بیشتر از سن‌وسالم؛ این جفا و ناروایی حق ما نیست

Image

وقتی دروازه‌ی مکاتب به‌روی ما بسته شد، دو هفته‌ی کامل فقط در خانه ماندم. روزهای اول گلویم پر از بغض بود. هرکس هرچیزی به من می‌گفت (چه خوب و چه بد)، برایم دلیلی برای گریستن می‌شد. بعد از چند روز، تمام روزم را در مهمان‌خانه می‌گذراندم. دراز می‌کشیدم ولی نمی‌توانستم بخوابم. تمام روز فقط به سقف سفید اتاق خیره می‌شدم. دیگر گریه‌ای وجود نداشت، فقط سکوت حکم‌فرما بود.

یک شب، همه دور دسترخوان نشسته بودیم. پدرم در حال دلداری‌دادنم بود: «دخترمه، ده غمش نشو، ای قسم نمونه. خدا مهربانه، حتماً یک راه پیدا می‌شه تا مکتبای شما دوباره باز شه…»

لقمه‌ی غذا در گلویم گیر کرده بود؛ انگار به بن‌بست رسیده بودم. داشتم خفه می‌شدم. بعد از هفته‌ها سکوت، ترکیدم. سکوت شکست و صدایم تمام اتاق را پر کرد. مثل کودک یک‌ساله‌ای که دنبال مادرش گریه می‌کند، فریاد می‌زدم. بالا و پایین می‌پریدم. پدرم مرا در آغوش گرفت. هرچه بیشتر موهایم را نوازش می‌کرد، بلندتر گریه می‌کردم. بعد از ساعتی گریه، آن شب توانستم بدون کابوس بخوابم.

بعد از آن شب، حالم کمی بهتر شد. شروع کردم به کتاب خواندن و اولین کتابی که تمام کردم، «دلایلی برای زنده ماندن» بود. دقیقاً به چنین کتابی نیاز داشتم. با تمام کردنش حس خوبی داشتم؛ انگار روی زخمم مرهم گذاشته بود. هر ده روز به کتابخانه می‌رفتم تا کتابم را عوض کنم. بعد از مدت‌ها، یک دل‌خوشی پیدا کرده بودم: کتاب و کتابخانه.

در راهِ رفتن به کتابخانه، احساس آزادی می‌کردم. هرچند فقط برای لحظاتی بود که یادم می‌رفت طالبان هنوز وجود دارند. از دیدن مردم و شنیدن صدای موترها لذت می‌بردم. با اینکه گرمای هوا در حجاب دراز سیاه آزاردهنده بود؛ اما دیگر برایم مهم نبود. حتا به همین هم راضی بودم تا بتوانم از کنج خانه بیرون شوم. وقتی به خانه برمی‌گشتم، برای رسیدن روز دهم لحظه‌شماری می‌کردم.

روز دهم بالاخره فرا رسید؛ اما آن روز مادرم اجازه نداد از خانه بیرون شوم. چون در آن روزها، دختران زیادی را به جرم «بی‌حجابی» دستگیر می‌کردند. دوباره به حالت قبل برگشتم: عصبانی و ناامید. پدرم مدرسه‌ی دینی را پیشنهاد داد. مطمئن نبودم که بروم یا نه، ولی وقتی شنیدم چند تا از هم‌صنفی‌های مکتبم هم می‌خواهند بروند، راضی شدم.

روز اول که وارد مدرسه شدم، حتا فضای صنف‌ها هم فرق می‌کرد. تشویق و خنده در کلاس‌ها مثل توهین بود. هنگام رخصتی، همه را در حویلی مدرسه صف کردند و مدیره‌ی مدرسه قوانینی را اعلام کرد: «پوشیدن حجاب سیاه دراز، پوشیدن مقنعه، آرایش نکردن، نپوشیدن لوازم زینتی، نپوشیدن پتلون کوبای، پوشیدن جوراب ساق‌بلند…»

فردای آن روز، با رعایت تمام قوانین به مدرسه رفتم. مثل همیشه صف شدیم و بعد از تلاوت قرآن، یکی‌یکی به سمت صنف‌ها حرکت کردیم. مدیره همراه با چند معلم، شاگردان را از سر تا پا بررسی می‌کردند. از نوع جوراب تا تار موهایشان ایراد می‌گرفتند. صف اول تمام شد؛ بعضی‌ها را از بین شاگردان جدا کردند.

