امروز، پس از نماز، جمعوجور کردن خانه را آغاز کردم. بعد از انجام کارهای مهمی که در اولویت تقسیم اوقات روزمرهام قرار داشتند، هنوز غذا آماده نبود. در همین زمان، در میان باغچهی حیاط خانه نشستم و مجذوب گلهای تازه و شکوفهها شدم.
درخت سنجد با رنگ زرد، گل داده بود؛ گلهایی که نماد لطافت و مهربانیاند و رنگشان یادآور دوستی است. درخت انار با گلهای سرخ، زیباییاش را به طبیعت هدیه کرده بود. گلهای زرد، نشان دوستی و مهربانی، در باغچه آغوش خود را گشوده بودند. در سمت دیگر، گلهای سفید که نماد پاکی و طراوتاند، غنچههایشان را شکوفا کرده بودند. نشستن در میان باغچهای پر از گلهای رنگارنگ و خوشبو که میزبان پروانههاست، حس آرامشبخشی در من ایجاد کرد.
به یاد جملهای افتادم که میگفت: «خداوند در آرامش آرمیده است.»
واقعاً که چنین است. خداوند در زیباترین و آرامشبخشترین لحظات، حضور دارد.
چند دقیقه نشستن در باغچه، حال و هوایم را مانند گل، تازه و باطراوت کرده بود. همان لحظه، خواهر کوچکترم آمد و مرا برای خوردن صبحانه صدا زد. من که بسیار گرسنه بودم، فوراً به خانه رفتم و شروع به خوردن صبحانه کردم.
پس از صرف صبحانه که رأس ساعت ۹:۰۰ بود، مشغول شستن لباسها شدم و تا ساعت ۱۱:۳۹ به شستوشو ادامه دادم. با تمام شدن کار ماشین لباسشویی، ناگهان به یادم آمد که امروز جمعه است و باید به نماز جمعه بروم.
با عجله، همراه مادرم راهی مسجد شدیم. باید حدود بیست دقیقه پیادهروی میکردیم تا به مسجدی که نماز جمعه در آن برگزار میشود، برسیم.
خطبهای که امام جماعت میخواند، درباره رستگاری انسان بود و سخنانی نیکو برای هدایت و اصلاح بیان میکرد.
در همین هنگام، زنی وارد مسجد شد. با دیدن او، اندوهی بر دلم نشست. چشمانش از خستگی فریاد میزدند. اشکهایش از فقر و بیکاری شکوه داشتند. صدایش همراه بغضی که از رنج و درد روزگار ناشی شده بود، کمک میخواست.
مردم هرکدام بهاندازهی توان خود به او کمک مالی کردند. مادرم ده افغانی به من داد تا به آن زن بدهم. جلو رفتم و پول را به او دادم. او شروع به دعا و طلب خیر برای همهی مسلمانان، بهویژه حاضران در جمع کرد.
از او پرسیدم: «خالهجان! چرا دور چشمانتان سیاه شده؟»
گفت: «دخترم، تنها چشمانم سیاه نشده، بلکه تمام زندگیام رنگ سیاه به خود گرفته است. چطور بخوابم در حالی که پسرم با مرگ دستوپنجه نرم میکند؟»
پرسیدم: «مگر پسرتان در چه وضعیتی است که اینگونه نگرانتان کرده؟»
گفت: «پسرم گاهی در سرای زغال و گاهی در معدن کار میکرد. دیروز خبر رسید که زیر آوار معدن مانده. او را به شفاخانهای در کابل منتقل کردهاند. داکتران میگویند کمرش صدمه دیده و هنوز بیهوش است. شوهرم پیر شده و دیگر توان کار ندارد. زمانی در ایران در کارخانه سنگبری کار میکرد اما حالا از درد پا رنج میبرد و دایم از آن شکایت دارد. برایش ایستادن و نشستن دشوار شده.
خودم به مرض شکر (دیابت) مبتلا هستم. سال گذشته مجبور شدم چشمانم را جراحی کنم چون تار میدیدم و فقط با کمک پسرم میتوانستم راه بروم. او از دره صوف برایم پول فرستاد تا جراحی کنم، اما بیناییام مثل قبل بازنگشت. وقتی کمی بیخواب میشوم، تاری چشمم بیشتر میشود.
