رهبران فردا (۱۱)
رویش: پروین جان، سلام. به برنامهی رهبران فردا بسیار خوش آمدی!
پروین: سلام آقای رویش. تشکر میکنم که مرا دعوت کردید و در اینجا هستم و یک سلام هم به تمام کسانی که این برنامه را میبینند.
رویش: از کجا خبر شدی که سلسلهی رهبران فردا وجود دارد؟ و شما هم علاقهمند شدید که یکی از کسانی باشید که الگوی رهبری خود را به عنوان یک الگوی متفاوتی از زندگی از شیوهی زندگی برای همنسلان خود تقدیم کنید.
پروین: من همیشه در جریان کارهای شما و بچه های مدرسهی معرفت بودم؛ اما به طور خاص دربارهی این برنامه از پدر عزیزم مطلع شدم. وقتی که خودم برای برنامهی رهبران جوان در نیویورک اقدام میکردم، ایشان به من گفتند که فعالیتهای آقای عزیز رویش هم در همین راستا است و بعد از آن من بیشتر دربارهی این برنامه آشنا شدم.
رویش: از سفر آموزشی تان در نیویورک یاد کردید، حالا شما در نیویورک و واشنگتن هستید. میشود بگویید که چطور شد که از ایتالیا به این سفر آمدید؟
پروین: این یک برنامه بود که باید در آن اقدام میکردی و چیزی که هست این که من در ایتالیا در یک خوابگاه دانشجویی زندگی میکنم که تشکیلات خاص خود را دارد و این خوابگاهها، خوابگاههایی بر اساس شایستگی هستند و برای دانشجویان خود برنامههای خاص ارایه میدهند و این هم یکی از آن برنامهها بود. فقط یک اسکالرشپ برای این برنامه وجود داشت و باید برای آن اقدام میکردی. خوشبختانه در لیست کسانی که اقدام کردند، من اول شدم و از همان خاطر توانستم برای این برنامه اقدام میکنم، بعد بیایم.
رویش: وقتی که نامهی پذیرش برنامهی رهبری نیویورک را دیدی، واکنش اولیهات چی بود؟
پروین: کمی برایم غیرقابل باور بود. چون که باید برای این که پذیرفته میشدی، واجد شرایط میبودی، من از خیلی لحاظها مثل داشتن سطح زبان انگلیسی، داشتن سابقهی مرتبط و از این لحاظ واجد شرایط بودم؛ اما به خاطر این که اهل افغانستان بودم و این کاملا مشخص بود که سفر از ایتالیا به نیویورک، خصوصا با قوانین اخیری که وجود داشت، حس میکردم که شاید مرا انتخاب نکنند، چون که انتخابش کمی غیرمنطقی هم میبود، به خاطر این که شاید من نمیتوانستم، بیایم. از همین خاطر برایم یک حس خوشحالی توأم با سوپرایز بود.
رویش: برنامهای که تو در آن شرکت کردی چی چیزی را در نگاه تو نسبت به رهبری تغییر دادهاست؟
پروین: من همیشه قبل از این فکر میکردم که رهبر کسی است که همیشه با اعضای تیم خود باشد و فروتن باشد؛ اما چیزی که در این برنامه آموختم این بود که اولا ما مدلهای رهبری متفاوتی داریم که این مدلهای رهبری در مکانهای مختلف در شغلهای مختلف میتواند، متفاوت باشد. مدلهای رهبری به ما چگونگی فرایند رهبری را میگویند؛ اما استایل رهبری هم داریم. استایل رهبری استایلی است که شخصی است و بیشتر به یک فرد اطلاق میشود و یک رهبر میتواند استایل خود را داشته باشد؛ در حالی که مدلهای رهبری متفاوتی را در زمانها و موقعیتهای متفاوت اتخاذ میکند.
رویش: در بیوگرافی شخصیات خواندم که خیلی کودک بودی که از افغانستان بیرون شدی. قاعدتا از افغانستان، از کابل، از غزنی، جایی که در آن متولد شدی، تصویر خاصی نداری؛ اما به هر حال در خانوادهی تان حتما از افغانستان، کابل و غزنی چیزهایی گفته میشود. به عنوان یک دختر در محیط مهاجرت چی تصویری از افغانستان و کابل در ذهنت پدید آمدهاست؟
پروین: همانطوری که گفتید، من به شکل حضوری در افغانستان خیلی کم بودم؛ اما چیزی که وجود داشته، این بوده که در خانوادهی ما همیشه در مورد افغانستان صحبت میشده و این باعث شده که شخصا یک تصویر ذهنی از افغانستان و کابل داشته باشم. کابل برای من نماد مقاومت است، خصوصا با اتفاقاتی که افتاده، در کل هر موقعی که به فکرکابل میافتم، کلمهی مقاومت در ذهنم میآید.
