کاش… جهان بدون مرز می‌بود

Image

حالا که وضعیت را می‌بینم، زندگی آن‌طوری که باید می‌بود نیست. ناخودآگاه ذهنم به طرف‌ «کاش»هایی می‌رود که مرا در گذشته میخ‌کوب می‌کند. با خود می‌گویم که کاش دغدغه‌ی زندگی این روزها، مثل دوران کودکی‌ام، فقط نداشتن لباس دلخواهم بود…!

کاش تنها غصه‌ام نداشتن کفش پاشنه‌بلند می‌بود، هرچند که خیلی دلم می‌خواست کفش پاشنه‌بلند دخترانه بپوشم و با آن احساس زیبایی و بزرگی کنم. حتی بعضی وقت‌ها، پارچه یا هرچیزی داخل کفشم می‌گذاشتم تا حس کنم کفش پاشنه‌بلند پوشیده‌ام و با قدم زدن با آن خودم را بلندبالا فکر می‌کردم.

در زندگی‌ همیشه «کاش»‌هایی داشتم که برایم شیرین و خواستنی بودند. حالا که به آن روزها فکر می‌کنم، همه‌ی‌شان قشنگ به نظر می‌رسند؛ اما برگشتن به آن زمان دیگر میسر نیست.

آرزو داشتم وسایل آرایشی زیادی داشته باشم تا خودم را آن‌طور که دلم می‌خواست بیارایم و به آن حس اعتمادبه‌نفسی که فکر می‌کردم از پسِ آراستن می‌آید، برسم!

گاهی هم آرزویم داشتن موبایل بود؛ می‌دانستم هنوز زود است، چون هیچ خانواده‌ای حاضر نبود به فرزند نُه تا شانزده‌ساله‌اش گوشی شخصی بدهد. من که ده سالم بود، با نداشتن آن هم قانع بودم و وقتی با ممناعت خانواه مواجه می‌شدم، چیزی نمی‌گفتم.

اما حالا….

نداشتن آرامش، بیشتر از هرچیزی آزارم می‌دهد. همین که سر بر بالش می‌گذاریم و می‌خواهیم کمی خستگی در کنیم یا خواب مان ببرد، چیزهای زیادی در ذهن ما می‌چرخد که آرامش را از ما می‌گیرد و نگران می‌کند.

اگر پدر باشی، به فکر کار و چگونگی تهیه‌ی لقمه‌ای نان حلال برای فرزندان و خانواده‌ات می‌افتی. اگر مادر باشی، دل‌نگران پسر مهاجر شده‌ات می‌شوی؛ با خودت می‌گویی: پسرم حالا کجاست؟ آیا روی زمینِ سرد و سخت خوابیده؟ سیر است یا گرسنه؟ دلش برای پسر قهرمانش هر روز تکه‌تکه می‌شود از شدت دل‌تنگی و نداری چیزی نمی‌تواند برای این دلتنگی انجام دهد.

ما در این روزها، آرامش را گم کرده‌ایم.

کنار خانواده نیستیم که با هم وقت بگذرانیم، تفریح کنیم، بازی کنیم و با هم قصه‌های گرم و خوشایند داشته باشیم. دل‌های ما کم‌کم به دوری از هم عادت کرده‌اند و حسرت همراه همیشگی ما شده‌است.

مهاجرت از وطن و خانه، ما را آواره‌ی شهرهای بی‌کسی کرده؛ دور از خانواده، دور از دوستان به یاد خوشی‌های گذشته با خود گریه می‌کنیم.

کسانی که مهاجرند، باید برای به‌دست آوردن هر نوع مدرک (مثل کد اختصاصی، کد فیداو و…) جان بکنند، فقط برای این‌که بتوانند در آن کشور بمانند و از اذیت و آزار پولیس و مردم آنجا اندکی در امان باشند.

مهاجر بودن یعنی از نداشتن آزادی رنج بردن؛ یعنی بی‌قراریِ روانی و روحی، دوری از خانواده و دوستان.

مهاجر، یعنی تلاش شبانه‌روزی برای ساختن زندگی‌ای بهتر، تنهایی در غربت و مجبور بودن به خوب کردن حال خودت، در سرزمینی که با تو بیگانه است و آشنایی با تو دور.

مهاجر یعنی تعلق نداشتن؛ نه به یک کشور تعلق داری، نه به یک خانه و یک شهر و نه به مردمی که زندگی در آن می‌گذرانی و گاهی نه حتی به خودت؛ چون مهاجر که باشی با خودت هم بیگانه‌ای، دیگر آن شادی و فرح و شادی‌های گذشته با خودت نداری.

در نهایت، کاش دنیا هیچ‌وقت قسمت‌قسمت نمی‌شد…

کاش این جهان خاکی، فقط یک زمین می‌ماند؛ بدون مرز، بدون جدایی….

نویسنده: فضه توکلی

Share via
Copy link