سالی که هرگز از یاد ما نخواهد رفت… نه برای جشن و پیروزی، نه برای لبخند و ترانه، بلکه برای بغضی که راه نفس ما را بست، برای اشکی که از چشمان هزاران دختر خاموش فرو ریخت، برای اندوهی که همچون خاری در گلوی تاریخ گیر کرد و هنوز هم نفس زمان را زخمی میسازد. آن روز، نهتنها دروازههای مکتب به روی ما بسته شد، بلکه درهای زندگیِ ما نیز قفل خوردند. ما تنها از صنف محروم نشدیم؛ از رویاهای خود محروم شدیم، از لبخندهای بیدلیل خود در راه مکتب، از آیندهای که با هزار امید و آرزو ترسیماش کرده بودیم. کتابهایی که دیروز در آغوش ما جا میشدند، امروز در قفسهها خاک میخورند؛ یونیفورمهایی که با عشق تا میکردیم، اکنون در گوشهی الماری بیصاحب ماندهاند. صدای زنگ مکتب، صدای تباشیر روی تخته، صدای معلمی که میگفت: «شما آیندهسازید»، جایش را به سکوتی تلخ و سنگین داد؛ سکوتی که در آن تنها صدای فریادهای بیصدا شنیده میشد: «تو دختر هستی و همین کافیست که از حق آموزش محروم شوی.»
پیش از آن روزِ لعنتی، زندگی سادهی ما رنگ امید داشت. صبحها با صدای دلنشین زنگ مکتب از خواب میپریدیم. دستپاچه، یونیفورمهای خود را میپوشیدیم، موهای خود را با روبانهای رنگی میبستیم، نان خشک چایخورده را با خواهر کوچکم تقسیم میکردم و دستدردست هم، کوچهها را تا مکتب با اشتیاق قدم میزدیم. در صنف، صدای خندههای ما در دیوارهای کهنه میپیچید و کتابچههای ما با رؤیاهای کودکانه پر میشد. معلم ، با آن نگاه مهربانش، هر روز میگفت: «شما آیندهسازان این سرزمیناید.» برای هر درس، برای هر کلمهای که یاد میگرفتیم، شوقی در دل ما موج میزد؛ گویی در همان لحظهها پایهگذار آیندهی روشن میشدیم.
اما ناگهان، مثل بادی سرد و بیخبر، طالب آمد. آمد و همهچیز را با خود برد: آزادی را، خنده را، حق را. درِ مکتب را بستند. صدای زنگ را خاموش کردند. چوکیهای چوبی را در سکوت جا گذاشتند. کتابهای ما را خاک گرفت و قلبهای ما را سیاه شد. دیگر صدایی از همصنفیهایم نمیآمد؛ فقط سکوت بود… سکوتی تلخ که با فریادی درونی میگفت: «تو دختر هستی و همین کافیست که از حق آموزش محروم باشی.»
هنوز هم گاهی دلم برای همان چوکیهای قدیمی تنگ میشود؛ برای تختهی سیاهی که پر از اشتباههای شیرین بود، برای صدای معلمی که با شوق درس میداد، برای نگاه همصنفیهایی که با چشمهایی درخشان از داکتر، معلم یا نویسنده شدن سخن میگفتند. اکنون آن چشمها خاموشترند؛ پر از سؤال، بیپاسخ، پر از ابهام. آن روز، زندگی ما را به دو نیم کرد: «قبل از طالب» و «بعد از طالب.»
پیش از آمدنشان، ما فقط دختر نبودیم، ما دانشآموز بودیم؛ دخترانی با رؤیاهای بزرگ، با قلبهایی پر از امید و چشمهایی که از آینده برق میزد. هر صبح با اشتیاق از خواب بیدار میشدیم، نان خشک را با عشق در دستمال میپیچیدیم، روبانهای خود را با دقت میبستیم و با دلهایی شاد بهسوی مکتب میرفتیم. در صنف، صدای خندهها، صدای گچ بر تخته، صدای تکرار درسها… همچون موسیقی در گوش ما بود. باور داشتیم که جهان منتظر ماست، که ما میتوانیم تغییر بیاوریم، میتوانیم بدرخشیم. معلمان ما میگفتند: «شما تغییر میدهید، شما آیندهسازید» و ما باور داشتیم که میتوانیم سرنوشت خود را بنویسیم.
اما پس از آمدن طالب، آن جهان فرو ریخت. از ما نهتنها صنف و کتاب، بلکه هویت ما را گرفتند. دیگر مکتب نبود، دیگر تختهای نبود، دیگر تباشیر سفیدی نبود، دیگر صدای خندهی دختران در هوا پخش نمیشد. تنها چیزی که باقی ماند، دیوارهای خاموش، کتابهای خاکخورده، روبانهایی بیصاحب و رؤیاهایی بود که در دل شب گم شدند. ما دیگر فقط «دختر» شدیم. و در منطق آنها، «دختر» یعنی خاموش، یعنی فراموش، یعنی زندانی پشت درهای بسته.
اما این پایان ما نیست. ما هنوز هستیم. ما، دختران افغان، چون ریشههای درختی در زیر خاک، آرام اما استوار نفس میکشیم. ما زندهایم؛ زخمی، ولی قویتر از همیشه. ما هنوز در تاریکی، به نور فکر میکنیم. هنوز پشت درهای بسته، راهی میجوییم. هنوز با دستان خالی، آینده میسازیم. ما خاموش نشدهایم؛ بلکه در حال شعلهور شدنایم. ما هنوز در دل شب، به درختان امید آب میدهیم تا روزی از دل خاک سر برآورند. روزی، روزی نهچندان دور، با صدایی بلند باز خواهیم گشت… با کتابهای خود، با قلمهای خود، با صداهایی که دیگر هرگز خاموش نخواهند شد.
این درختان هنوز ریشه دارند و ما، هنوز درختان این سرزمینایم. اگرچه شاید امروز برای دیدن نور، به درون خاک فرو رفته باشیم، اما ریشههای ما استوارتر از همیشه در دل این خاک زندگی خواهند کرد. روزی میآید که نهتنها در گوشهوکنار سرزمین خود، بلکه در جهان خواهیم درخشید. صدای ما از پشت درهای بسته، از دل خاک، به گوش دنیا خواهد رسید. ما، دختران افغان، که در برابر ظلم ایستادهایم، روزی نخواهیم گذاشت که صدای ما خاموش بماند.
ما هنوز با اشتیاق بهسوی فردا گام میزنیم، حتی اگر راه، پر از سنگهای دشوار باشد. هنوز امید داریم، هنوز باور داریم که هر ظلمی سرانجام شکست خواهد خورد. روزی، روزی که بهزودی خواهد رسید، ما خواهیم ایستاد، خواهیم درخشید و خواهیم ساخت آنچه را که از ما گرفتهاند. برای آن روز، با تمام توان، خود را آماده میکنیم.
نویسنده: شهلا جلیلی