رویش: حال وقتی که در نیویورک آمدی، قبل از آن روم را دیدی و قبلا نیز تهران را دیدی، از کابل هم تصویری در ذهنت است. وقتی که اینها را با هم مقایسه میکنی، شباهتها و تفاوتهای شان را در چی چیزهایی میبینی؟
پروین: شباهتی که بین تهران، روم و کلا نیویورک وجود دارد – نیویورک با وجود این که از نظر سیاسی پایتخت نیست- اما در کل پایتخت کشورها همیشه شلوغتر است و زندگی بیشتر در آن جریان دارد. مردم با حول و ولع بیشتری زندگی میکنند؛ استرس در شهرها بیشتر است؛ اما از تفاوتها بگوییم، تفاوتهای فرهنگی زیاد است. هر شهر داستان خود را دارد، هر شهر نمای خود را دارد. از این لحاظ، از لحاظ ساختمانی و خیلی چیزهای دیگر با هم متفاوت هستند و این یک تصویری است که هر شخص به نظرم متفاوت است.
رویش: بزرگترین درسی را که حالا از نیویورک به عنوان یک دختر با خود گرفتی، چی است؟
پروین: اولین باری که من در خیابانهای نیویورک راه میرفتم و قدم میزدم، چیزی که نمیشود کتمانش کرد ساختمانها و آسمانخراشهای نیویورک است. بعد از آن توانستم که بالای یکی از برجهای نیویورک بروم و از آنجا میشد که آسمان نیویورک و کل نیویورک را دید. یک دید ۳۶۰ درجه داشتی. قبل از آن وقتی که یک ساختمان را نگاه میکنی، مثل ساختمان امپایر ستیت میبینی که چقدر بزرگ است، چقدر بلند است؛ اما وقتی از بالای یک ساختمان دیگر به بالای همان ساختمان نگاه میکنی، میبینی که چقدر کوچک است و حتا ساختمانهای بلندتر از آن هم وجود دارد. این برای من شبیه این بود که زاویهی دید چقدر میتواند به روی این که ما مشکلات را به گونهی دیگر ببینیم، میتواند تأثیر داشته باشد. این مثل یک مهر تأیید برای من بود که همیشه زاویهی دید به روی ما تأثیر میگذارد و بهتر است که زوایای دید متفاوت در مواجهه و مقابله با مشکلات و اتفاقات زندگی به نظر بگیریم.
رویش: نیویورک شهر تجارت جهان است. در عین حال شما از تمام جهان افراد، رنگها و فرهنگها را در نیویورک میبینید. به عنوان یک دختر، دختری با پیشینهی تعلق با افغانستان و زندگی در ایران و یک تجربهای هم در ایتالیا، وقتی که خود را در درون این چندرنگیهای نیویورک یافتی، چی احساس میکردی؟
پروین: اولین چیزی که وجود داشته، من همیشه خود را دختری از خطهی افغانستان میدانستم و هستم. در ایران متاسفانه به خاطر شرایطی که همیشه وجود دارد، تو زندگی میکنی؛ اما احساس تعلق خاصی پیدا نمیکنی. در ایتالیا هم زیاد نشده که آمدم، به همین خاطر آن حس زیاد وجود ندارد، هر چند که سعی میکنم بیشتر با جامعه آشنا شوم. من در نیویورک زیاد نبودم، فقط چند روز بودم؛ اما چیزی که وجود داشت این بود که احساس راحتی میکردی. احساس میکردی که میتوانی در میان صدها رنگ باشی و این که از بقیه متفاوت هستی، یک چیز بولد نیست، یک چیز عادی است.
رویش: نیویورک شهر پرسرعتی است. آدمها بسیار به سرعت حرکت میکنند…
پروین: سریع حرف میزنند.
رویش: سریع حرف میزنند. تصویرهایی که در بغل دیوارها میبینیم، بسیار به سرعت حرکت میکنند. تمام چیز در حال جنب و جوش هستند. به عنوان یک دختر وقتی که خود را در میان این جنب و جوشها میدیدی، باز هم چی حس دیگری داشتی؟
پروین: چیزی که وجود دارد، این است که فرهنگ ایتالیا یک فرهنگ میلو یا آرام است. و وقتی میبینند که یک نفر خیلی فعال است، برای شان خیلی عجیب است؛ اما در نیویورک این برعکس است. به همان خاطر حس میکردم که اینجا اگر فعالیت داشته باشی، فعالیتهایت بیشتر به چشم میآید و حس میکردم که آن جنب و جوش میتواند همراستای جنب و جوشی که درون من هست، قرار بگیرد.
