روستای سنگسفید، محیطی سرسبز با آسمان آبی، ستارههای درخشان در دل شب و آفتاب سوزان در روشنایی روز دارد. چشمههای روان با آبهای زلال، سبزه و گلهای خندان را در کنارههایش جا دادهاند که هر روز به زیبایی این منطقه افزوده میشود.
کوههای سر به فلک کشیده با وقار و بلندیشان، زیبایی روستای سنگسفید را دوچندان کردهاند. قدرت طبیعت و زیباییهایش، محیط آرام و سرشار از محبت در دل سنگسفید بهوجود آورده است.
روستای سنگسفید دور از هیاهوی شهر و صدای وسایل نقلیه قرار دارد. مردم این روستا در خانههای کاهگلی و ساده، اما با محبت فراوان در کنار یکدیگر زندگی میکنند. در این روستا فقط یک مکتب و یک کلینیک دولتی وجود دارد که آنهم دور از خانههای مردم ساخته شده است.
در دل این طبیعت زیبا و خانههای سادهی گلی، مردم با محبت و دوستی واقعی در کنار هم زندگی میکنند؛ اما نکتهای که دل مرا شکست و جگرم را سوزاند، محدودیتهایی است که مردم این روستا در مسیر آموزش و تحصیل فرزندانشان دارند.
مردم روستا میخواهند فرزندانشان همانند خودشان در کارهای زراعت و مالداری مهارت داشته باشند و با پیشرفت در تحصیل کاملاً مخالفاند. دختران باید کارهای خانه را با مهارت کامل بیاموزند؛ باید در خانهی پدر، کار را به اوج برسانند تا زمانی که به خانهی شوهر بروند، مانند عقاب، تیز و چالاک باشند.
از آنجا که سطح دانش دختران و پسران روستا هنوز پایین است، آنها مخالفت چندانی با باورهای پدران و مادرانشان ندارند. آنها نمیدانند که با تحصیل میتوانند زندگی بهتری برای خود رقم بزنند.
رسم و رواجهای مردم سنگسفید عجیب است. در این روستا، دختران و پسران را از دوران کودکی با یکدیگر نامزد میکنند. با اینحال، هنوز هم تعداد اندکی از خانوادهها هستند که از تحصیل فرزندانشان حمایت میکنند.
در دل این روستا، دختری سختکوش و درسخوان زندگی میکند. همیشه عاشق مکتب رفتن و درس خواندن است. این دختر با آنکه سن کمی دارد، اما مهارتهای زیادی آموخته است.
دختری به نام زهره؛ با چشمان درشت بادامی، پوست سفید، موهای خرمایی بلند و اندام لاغر، در خانوادهای با سطح سواد پایین و اقتصاد متوسط زندگی میکند. در کودکی پدرش را که به سرطان مبتلا بود، از دست داده است. زهره با حمایت مادرش به مکتب میرود. با آنکه مادرش هم یکی از زنان همان قریه است، اما چون درک خوبی از ارزش تحصیل دارد، میخواهد دخترش داکتر شود. اما برخلاف خواست مادر، زهره آرزو دارد فضانورد موفقی شود.
زهره با زبان کودکانهی شیرینش میگوید:
«من با حمایت مادرم به مکتب میروم و درس میخوانم. صنف پنجم هستم. با اینکه هنوز خردسال هستم، قدم بلند شده، به همین خاطر پدرکلانم هر روز به من طعنه میزند و میگوید: “دختر جان! حالا کلان شدی، خوب است بیشتر کارهای خانه را یاد بگیری. درسخواندن به درد دختر روستایی نمیخورد.”
بخاطر مخالفت پدرکلانم، هر روز سرزنش میشوم. برای اینکه بهانهای برای منع کردنم پیدا نکند، همهی کارهای خانه را خودم انجام میدهم. مادرم هم مصروف کارهای مالداری است و نمیتواند کمکم کند.
در طول روز فرصت درسخواندن پیدا نمیکنم؛ اما تمام تلاش خود را میکنم تا شبها در روشنایی چراغی که مادرم برایم خریده، درسهایم را بخوانم.»