دو دختر دارم که هر دو را به خانهی بخت فرستادهام. تصمیم گرفته بودم وقتی پسرم از دره صوف برگشت، دختر مامایش را برایش خواستگاری کنم. خودش هم از این موضوع باخبر بود. قرار بود با رضایت او با برادرم صحبت کنیم. پسرم میگفت این بار که بیایم، لباس دامادیام را از تار و نخ افغانی بدوزید؛ اما قسمت یاری نکرد و زیر آوار معدن رفت.
برای مادری خیلی سخت است که آرزوی خوشبختی فرزندش را داشته باشد، اما ناگهان او را در چنین وضعیتی ببیند.»
اشک در چشمانش حلقه زد، آهی از دل کشید و ادامه داد:
«دخترم، زندگی تلختر از آنی است که باید باشد. گاهی باید چشمانتظار آمدن فرزندی باشی که میدانی آمدنش ناممکن است. داکتران گفتهاند پسرم باید پنج ماه تحت تداوی باشد و در این مدت دارو مصرف کند تا کمرش بهبود یابد. او تکپسرم است. من شغلی ندارم و پدرش هم بیکار است. برای هزینهی درمان، از بانک قرض گرفتهایم؛ اما حالا نمیدانیم چطور آن را پرداخت کنیم.
مجبورم به هر در بزنم تا کسی برایم یک یا دو افغانی کمک کند. وگرنه، من هم دلم میخواهد مثل سایر مادران، در کنار فرزندانم باشم، برایشان غذا بپزم، در خانه کار کنم، نه اینکه از صبح تا شب، دست طلب بهسوی دیگران دراز کنم.»
دوباره آهی کشید و گفت: «حالا چه میشود کرد؟ این است روزگار من. باید بسوزم و بسازم!»
او خواست از جایش بلند شود و در صف اول نماز بایستد، اما پاهایش مشکل داشتند و بهسختی حرکت میکرد. کمکش کردم تا بلند شود.
در آغاز خطبهی دوم، آن زن از مسجد رفت؛ اما من دیدم که اشک از چشمانش بند نمیآمد، همچون بارانی بیپایان.
شاید آن اشکها از خشم نسبت به بیکاری بود، یا از نفرت از وضع موجود، یا شاید از درد پسرش که برای یک مادر، تحملش سخت است، آنهم وقتی که تنها پسرش چنین وضعیتی دارد.
بعد از اتمام نماز جمعه و نماز ظهر و عصر، راهی خانه شدیم. ناگهان کاکایم صدایم زد و گفت: «امروز هوا خیلی گرم است. موتر آوردم تا راحتتر به خانه برسید، وگرنه گرما مریضتان میکند.»
کاکا و زنکاکایم در چوکی جلو نشستند و من، مادرم و دخترکاکایم در عقب.
پس از رسیدن به خانه، با مادرم درباره آن زن صحبت کردیم. مادرم گفت: «من هم او را میشناسم. واقعاً نیاز به کمک دارد. در نزدیکی مسجد زندگی میکند و فقر و بدبختیاش بیش از اندازه است. دلم برایش خیلی میسوزد. شاید گاهی از روزی خود چیزی به او داده باشم. او، پیش از همه، سزاوار کمک است؛ نخست چون همسایهی ماست و دوم اینکه هیچکس با کمک به دیگری فقیر نمیشود.»
روز من خوب شروع شد، اما آن چشمانی که از درد و بیماری و فقر به فریاد آمده بودند، هرگز از یادم نخواهند رفت.
چشمانی که طعم خستگی را چشیده و از زهر روزگار، بیزار شدهاند.
آن نگاه، با تمام سکوت چهرهاش، روایتگر غوغایی درونی بود؛ شاید انتظار، شاید صبر، که گاه با امید و گاه با ناامیدی درهم آمیخته بود.
نویسنده: فائزه محمدی