گاهی سکوت خیلی بیشتر از هر کلمهای میتواند حرف بزند. شاید هیچگاه آن طور که باید صدای دختران در افغانستان شنیده نشده باشد. شاید صدایشان، که در دل شبها و در گوشه گوشههای زندگی روزمره گم میشود، در سکوت به گوش میرسد. در سکوتی که نه به دلیل آرامش، بلکه به دلیل درد و رنج است. سکوتی که پر از آرزوهای ناتمام است. آرزوهایی که گاهی حتی جرات نداریم تا به زبان بیاریم.
من که خودم دختری از افغانستان هستم، هر روز این سکوت را احساس میکنم. گاهی این سکوت آنقدر سنگین میشود که دیگر نمیتوانم نفس بکشم. وقتی در سرکها قدم میزنم، وقتی در صنفها مینشینم، وقتی به چشمهای دختران هموطنم نگاه میکنم، میبینم که این سکوت در چشمهایشان موج میزند. چشمهایی که پر از سوالات بیپاسخ است، پر از دردهایی که هیچکس نمیفهمد، پر از ترسهایی که هیچکس به آن توجه نمیکند.
دختران در افغانستان در یک دنیای پر از محدودیتها زندگی میکنند. محدودیتهایی که آنها را در حصارهای ذهنی و اجتماعی گرفتار کردهاند. این محدودیتها چیزی نیست جز سکوتهایی که به آنها تحمیل شده است. از کودکی، دختران در افغانستان آموزش میبینند که باید در سایه باشند، باید بیصدا بمانند، باید در پسزمینه باقی بمانند. در دنیای مردانهای که همواره در حال ساختن دیوارهای بلند برای آنهاست، دختران باید بیصدا در انتظار بمانند؛ اما این سکوت نه به معنای آرامش است، بلکه نشانهای از ناامیدی است. نشانهای از این است که هیچکس نمیخواهد صدای آنها شنیده شود.
وقتی به زندگی روزمرهام نگاه میکنم، یاد دخترانی میافتم که در سکوت زندگی میکنند. دخترانی که هیچگاه شجاعت نمییابند تا از آزادی، از حقوق خود، از خواستههایشان حرف بزنند. در جوامع کوچک و بسته، دختران افغانستانی بیشتر از هر چیزی در برابر محدودیتهای فرهنگی و اجتماعی قرار دارند. آنها نمیتوانند در اجتماع حاضر شوند، نمیتوانند شغل دلخواه خود را پیدا کنند، نمیتوانند مثل بسیاری از دختران دیگر در دنیا زندگی کنند. دنیای آنها در سکوتی محصور است که هیچگاه به پایان نمیرسد.
اما در این سکوت، چیزی وجود دارد که باید همه بفهمند. این سکوت، سکوتی نیست که از ضعف و ترس ناشی شده باشد. این سکوت، بیانگر قدرتی است که در دل این دختران نهفته است. اگرچه آنها قادر به فریاد زدن نیستند؛ اما در سکوت خود یک دنیای پر از اراده و پایداری دارند. در دل این سکوت، زندگی ادامه دارد. در دل این سکوت، امید وجود دارد. دختران در افغانستان شاید نتوانند در برابر جهان فریاد بزنند؛ اما سکوتشان چیزی از ارادهیشان نمیکاهد.
این سکوت، صدای خواستههای ناتمام است. صدای آرزوهایی که برای آیندهی بهتر، برای دنیای آزادتر، برای حق برابری با مردان و برای حضور در همه عرصههای زندگی به گوش میرسد. هر روز که از کنار هموطنانم میگذرم، چشمهایشان را میبینم که پر از سوال است. سوالاتی که هیچکس به آنها پاسخ نمیدهد. سوالاتی که هیچکس حتی جرات نمیکند تا به آنها فکر کند.
اما در دل این سکوت، شاید صدای امید به گوش میرسد. شاید در آیندهای نه چندان دور، این سکوت شکسته شود. شاید دختران افغان روزی بتوانند همانطور که مردان حق دارند، در جامعه حضور داشته باشند. شاید روزی برسد که هیچ دختری مجبور نباشد تا در سایه بماند. شاید روزی برسد که در مقابل همه آن محدودیتها، صدای آنها بلند شود و دنیا را بشنود.
اما تا آن روز، سکوت دختران در افغانستان همچنان ادامه دارد. سکوتی که هر لحظه در دل آن، یک دنیای از آرزوهای ناتمام و دردهای بیپایان نهفته است. در این سکوت، هر کلمهای که نگفته میشود، هر رویای ناتمامی که در دل میماند، همه و همه نمایانگر شرایطی است که باید به آن توجه کرد. این سکوت دیگر نباید نادیده گرفته شود. باید بشنویم، باید بپذیریم و باید به این سکوت پایان دهیم.
من به عنوان یک دختر افغان، این سکوت را حس کردهام. درد آن را در قلب خود احساس کردهام. اما هنوز امید دارم که روزی، در این سکوت، صدای حقیقت و آزادی بلند خواهد شد. روزی که دیگر هیچ دختری مجبور به سکوت نخواهد بود. روزی که همه ما، در کنار هم، بتوانیم صدای خود را بلند کنیم و دنیای بهتری بسازیم.
نویسنده: بهار ابراهیمی