رویش: از همین جا میخواهم که به گذشتهی زندگیات بر بگردیم و خط زندگی تو را از تولد و کودکیهایت یک مقدار بیشتر دنبال کنیم. خوب است که از زمان و مکان تولد خود بگویی. از این که چی وقت و به طور مشخص در کجا به دنیا آمدی؟
پروین: ما وقتی از افغانستان به ایران آمدیم، از لحاظ مالی هیچ چیزی با خود نیاورده بودیم، فقط خود ما آمده بودیم و سالهای اول خیلی سخت بود، مجبور بودیم که با خانوادههای دیگر زندگی کنیم و در یک خانه فقط یک اتاق را اجاره کرده بودیم؛ اما با تلاش و کوشش پدر و مادرم در مدت کوتاهی توانستیم که اولین خانهی مستقل خود را بگیریم و برای من همیشه این یک نقطهی عطف در زندگی است. من وقتی که به ایتالیا مهاجرت کردم، مجبور بودم که دوباره از صفر شروع کنم؛ ولی من همیشه در ذهن خود میگفتم که پدر و مادرت با چهار فرزند از صفر، شاید هم از زیر صفر، یک بار شروع کردند و در نتیجه توحتما میتوانی از صفر شروع کنی.
رویش: خوب است از پدر و مادرت یک مقداربیشتر بگویی، از اسم شان، از تحصیل شان، از این که چی کار در پیش گرفتند که توانستند یک خانواده را جایی برسانند که دختر شان بتواند راه خود را تا ایتالیا باز کند.
پروین: پدر من آقای علی یاوری و مادر من خانم رحیمه محمدی هستند و وقتی که در ایران آمدیم، بیشتر افغانستانیها- همانطوری که همه میدانند- مجبور هستند در کارهای شاقه به کار مشغول شوند. پدرم کارهای ساختمانی میکرد. مادرم به خاطر این که مسوولیت نگهداری ما را داشتند، در خانه کارهای دستی انجام میداد و امرار معاش اصلی در اوایل از اینجا بود؛ اما بیشتر ما به کار پدرم وابسته بودیم. پدر و مادرم به صورت رسمی تحصیلات خاصی ندارند؛ اما هر دوی شان باسواد هستند و مطالعه میکنند. پدرم کتابهای زیادی را میخواند و احساس میکنم که این حس کتابخواندنی که در من شکل گرفته هم به خاطر این بوده که همیشه میدیدم که پدرم زمانی که سر کار نیست و در خانه است، کتاب میخواند. همین کتابخواندن شان و مطالعه کردن شان باعث شده که خیلی بیشتر از کسانی که بعضی از افرادی که سواد اکادمیک دارند یا فقط مدرک دارند، بدانند.
رویش: تو به عنوان فرزند بزرگ خانواده اگر بخواهی که تصویر کودکی خود را در یک تصویر بسیار کوتاه توصیف کنی، چی خواهد گفتی؟
پروین: من در کل از کودکی خود خاطرات خیلی خوبی دارم، خصوصا با پدر خود. خیلی وقتها نبودند، به خاطر این که مجبور بودند که کار کنند. زمانهایی بود که در یک ماه فقط چند بار به خانه میآمد؛ اما هر موقعی که میآمدند، سعی میکردند که با ما بازی کنند یا حتا در نحوهی بازیکردن ما تأثیر داشتند. چون که همیشه میگفتند….. برای مثال برای ما با لگو یک مایکروفون درست کرده بودند، میگفتند: مثلا تو مجری تلویزیون هستی، هر چی میخواهی بگو. برای مثال خواهرم خبرنگار بود. من در ذهن خود در شش سالگی، در اسکی مقام اول جهانی را آورده بودم. همهی این بازیها یک بنیاد یا چیزی اساسی برای شخصیت امروز من بود و شخصیت خواهر و برادرم.
رویش: حالا دشوار است که شما را پس به سن چهار سالگی ببرم که از افغانستان بیرون شدی؟ چیزی به عنوان یک شبهی از افغانستان از دوران کودکی در خاطرت است؟
پروین: من فقط یک چیزی را به یاد دارم و آن هم جوی پیش خانهی ما است که با آب بسیار گوارا و خنک و روان بود. کلا منطقهای که ما زندگی میکردیم، به آب خوبش معروف بود.
