صبح امروز، اذان را با گوشهایم میشنیدم اما تنبلی تمام وجودم را فراگرفته بود. نمیتوانستم برخیزم و مثل همیشه سرشار از انرژی باشم و روز را بهتر از دیروز آغاز کنم. چشمانم را محکم بسته بودم تا شاید دوباره به خواب بروم، اما فایدهای نداشت.
تا اینکه مادرم صدایم زد. باید بلند میشدم و عازم کورس میگشتم؛ اما از آن انرژی همیشگی که مرا به حرکت وامیداشت، خبری نبود. با بیحوصلگی نمازم را خواندم و تصمیم گرفتم امروز کمی خلوت کنم. با خود گفتم: «امروز به کورس نمیروم.» اما در دقیقههای آخر، نظرم تغییر کرد.
با خود اندیشیدم که درست است گاهی هیچ نیرویی برای ادامه دادن ندارم؛ اما این دلیل نمیشود که تنبلی را به جان بخرم. بلند شدم، آماده شدم و راهی کورس گردیدم. پس از خداحافظی با خانواده، در مسیر نگاهی به ساعت انداختم: ۵:۲۶ بود. با نگرانی گفتم: «وای! نه! الان باید داخل صنف باشم، وگرنه درسها را از دست میدهم.» قدمهایم را تندتر برداشتم.
وقتی به دروازهی کورس رسیدم، چند دختر را دیدم که مثل من دیر رسیده بودند و منتظر اجازهی استاد بودند. من هم سریع در صف ایستادم. استاد بعد از پرسیدن دلیل تأخیر ما، اجازه داد وارد شویم. رفتم و در صف اول نشستم؛ نشستن در چوکی اول، چالشی خوب برای بیرون آمدن از حال تنبلیام بود و مرا به مسیر قدرتمندی بازمیگرداند.
در ساعت دوم که ریاضی داشتیم، سعی کردم خودم را با حل پرسشها مشغول کنم تا از تنبلی فرار کنم؛ اما همچنان احساس ضعف داشتم و نتیجهای نگرفتم. بعد از پایان درسها، وقتی به خانه رسیدم، موضوع را با مادرم در میان گذاشتم. مادرم گفت: «تو به یک تفریح نیاز داری. باید به جایی خوب برویم.» اما میدانستم در شهری که ما زندگی میکنیم، مکان مناسبی برای تفریح وجود ندارد و همهجا پر از دشت و خار است.
خواهر بزرگترم که قصد داشت برای آزمایش خون به کلینیک برود، از من پرسید: «با من میآیی؟ شاید تفریح نباشد، اما کمی قدمزدن برایت نتیجه بدهد و مثل همیشه پرانرژی شوی.» پذیرفتم. در مسیر، با هم صحبت کردیم تا به کلینیک رسیدیم. با نشستن روی چوکیهای کلینیک، حس کردم همهی انرژیهای منفی دنیا به سراغم آمدهاند و مهمان مغزم شدهاند. حال گرفتهام بیشتر و بیشتر شد.
بعد از پایان معاینهها، به خانه برگشتیم. حالم بدتر شده بود، ذهنم قفل شده بود و نمیدانستم چه کنم تا مثل همیشه پرنشاط باشم. سردرد شدیدی هم به سراغم آمد. مادرم گفت: «چرا چند لحظه چشمانت را نمیبندی؟ این روزها کمتر میخوابی، شاید دلیل حالت همین باشد.» چارهای نداشتم؛ سرم را روی زمین گذاشتم و چند لحظه چشمانم را بستم.
زمانی بعد، کسی صدایم زد: «سرت را بلند کن.» چشمهایم را باز کردم و دیدم خواهرم بالشی آورده است. سرم را روی بالش گذاشتم و فکر کردم چند دقیقهای بیشتر نخوابیدهام، اما وقتی بیدار شدم، ساعت ۲:۱۲ بعدازظهر بود! حتی اذان را هم نشنیده بودم. سریع بیدار شدم و نمازم را خواندم.
باید روزم را صرف انجام کارهایی میکردم که در برنامهام چیده بودم. مشغول نوشتن تکالیف بودم که مادرم گفت: «دیدی حالت بهتر شد؟ برای انجام هر کار، اول باید سالم باشی. باید بر خودت مسلط باشی تا بتوانی چیز دیگری به دست بیاوری.»
امروز معنای واقعی «بقا» را فهمیدم. یاد حرفهای استادم افتادم که میگفت: «اگر میخواهید کاری انجام دهید، اول یاد بگیرید چگونه دوام بیاورید و بقای خود را حفظ کنید. کسانی که منقرض میشوند، کارهای ناتمامشان برای همیشه ناتمام میماند. هیچکس برای دیگری خود را قربانی نمیکند. قدر سلامتی و تندرستیتان را بدانید؛ هیچچیز بهتر از داشتن انرژی درونی نیست.»
امروز کاملاً درک کردم: اگر نیروی ادامه دادن نباشد، زندگی چقدر کسلکننده خواهد شد. اگر رویا نباشد، انرژیای صرف نخواهد شد. بدون انرژی، وجود آدمی بیاهمیت میشود. رویا دلیل واقعی کششها و جنبشهاست؛ رویا ناجی تنبلی و سستیهاست.
نویسنده: فایزه محمدی