوش کنیم.
همیشه این کار را دوست داشتم؛ انگار که کتابها را برای یک ماجراجویی جدید آماده میکردیم. با دقت پوشها را اندازه گرفتم، روی کتابها کشیدم و نوارچسب زدم. ایرج با ذوق اسمش را روی پوشها با خطی مرتب و پر از امید نوشت.
از دیدن شادیاش خوشحال بودم. اینکه هنوز میتواند به مکتب برود، سر صنف بنشیند، سوال بپرسد، جواب بدهد و کارخانگیهایش را بنویسد. اینکه آیندهای پیش رویش است؛ اما برای من، مکتب، دانشگاه و آیندهای که برایش برنامه داشتم، همه از من گرفته شدهاند.
در گوشهای از خانه نشستم و به کتابهای ایرج نگاه کردم. چشمم به کتاب ریاضیاش افتاد. دلم خواست بازش کنم، سوالها را حل کنم، مثل روزهایی که برای امتحان آماده میشدم؛ اما دستم را پس کشیدم. دیگر کتاب درسی مال من نبود. دیگر کسی نمیپرسید: «چند صفحه خواندی؟ درسهایت تمام شد؟»
دیگر مکتب برای من باز نبود؛ اما بعد، نفس عمیقی کشیدم، کتاب را باز کردم و شروع به خواندن کردم.
طالبان شاید دروازههای صنفها را قفل کنند؛ اما نمیتوانند جلوی یاد گرفتن را بگیرند. شاید رفتن به مکتب برایم ممکن نباشد؛ اما ذهن من هنوز زنده است، پر از سوال، پر از اشتیاق، پر از امید.
یک روز، شاید نه فردا، نه هفتهی دیگر؛ اما روزی، این تاریکی تمام خواهد شد.
آن روز، من و هزاران دختری که امروز از درس محرومیم، دوباره کتاب بهدست خواهیم گرفت. دوباره به مکتب خواهیم رفت، دوباره در دانشگاه درس خواهیم خواند، دوباره آینده را خواهیم ساخت.
آن روز، طالبان فقط یک خاطرهی تلخ از گذشته خواهند بود؛ چیزی که هرگز نتوانست ذهنهای ما را ببندد.
من به طالبان نه بهعنوان یک سد، بلکه بهمثابهی فرصتی برای قویتر شدن نگاه میکنم. در درسهای «امپاورمنت» آموختهام که مشکلات، بهانهای برای تسلیم شدن نیستند، بلکه راهی برای رشد و تبدیل شدن به نسخهی بهتری از خودما هستند. پس به جای گریه و ناامیدی، از این شرایط برای ساختن ارادهای شکستناپذیر استفاده میکنم.
اگر قرار است موانع را پشت سر بگذارم، پس با ذهنی باز، قلبی پر از امید و قدمهایی استوار پیش خواهم رفت.
این تاریکی روزی تمام خواهد شد و آن روز، ما دختران افغانستان با قلمهای خود، با صداهای خود، با حضور خود، جهان را تغییر خواهیم داد.
و من، این بار هم، همین کار را خواهم کرد.
نویسنده: شهلا جلیلی