در خانهی ما، مثل دیگر خانههای روستا، قوانین زیادی وجود دارد که همه باید از آنها اطاعت کنند:
1- هیچکس حق ندارد در برابر سخنان بزرگان خانواده حرفی بزند یا مخالفت کند.
2- دختران و زنان، علاوه بر کارهای خانه، باید در زراعت و مالداری نیز فعالیت کنند.
3- زنان و دختران باید بعد از مردان غذا بخورند.
4- زنان و دختران باید دیرتر بخوابند و زودتر بیدار شوند.
اینها قوانین پدرکلانم هستند که هر روز قانون جدیدی هم به آنها افزوده میشود.
از روزی که پدرم فوت کرده، با شکنجههای روحی پدرکلانم و مخالفتهای دیگران بخاطر درسخواندنم روبهرو هستم؛ اما از وقتی که به مکتب میروم و رویایی در سر دارم، تمام قهرها، لتوکوبها و حرفهای مردم برایم کماهمیت شدهاند. همانطور که میگویند: «وقتی انسان عاشق چیزی میشود، همهی سختیها در چشمش زیبا جلوه میکنند.»
من هم از وقتی رویای فضانورد شدن در ذهنم شکل گرفته، حرفهای دیگران برایم بیاهمیت شدهاند. حتی قوانین و خشم پدرکلانم گاهی برایم عجیب و جالب به نظر میرسد!
هنوز هم با شوق و ذوق درس میخوانم؛ اما از وقتی طالبان آمدند، دلم برای خودم میسوزد. نمیدانم حالا چه کنم؟ درسهایم را چگونه و کجا ادامه بدهم؟ از چه راهی به رؤیایم برسم؟ این سوالها شب و روز ذهنم را درگیر کردهاند.
از همه بدتر اینکه از کودکی مرا با پسرکاکایم نامزد کردهاند. من نمیخواهم ازدواج کنم. هنوز کوچک و کمسن هستم. رویایی در سر دارم و میخواهم به آن برسم.
من هنوز راست و چپم را درست نمیشناسم، چه برسد به ازدواج!
محدودیتهای طالبان، رسوم مردم قریه و قوانین پدرکلانم هر روز مرا از رسیدن به رؤیاهایم ناامیدتر میکنند. این فکر که شاید فقط یک سال دیگر بتوانم مکتب بروم و بعد دیگر اجازه نداشته باشم، مرا افسرده کرده است.
ترس اینکه مثل مادرم و دیگر زنان قریه آیندهی تاریک و مبهم داشته باشم، خیلی آزارم میدهد.
امروز ما در کشوری زندگی میکنیم که حتی مرگ و زندگی ما هم در دست دیگران است.
این است داستان زهره، دختری از یک روستا که رویای فضانورد شدن دارد؛ اما محدودیتهای زندگی، نمیگذارند به رؤیایش برسد.
این است وضعیت دختران در جامعهی سنتی افغانستان؛ گلی که در آغوش بهار شکفت، بهاری که گیسوانش را سوزاندند، شاخههایش را سنگباران کردند، با دروغی از تقدیر، کودکیاش را ربودند.
دختری که الفبای روشنی را میخواند، کتابش را به بهانهای نان سوزاندند.
گور آرزوهایش را سبز پوشاندند، پردهها را باد برد، عشق در خون نشست اما او ندید، چشمان رؤیاهایش را کور کردند.
حرفهایش را بریدند، تنش در میان نبرد نابرابر خواهشها و انکارها گم شد.
دستان کوچکش بوی نان، دود و خاک گرفت. زنی که سایهای از خود را در آیینه میدید اما خود را نمیشناخت.
از بستری سرد که هیچ آغوش مهربانی نداشت برخاست، پشت پنجره ایستاد، به کوهها نگریست، بر دیوارهای گلی دست کشید و دست دیگرش را بر دلش گذاشت.
زنی دیگر در وجودش زاده شد، در خاطرات سرد و خاموش، در دل آیینهای خسته، پنهان و خاموش ماند… و مُرد.
نویسنده: نرگس نوری