رویش: زمانی که در ایران اولین بار متوجه شدی که مهاجر هستی، از افغانستان هستی، در یک کشور دیگر در اینجا آمدی، به یاد داری که چی حس برایت خلق شد؟
پروین: من اصلا تا پنج سالگی تفاوتی میان ملیتها را نمیدانستم. در پنج سالگی یک بار که در یک پارک بازی میکردم، سوار تاب بودم و تاب وسیلهی مورد علاقهی من بود. تلاش میکردم که تا جایی که میتوانم بالا بروم که یک نفر مرا از پشت هل داد و من افتادم و گفت: «برو، گم شو افغانی!» یک پسر بچه بود. شاید یکی دو سال از من بزرگتر بود. چون جثه و هیکل بزرگتری داشت و من با خود مانده بودم که افغانی چی است. فقط از طرز گفتنش میدانستم که کلمهی بدی محسوب میشود. شب که در خانه آمدم، زمانی که پدرم از سر کار آمد، همانطوری داشتم به آن اتفاق فکر میکردم، از پدرم پرسیدم: «پدر، افغانی یعنی چی؟» پدرم کمی مکث کرد، بعد از من پرسید که چی شده، چرا این سوال را میپرسی. من هم ماجرا را برایش توضیح دادم و گفتم که آن بچه مرا گفت «افغانی». پدرم به من توضیح داد که ما از افغانستان هستیم. در ایران کسانی که از جغرافیای افغانستان هستند، افغانی یا افغانستانی نامیده میشوند. مردم این کشور به ما از بالا به پایین نگاه میکنند. در نتیجه افغانیها را یک چیزی کمتر میدانند؛ ولی تو باید افتخار کنی که از افغانستان هستی.
رویش: امروز به هر حال شخصیتت در حد خیلی زیادی رشد کرده، شخصیتت شکل گرفته، فکر میکنی که پدر و مادرت در شکلگیری شخصیت چی نقشی را داشتند؟
پروین: نقش پدر و مادرم در شکلگیری شخصیت امروزم بیشترین تأثیر را داشتهاست. به نظر من، من زادهی افکار آنها هستم، پروردهی آنها هستم. آنها اولین ریفرنسهای من در زندگی بودند و در نتیجه باید بگویم که تأثیر بسزایی داشته.
رویش: مثلا به طور مشخص اگر بگویی که یک تأثیر مشخصی را از مادرت پذیرفتی، از سخنش، از رفتارش، از نحوهی برخوردش با واقعیتهایی که در زندگیاش اتفاق میافتادند، چی بود؟
پروین: چیزی را که از مادرم آموختم یا سعی کردم که بیاموزم «صبر»، «وفاداری» و «تلاش و کوشش» بود. زمانهایی بوده که زندگی ما در ایران، خصوصا سالهای اول، سخت بوده؛ اما مادر من پا به پای پدرم سعی کرده که برای بهتر شدن زندگی ما تلاش کند.
رویش: مهمترین نقشی را که پدرت در شکلگیری شخصیتت داشته، در چی بوده؟
پروین: احساس میکنم استمراری را که حالا آموختم، چیزی بوده که از پدرم آموختم و یک چیز دیگری که هست، نپذیرفتن نه است. زمانهایی زیادی بوده، خصوصا وقتی که من 7 ساله بودم و باید در مکتب شامل میشدم، براساس قوانین ایران این اجازه را نداشتم. پدر و مادرم، خصوصا پدرم خیلی زحمت کشیدند که این کار را انجام بدهند. درست است که در سن 7 سالگیام برای صنف اول نشد؛ اما مطمئنم اگر تلاشهای بیوقفهی آنها نبود، من اصلا نمیتوانستم وارد سیستم درسی شوم.
رویش: آیا در کودکی هیچگاهی کسی بوده که برایت گفته باشد که نمیتوانی و تو خلاف آن را ثابت کرده باشی؟
پروین: بلی، سیستم آموزشی در ایران این است که 6 سال میخوانی، باز 3 سال میخوانی و 3 سال دیگر را میخوانی. این 3 سال دومی که میخوانی، مدرسه تغییر میکند، سیستم نمرهدهی هم متفاوت میشود. 6 سال اولی که هستی، سیستم نمرهدهی به صورت A,B,C و D است و بعد از آن به صورت نمرهای میشود. تو وقتی که A میگیری واقعا نمیدانی که ۱۹ بودی که A گرفتی یا ۲۰ بودی که A گرفتی، چون نمرات از ۲۰ است و من اولین باری که میخواستم وارد صنف ۷ شوم که همان دورهی متوسطه میشد و گفتم که من دوست دارم که معدل من ۲۰ از ۲۰ باشد. یکی از کسانی که سال هشتم بود، برای من گفت که نمیشود، تو حتا اگر ۲۰ از ۲۰ بگیری، معلمان برایت ۲۰ نمیدهد و این یک چیزی است که نباید از خود انتظار داشته باشی و در غیر آن خیلی از خود ناامید میشوی و من نه تنها سال هفتم، بلکه سال هشتم و سال نهم را با معدل ۲۰ به پایان رساندم.