نوبت به من رسید. با اعتماد به نفس کامل عبور کردم. چند قدم که دور شدم، اسمم را شنیدم. برگشتم. مدیره بود. گفت: «دور بخور دختر!» چون اولین بارم بود که از صف جدا می‌شدم، واقعاً خجالت کشیدم و صورتم سرخ شد. گوشه‌ای ایستادم. نمی‌دانستم دقیقاً چرا آنجا هستم. وقتی همه رفتند، شروع به سرزنش کرد و گفت: «بروید خانه‌های‌تان! ما چنین دانش‌آموزانی را نمی‌خواهیم. فیسی که به اداره پرداخت کرده‌اید، به شما برگردانده می‌شود. بروید!»

فقط پرسیدم: «چرا من؟»

گفت: «چرا پتلون تنگ پوشیدی؟»

نمی‌دانستم جمله‌اش سوالی بود یا خبری، ولی جواب دادم:

«واقعاً این قانون را نگفتید. فقط گفتید پتلون کوبای نپوشیم. ضمن این‌که، زیر این حجاب دراز، چه کسی می‌فهمد پتلونم تنگ است یا آزاد؟»

این را گفتم و اشکم بی‌اختیار سرازیر شد. گفت: «چطور می‌توانی جواب معلمت را بدهی؟»

و چند دقیقه سرم داد زد. بعد از مدتی بحث، بالاخره مثلاً ما را بخشیدند و گفتند به صنف‌های خود برویم.

حالم اصلاً خوب نبود. به بهانه‌ی اجازه گرفتن، به خانه برگشتم. لباسم را عوض کردم و بهانه آوردم که سرم خیلی درد می‌کند. گفتم به همین دلیل گریه کردم و برگشتم. مادرم گُلی (قرص) داد. نخوردم. یکی از آن‌ها را بیرون حویلی انداختم تا وانمود کنم که خورده‌ام. تا شب خوابیدم.

آن روز و تمام روزهایی که به‌سختی شب می‌شد و تمام شب‌هایی که با تر کردن بالشم تمام می‌شد…

هنوز هم، بعد از یک سال، زخمم عمیق است و درد دارد. تا کمی بهتر می‌شود، نمک می‌پاشند و عمقش را بیشتر می‌کنند. هنوز هم بعضی صبح‌ها، هیچ دلیلی برای بیدار شدن ندارم؛ ولی باز بیدار می‌شوم. هنوز هم وقتی بیرون می‌روم، با چشم‌هایی روبه‌رو می‌شوم که سرتاپایم را برانداز می‌کنند، ولی باز ادامه می‌دهم.

هنوز هم آزادی برای من و دختران کشورم یک آرمان است، ولی باز بین قیودات و محرومیت‌ها زندگی می‌کنم.

هنوز هم مهم‌ترین موضوع در سیاست، فرهنگ، جامعه و بعضی خانواده‌ها فقط و فقط «حجاب» است.

هنوز هم به مدرسه‌ی دینی می‌روم؛ با قیودات محکم و گاهی دل‌خراش، چون تنها جایی‌ست که دروازه‌اش به‌روی دختران باز است.

با مرور این‌ها، باورم نمی‌شود؛ منی که دو ماه پیش تولد ۱۶ سالگی‌ام را جشن گرفتم، از پس تحمل این‌ها برآمده باشم.

ولی هنوز هم به عدالت، آزادی و حق ایمان دارم. این روزها هم خواهند گذشت. چرخ و فلک بالاخره خواهد چرخید.

نویسنده: مهدیه حسنی

Share via
Copy link