همدلی از هم‌زبانی بهتر است

Image

گاهی انسان‌ها جملات و کلماتی را می‌خوانند یا می‌شنوند که در همان لحظه، معنای عمیق‌شان را درک نمی‌کنند؛ اما با گذشت زمان، همان واژه‌ها طوری برایت معنا می‌یابند که گویی در گوشت و استخوانت حل شده‌است.

دو سال پیش، در کنفرانسی که برگزار شده بود، یکی از سخنرانان، صحبت‌هایش را با این بیت به پایان رساند:

«ای بسا هندو و ترک هم‌زبان / ای بسا دو ترک چون بیگانگان

پس زبان همدلی خود دیگر است / همدلی از هم‌زبانی بهتر است»

آن روز، معنای عمیقی از این شعر در ذهنم شکل نگرفت. مثل معمایی گنگ، فقط در ذهنم باقی ماند؛ اما امروز، پس از دقیقاً ۷۳۰ روز، معنای واقعی‌اش را با تمام وجود حس کردم و فهمیدم.

امروز، زمانی که به سوی کورس می‌رفتم، در مسیر راه با چهار مرد مسلح با چپن سفید روبه‌رو شدم. اسلحه‌های‌شان را در حالت آماده‌باش گرفته بودند، گویی در میدان جنگ یا عملیات نظامی هستند. مردم وقتی آن‌ها را می‌دیدند، سرشان را پایین می‌انداختند و با هزاران ترس و وهم، از کنارشان عبور می‌کردند.

من همراه با سه دختر دیگر که کتابچه و قلم در دست داشتیم، از همان مسیر می‌گذشتیم. وقتی نزدیک‌شان شدیم، یکی از آن مردان ـ که به‌نظر می‌رسید فرمانده یا «مولوی» گروه‌شان باشد ـ ما را ایستاد و با لحنی پر از طعنه پرسید: «کجا می‌روید؟»

سه نفر دیگر، اسلحه‌های‌شان را طوری به سمت ما نشانه گرفته بودند که انگار دزد، قاتل یا مجرمی را گرفته‌اند. وقتی گفتیم به کورس می‌رویم، ابتدا ما را مسخره کردند و سپس با لحنی تحقیرآمیز گفتند: «دختر جان! درس دیگه را به کجا رسانده که شماها را برساند؟ بروید خانه‌داری یاد بگیرید.»

پس از این جمله، آن سه مرد دیگر شروع به خندیدن کردند. چند لحظه بعد، همان “مولوی”، کتابچه‌های ‌ما را از دست‌ ما گرفت، روی زمین انداخت و پایش را روی آن‌ها گذاشت. سپس با صدایی بلند گفت: «دیگر کورس رفتن در کار نیست! بروید خانه‌هایتان. اگر بار دیگر شما را ببینم، این‌گونه با زبان نرم برخورد نمی‌کنم!»

روح من با کتابچه‌هایم زیر پای آن‌ها له شده بود. خیره شدم به آن کتابچه‌ها؛ کتابچه‌هایی که با فریاد خاموش، مرا صدا می‌زدند. دوباره فریاد زدند: «بروید!»

از خیره شدن دست برداشتم. خم شدم تا کتابچه‌م را بردارم. سه دختر دیگر نیز با من خم شدند. هر چهار نفر تلاش می‌کردیم تا کتابچه‌های خود را از زیر پای آن‌ها برداریم، اما نگذاشتند. با خشونت، آن‌ها را با لگد به درون جویچه کنار سرک انداختند. یکی از دخترها را با قنداق تفنگ زدند و گفتند: «به زبان خوش نمی‌فهمید!»

مردمی که از آنجا عبور می‌کردند، از ترس جان‌شان، تنها از دور تماشا می‌کردند. کسی نزدیک نشد. وقتی از برداشتن کتابچه‌ها ناامید شدیم، دل‌های ما از این همه بی‌عدالتی زخمی و خسته شد. با اندوه و حسرت، ولی پر از امید، به سوی خانه بازگشتیم. تهدید مستقیم آن‌ها، ما را مجبور به عقب‌نشینی کرد.

در مسیر بازگشت، پسرهایی را دیدم که با کتاب و کتابچه‌ در دست، به سوی کورس، مکتب و دانشگاه می‌رفتند. دلم لرزید… مگر گناه من چه بود؟ جز رفتن به کورس؟ جز قدم گذاشتن در راه دانش؟

جرم ما دختران چیست؟ چرا نمی‌توانیم مانند پسران درس بخوانیم؟ مگر دختر انسان نیست؟ مگر خداوند آموختن علم را بر زن و مرد مسلمان واجب ندانسته است؟ پس چرا درهای مکاتب و دانشگاه‌ها به روی ما بسته‌اند؟

اشک‌هایم گونه‌هایم را نوازش می‌کردند و چون باران بهاری، آرام و بی‌صدا می‌باریدند. مسیر خانه را با چشمانی اشک‌بار و دلی پر از درد پیمودم.

ساعت ده صبح، صنف آنلاینی با خانم و آقای «گاینور» داشتم. تمام تلاشم را کردم که آثار غم را از چهره‌ام پاک کنم تا هم‌صنفی‌هایم ناراحت نشوند. خانم و آقای گاینور، اهل فرانسه‌اند و بیش از سه سال است که برای دختران افغان، مضامینی چون ریاضی و فیزیک را تدریس می‌کنند.

پس از پایان کلاس، از دلیل ناراحتی‌ام پرسیدند. وقتی ماجرا را برای‌شان تعریف کردم، از ته دل ابراز تأسف کردند. خانم گاینور نتوانست احساساتش را کنترل کند و برای مظلومیت دختران افغان گریست. او به من گفت: «شما دختران افغان، الگوهای شجاعت و قهرمانی هستید. شما اسطوره‌های واقعی هستید. هرگز تسلیم نشو. این روزها می‌گذرد. تو همانند درخت پرباری خواهی شد که در اوج خشکسالی، میوه می‌دهد.»

آن‌ها به‌جای آن دو کتابچه‌چه‌ی له‌شده، هرکدام دو کتاب برایم هدیه دادند. با این کارشان، معنای شعر “همدلی از هم‌زبانی بهتر است” را به بهترین شکل درک کردم.

امروز، آن چهار نفر با وجود اینکه هم‌وطن، هم‌زبان و هم‌دین من بودند، کتابچه‌ام را زیر پا له کردند، اشک‌هایم ذره‌ای دل‌شان را نلرزاند. اما خانم و آقای گاینور، با وجود اینکه نه هم‌زبانم هستند، نه هم‌میهن و نه هم‌مذهب، دستم را گرفتند و جای کتابچه‌چه‌های از دست‌رفته‌ام، کتاب‌هایی به من هدیه دادند.

آن‌ها نه‌تنها به دردهایم گوش دادند، بلکه با دل و جان دردم را حس کردند. امروز برای همیشه فهمیدم که:

«همدلی از هم‌زبانی بهتر است.»

نویسنده: فاطمه علی‌زاده

Share via
Copy link