رویش: به هر حال مهاجرت سختیهای خود را دارد، بخصوص برای کودکی که اولین تجربهی درک از مهاجرت را با یک سخن تحقیرآمیز شنیده، «افغانی» و آن هم با یک عملی که او را اذیت کرده. سختترین لحظهای که از مهاجرت در ایران به یادت مانده چی است؟
پروین: زندگی به عنوان یک مهاجر در ایران پستی و بلندیهای خود را داشت. من سختی آنچنانی دیگری ندیدم، فقط تمام سختیای که برای من شخصا بوده، سختیهایی بوده که در طول دوران مدرسه رفتن بوده. من کلاس اول نرفتم، به خاطری این که در آن زمان قانون اجازه نمیداد. کلاس دوم را از وسط شروع کردم، تا نامهی حمایت تحصیلی یا برگهی سبز تحصیلی را گرفتم. مدارس شروع شده بود و پیدا کردن مدرسه و خیلی چیزها سخت بود. کلاس سوم از وسط مدرسه مرا اخراج کردند. گاهی وقتها من شرکت میکردم، اما به عنوان یک روح. کلاس چهارم را فقط یک ماه مدرسه رفتم و آن همان چالشهای زیاد خود را داشت. باید کلاس سوم را امتحان میدادم که دادم. اول هیچ معلمی قبول نمیکرد که مرا در کلاس خود قبول کند، چون به نظر آنها دانشآموزی که در کل یک سال تحصیلی آمده بودند، کلاس چهارم را شرکت کرده بودند و هنوز هم مشکل داشت، یک نفر در یک ماه نمیتواند این کار را انجام بدهد و دوست نداشتند که رویهی کاری خود را پایین بیاورد. مدرسهی تازه را از کلاس پنجم آغاز کردم. در کلاس ششم میخواستم به مدارس تیزهوشان بروم؛ اما اصلا اجازهی امتحان را برای من ندادند. کلاس نهم میدانستم که همچنین چیزی وجود دارد، خیلی با آموزش و پرورش ناحیه صحبت کردم و با مدیر مدرسه صحبت کردم. آنها به من همکاری کردند. سخت بود، زیاد نه شنیدم؛ ولی در آخر فکر میکنم که همه آموزش و پرورش مدرسه فامیلی مرا میدانستند. همیشه میگفتند که خانم یاوری باز آمد. ولی اجازه را گرفتم؛ اما سختترین لحظه برایم آن زمانی بود که اجازه را گرفتم، آزمون هم دادم، برای آزمون هم واقعا درس خوانده بودم؛ اما بعد از آن متوجه شدم که حتا برگهی امتحانی مرا بررسی نکردند. یعنی دیدند که این اصرار دارد و نه را قبول نمیکند، در ظاهر خواستند که بگویند اوکی، باشد؛ ولی باز هم کار خود را کردند.
رویش: این فضای دشوار و سختی را که به عنوان یک مهاجر داشتی، فقط با یک نخ میتواند تو را عبور دهد، « نخ امید». به عنوان یک دختر باز هم میپرسم که چی چیزی به معنای واقعی کلمه تو را امید میداد که دوام بیاوری و از پا نیفتی؟
پروین: راستش این اتفاق که افتاد، من صنف نهم بودم و باید به صنف دهم میرفتم و باید مدرسهام هم تبدیل میشد. برای من خیلی اتفاق سختی بود. هضمکردنش سخت بود. شاید حالی خیلی سخت به نظر نرسد، حتا به نظر خودم؛ ولی برای پروین ۱۵ ساله سخت بود. در آن زمان یادم میآید که دیگر نمیخواستم که به مدرسه بروم، نه این که درس نخوانم یا یاد نگیرم؛ ولی نمیخواستم که به مدرسه بروم. پدرم در اول برایم چیزی نگفت؛ ولی وقتی که تصمیم مرا شنید، ولی بعد از او با من به صورت منطقی صحبت کرد و مرا قانع کرد که دوباره به مدرسه بروم. احساس میکنم که در زمانهای ناامیدی وجود پدر و مادرم و خواهر و برادرانم برایم یک سرمایهی بزرگ بودند. چون زمانی که من خودم تصمیم گرفتم که عقبنشینی کنم، آنها نگذاشتند.
رویش: در لحظههای خاصی در زندگی آدم برخی لوازمی دارد، مثل یونیفورم مکتب، کتابچه، کاغذ، قلم، یک چیزی که میتواند او را با گذشتهاش ربط بدهد. بعد اینها سخن میگویند، حرف میزنند. آیا تو هیچ وقت شده که با یکی از لوازم خود با یونیفورم مکتب یا چیز دیگری که خاطرهی گذشتهات را تداعی میکرده، سخن بگویی؟
پروین: من در سن ۵ سالگی کمکم به آموختن الفبای فارسی شروع کردم. اولین معلم من پدرم بود. زمانی که وقت داشت، برایم آموزش میداد. به خاطر که من همیشه دانشآموز بودن و مدرسه رفتن را دوست داشتم، از اول یونیفورم مدرسه برایم گرفته بودند و بیک مدرسه هم داشتم. یعنی کولهپشتی داشتم. زمانی که باید صنف اول میرفتم و نتوانستم بروم، همیشه یونیفورم خود را میپوشیدم و بیک خود را بغل میکردم. بعضی وقتها بقیهی دخترها را میدیدم که به مدرسه میرفتند.
