امروز با صدای زنگ هشدار موبایلم بیدار شدم و پس از خواندن نماز، برای رفتن به مکتب آماده شدم.
در آغاز سال تعلیمی، اجرای اصول «صنف اول» از سوی ادارهی مکتب اندکی سخت و پردردسر است؛ اما از اینکه میتوانم نوشتن و گرفتن قلم را به همنسلان خودم بیاموزم، خوشحالم. وقتی وارد مکتب شدم، همهچیز عادی بود، ولی در عین حال، انرژی خاصی در فضا حس میشد. از شاگردانی که لباس یکدست به تن داشتند، تا کاکایی که کارتهای شاگردان را بررسی میکرد و شماری دیگر که در صحن حویلی مصروف بازی فوتبال بودند.
وقتی وارد مکتب شدم، دانشآموزان با احترام سلام میدادند و سپس هرکس به کار خودش ادامه میداد و مشغول میشدند.
پنج دقیقه بعد، برنامهی صبحگاهی آغاز شد. مجری برنامه پس از اجرای مقدماتی برنامه، از من دعوت کرد که سخنرانی کنم. این سخنرانی کاملاً فیالبداهه (بدون هماهنگی قبلی) بود. به همین دلیل، تصمیم گرفتم دربارهی اهمیت نظم و تنظیم تقسیم اوقات برای دانشآموزان صحبت کنم.
بعد از پایان برنامه، شاگردان با ترتیبی خاص به صنفهایشان رفتند. اما یک دختر کوچک، که دقیقاً مرا به یاد کودکی خودم میانداخت، میلی به رفتن به صنف و جدا شدن از مادرش نداشت. با دادن چند جایزه و حرفهای دلگرمکننده، بالاخره موفق شدم او را با خودم به داخل صنف ببرم.
ساعت ۱۲:۰۰ زنگ رخصتی به صدا درآمد. همزمان با آن، شاگردانم میخواندند: «دستِ علی یار تان، خدا نگهدار تان»
و این زیباترین واژههایی بود که امروز از آنها آموختم.
وقتی به خانه برگشتم، خسته بودم؛ اما بهجای استراحت، ترجیح دادم دفتر و قلم همیشگیام را بردارم و چیزی بنویسم. درختان حویلی کمکم شکوفه دادهاند، به همین خاطر ترجیح دادم زیر یکی از درختهای تازهجانیافته بنشینم. درختی پر از گلهای سفید.
دفتر و قلمم را باز کرده بودم و میخواستم چیزی بنویسم؛ اما هرچه فکر میکردم، چیزی به ذهنم نمیرسید.
ناگهان حشرهی کوچکی توجهم را جلب کرد؛ حشرهای که با پاهای کوچک خود تلاش میکرد از درخت بالا برود. چندین بار -شاید ده بار یا بیشتر- به زمین افتاد؛ اما هر بار با ارادهای قویتر دوباره از نو شروع کرد. ناگهان گلی از شاخهی درخت روی دفترم افتاد. برای لحظهای چشمم از حشره برداشته شد و وقتی دوباره نگاه کردم، دیگر در جای خودش نبود؛ به بلندترین شاخهی درخت رسیده بود.
در همان لحظه، دفترم را باز کردم و نوشتم: «تشکر حشرهی کوچولو! درسی خوب به من دادی.»
و در پایین آن صفحه نوشتم: بکوشید تا میتوانید، خواهید دید که همهچیز درست خواهد شد!»
همانجا نشسته بودم که نسیمی آرام از لابهلای شاخهها گذشت و بوی خوش شکوفهها را در هوا پخش کرد. دلم آرام گرفت. احساس کردم زندگی چقدر زیباتر از آن چیزیست که گاهی در روزهای شلوغ فراموشش میکنیم. لحظهای آرزو کردم هیچجا نروم؛ همانجا بمانم و فقط با خودم باشم. با فکرهایم، با دفتر و قلمم و با این هوای بهاری.
یاد صحبتهای صبحگاهیام افتادم؛ حرفهایی که با آنهمه بیبرنامگی، اما از دل گفته بودم. با خودم فکر کردم شاید یکی از شاگردانم همان چند جمله را یادش بماند. شاید همان دختر کوچکی که صبح گریه میکرد و نمیخواست از آغوش مادرش جدا شود، روزی با همان حرفها قوی شود، معلم شود، الهامبخش دیگران شود.
در دلم چیزی زمزمه میکرد؛ مثل نوری خاموش که آرام آرام روشن میشود. شاید مثل همان حشرهی کوچک که بارها افتاد، اما تسلیم نشد. شاید ما هم اگر بهجای شمردن زمینخوردنهای خود، برخاستنهای خود را میشمردیم، حالا خیلی جلوتر بودیم.
برگ درختی آرام روی شانهام افتاد. لبخندی زدم، دفترم را بستم و به خانه برگشتم. هنوز خسته بودم؛ اما خستگیام با حس خوبی از مفید بودن آمیخته شده بود.
انگار روح آدم، وقتی با عشق کاری انجام دهد، حتی اگر خسته باشد، راضیست.
نویسنده: فرشته سعادت