رویش: معمولا آدمها در یکی از جاهایی که با خود طرف میشود و خود را میبیند، گاهی برای خود نمره میدهد، گاهی از خود تعریف میکند، گاهی از خود خوش میشود، گاهی بر خود نقد میکند، در برابر آیینه است. پروین وقتی که در برابر آیینه قرار میگیرد، چی حس پیدا میکند؟ چی تصویری در ذهنش میآید؟
پروین: سوالی خیلی سختی بود، آقای رویش! من چیزی که واقعا میخواهم فروتنانه بگویم، وقتی به گذشتهی خود فکر میکنم، تنها کلمهای که به ذهن من میآید «اعتماد به نفس» است. احساس میکنم یکی از دلایل اصلی که من توانستم در اینجا برسم داشتن اعتماد به نفس و اعتماد به خود بوده. زمانی که باقی فکر میکردند که نمیتوانم یا نمیشود، من سعی میکردم که اول مشکل را در هر مرحله شناسایی کنم، بعد برای همان مشکل در همان مرحله راه حل پیدا کنم و وقتی که به آیینه نگاه میکنم، دختری را میبینم که اشتباهات زیادی را در طول راه انجام داده؛ ولی از همهی آن اشتباهات سعی کرده که درس بگیرد. دوست دارم وقتی از خود یاد میکنم، کلمهی اعتماد به نفس با شخصیت پروین یکجای بیاید.
رویش: هیچ وقتی شده که وقتی به آیینه نگاه کردی و تصویر خود را در آیینه دیدی، احساس کنی که کس دیگری در سن و سال خودت ممکن است جای دیگری باشد که بر تو با این وضعیت و شرایطی که داری، حتا غبطه بخورد، رشک داشته باشد و تو خیلی خوشبختتر از او هستی؟
پروین: بلی، چرا که نه، خیلی وقتها. زمانهایی بوده که خصوصا در طول دوران تحصیلم، زمانی که در دبیرستان یا لیسه میرفتم، میدیدم که همکلاسی من، دختری مثل من، اهل افغانستان، به اندازهی من تلاش و کوشش میکند و خیلی هم لایق است، حتا شاید لایقتر از من است، اما آنقدری که خانوادهی من از تحصیل من حمایت میکند و تحصیل من برای شان مهم است، تصمیمات من برای شان مهم است، خانوادهی او برای شان مهم نیست. میدیدم که از آن لحاظ چقدر من خوشبخت هستم. وقتی که در ایتالیا آمدم و در صفی نشستم که گاهی اوقات نه تنها، تنها فرد از افغانستان؛ بلکه تنها دختر در کلاس هستم، باز هم میدیدم که چقدر جایی هستم که خیلیها میخواستند، باشند. همین یک حس مسوولیت در من ایجاد میکند. یک حس آگاهی نسبت به خودم، نسبت به موقعیتم که تا میتوانم از فرصتهایی که دارم، درست استفاده کنم.
رویش: در محیط مهاجرت، در زمانی که بخصوص وارد فضای رقابت درسی میشوی، در مدرسه، قطعا با رقابتهایی هم مواجه میشوی که بعضا ممکن است که این رقابتها برایت خوشایند نبوده و بعضا حتا به خود جنبهی تبعیض و تعصب میگرفته. آیا از همدرسیهای خود، از کسانی که در مکتبت بوده، تجربهی تحقیر، توهین و …. را با خود داری؟
پروین: چیزی که وجود دارد این است که متاسفانه، خصوصا در آن زمانهایی که ما به مکتب میرفتیم – حال به نظرم کمی بهتر شدهاست- تعداد دانشآموزان افغانستانی در مدارس بسیار کم بود و عملا معلمان و مدیران افغانستانی بودن را یک موجود بیگانه بودن تلقی میکردند. من از کوچکیام در ایران بودم، به همین خاطر لهجهی ایرانی، حرف زدن به لهجهی ایرانی و تهرانی را خوب یاد گرفته بودم. در زمانهایی بود که معلم ما بعد از سه ماه متوجه میشد که من اهل افغانستان هستم و برایم میگفت: «اصلا به ات نمیخورد که افغانی باشی» این نشان میدهد که افغانستانیها به یک نحو خاصی هستند. همین که آنها را ببینی، بتوانی تشخیص بدهی که افغانستانی هستند. این یک چیزی بوده که من متوجه شدم. تا آن زمان رفتار شان درست است و بعد از آن میتواند رفتار شان تغییر کند. مطمئنا این تحقیرها بوده/ هست؛ اما نحوهی برخورد ما هم خیلی مهم است. برای من یک بار اتفاق افتاده بود که ما در یک مسابقهای که بین کلاس بود و گروه ما که عمدتا بچههای افغانستانی بودند، همه اعضای گروه، برنده شد و بعد از آن یکی از همکلاسیهای من جایی که من مینشستم نزدیک دیوار بود، روی دیوار کنار صندلی من نوشتههای نوشته بود که خوشایند نبود. من بعد از دو روز آن نوشته را دیدم و سر یکی از کلاسهایی بودیم که معلم خوبی داشتیم و پنج دقیقهی آخر کلاس برای ما استراحت داد، من رفتم و از معلم اجازه خواستم که یک چیز را با بچهها شریک بسازم. در آن زمان با همهی بچهها گفتم که اگر مشکلی دارید یا چیزی دارید، بیایید به من بگویید. این نحوهای که میروید و روی دیوار این قسم جملهها و حرفهایی میزنید، اصلا کار درستی نیست و اگر مشکل دارید، بیایید رو به رو بگویید که آن مشکل برطرف شود. این کار من خیلی توجه معلمان را به خودش جلب کرد. بعد از آن با مدیر هم یک جلسه داشتم. بعد در صف صبحگاهی که در مدارس یک چیز عادی است که قبل از آن که وارد صنف شوید، معمولا مدیرها و کادر اداری در مورد چیزی صحبت میکنند. در مورد آن موضوع صحبت کردند و گفتند: بچهها همگی دانشآموز هستند. شما تا وقتی که دانشآموز هستید، تا وقتی که از لحاظ لایق بودن برتری نداشته باشید، از لحاظ نژاد و از لحاظ این که از کدام کشور آمدید، برتری ندارید.
رویش: مدرسهای که در ایران شما در آن رفتید، قطعا به دلیل شرایط خاص ایران مدرسهی کاملا دخترانه بوده؟
پروین: بلی.
رویش: شما هیچگاهی در دوران درسهای تان با پسرها هم معاشرتی داشتید؟ فرصتی پیش میآمد که با دانشآموزان دیگر از مکاتب و مدارس دیگر که پسر بودند، رقابت کنید، مسابقهای داشته باشید، تعاملی بین شما باشد یا نه؟
پروین: من زمانی که صنف ۱۱ بودم، در المپیاد دانشآموزی شرکت کردم و تا جایی که یادم است، سلولهای بنیادی و بازشناختی بود. در این المپیاد که شرکت کردم، یک کلاس تکمیلی داشت، دقیقا قبل از امتحان مرحلهی دوم بود. وقتی وارد این کلاس شدم، تنها دختر این کلاس من بودم. به خاطری که من تنها دختر کلاس بودم، کلاس را جدا نکرده بودند و تمام همکلاسیهای من در آن کلاس بچهها بودند.
رویش: چی حس داشتی، وقتی که اولین بار، به عنوان یک دختر در کلاس کاملا پسرانه حضور پیدا میکردی و اولین تجربه را داشتی که از یک محیط مصئون دخترانه وارد یک فضای پسرانه میشوی، برای خودت به عنوان یک دختر چی حسی پدید آمده بود؟
پروین: من آن وقت خود را یک انسان یا یک فرد میدیدم که در یک کلاس دیگر وجود دارد؛ اما احساس میکردم که خیلی از همصنفان من در آن کلاس برای شان سخت است و این باعث میشد که یک حس ناراحتی و ناآرامی برای من هم به وجود بیاید.
رویش: آیا این پسرهایی که در کلاس تان بودند، شما را به عنوان تنها دختر کلاس دیدند، واکنش خاصی را نشان دادند که حس کنید یک واکنش جنسیتی است؟
پروین: تا آنجایی که من یادم هست، تنها اتفاقی که افتاد این بود که من مجبور شدم در یک گوشهای دیگری از کلاس تنها بنشینم. من همیشه سعی میکردم که در صندلیهای ردیف اول بنشینم. این مکانهایی که میروی، تو یک هدف داری و یک سری حاشیهها وجود دارد و من همیشه سعی میکردم خود را از آن حاشیه دور کنم، چون که آن حاشیه با هدف من همراه نبود و همیشه در ردیف اول مینشستم. درست بود که جدا از بقیه نشسته بودم و این حس متفاوت بودن، حس این که جزئی از کل نیستی را برایت میداد؛ اما از آن لحاظ دیگر چون هدف من آمدن و یادگرفتن بود، باعث میشد که حتا اگر هم وجود داشته باشد، یا من نبینم و یا هم در نظرم نیاید.
رویش: آیا در زندگیات لحظهای بوده که خواسته باشی یک بار همه چیز را رها کنی و بعد با یک تکانهای به خود آمده باشی و پس دوباره گفته باشی که نه پروین باید ادامه بدهی؟
پروین: زمانی بود به ایتالیا که آمده بودم، سال اول بود و سیستم درسی در ایتالیا متفاوت است. چیزهایی که ما در ایران میخوانیم، با این که به طور کلی شباهت دارد؛ ولی متفاوت است. آمدن در ایتالیا برای من اولین تجربه از زندگی مستقل و زندگی تنهایی بود و همزمان با این به دانشگاه میرفتی باید یک مکان برای بود و باش خود پیدا میکردی. همزمان با آن باید کارهای اقامت دانشجویی خود را به پیش میبردی که کارهای اداری بسیار خستهکننده در ایتالیا است. کارهای اداری خود معروف است. همهی اینها گاهی در یک نقطه میرسی که میخواهی همه کار را انجام دهی و در عین حال هیچ کاری را نمیخواهی انجام بدهی. این یک حس پوچی بود، این که چی، انجام بدهم که چی شود؟ ولی به نظر من چیزی است که در دوران مهاجرت اتفاق میافتد، برای خیلیها ممکن اتفاق بیفتد. کاری که من انجام دادم، واقعا این بود که برای یک …. هیچ کاری انجام ندادم، هیچ فکری نکردم، چون واقعا همهی افکار با هم بود و این که سیستم درسی ایتالیا متفاوت است و باید خیلی متمرکز باشی تا بتوانی امتحانهای خود را پاس کنی و اصلا بدانی که چی رقم برای امتحان بخوانی. آن زمان برای من واقعا سخت بود؛ ولی بعد از آن کمکم کمکم اولویتبندی که چی کار را انجام بدهی و چی کار را میتوانی انجام بدهی، بعد از آن وقتی که در چکلست کارهایی که باید انجام دهی، کارهایت کمکم تیک میخورد، دوباره انگیزه پیدا میکنی.
رویش: کسانی که معمولا از دورههای دشوار زندگی عبور میکنند، یکی از تجربیات مشترکی که میشود شبیه هم پیدا کرد، یک جملهی جادویی در قالب یک تعبیری، در قالب یک جملهی کوتاه با خود دارند که در ذهن خود که آن را با خود تکرار میکنند که برای شان امید میدهند. این جملهی جادویی همیشه برای پروین چی بوده؟
پروین: برای من یک جملهی کوتاه است. آن هم یک جمله از پدرم: «موفق باشی بچیم!» در افغانستان کلمهی بچه به پسر اطلاق میشود؛ ولی پدرم به ما میگفت، کلا چی دختران و چی پسرانش را میگفت بچیم. ما هر وقتی که از همان دوران کودکی، هر وقتی که از خانه بیرون میرفتیم، چی برای کورس زبان بود، چی برای مدرسه بود، چی برای امتحان بود، حتا کار کوچک، همیشه وقتی که پدرم در خانه بود و ما خداحافظی میکردیم، میگفت که موفق باشی بچیم، موید باشی بچیم. گاهی وقتها، حتا همین حالا از اتاق خود برای امتحان بیرون میروم، یک بار چشم خود را میبندم و سعی میکنم آن جمله در ذهنم دوباره طنینانداز شود، بعد بیرون میروم. این جمله چیزی است که همیشه همراه من بوده، از خردی همراه من بوده و فکر میکنم تا آخر هم همراه من خواهد بود.
رویش: تأثیرگذارترین معلم زندگیات چی کسی بوده؟
پروین: به نظر من تأثیرگذارترین معلم زندگی برای من خود زندگی بوده، این که زندگی یک نحوهای دارد که اول از تو امتحان میگیرد و بعد برایت درس میدهد. درسی را که از زندگی میگیری، هیچ وقت فراموش نمیکنی.
رویش: آیا هیچ وقتی از معلمی در دوران زندگی دانشآموزی خود یک خاطرهای داری، در قالب یک سخن، در قالب یک رفتار خاص که برایت خیلی الهامبخش بوده باشد؟
پروین: سال نهم یک معلم داشتیم که مطالعات اجتماعی را برای ما آموزش میداد. یک بار یک سوال پرسید، پرسید که آیا چیزهایی را که در صنف من یاد میگیرید، فقط حفظ میکنید که برای امتحان آماده شوید یا واقعا در زندگی خود هم پیاده میکنید. این واقعا یک جملهای بود که برای من کمی تکاندهنده بود، چون واقعا سوالی بود که من باید خودم از خودم میپرسیدم. آیا چیزهایی که من میخوانم از لحاظ علمی، از لحاظ اجتماعی، از خیلی لحاظهای دیگر، آیا واقعا اینها را در زندگی خود هم پیاده میکنم یا نه. این برای من یک نقطهی تغییر بود که بدانم چیزهایی که میشود از لحاظ آکادمیک خواند، فقط از لحاظ آکادمیک نیست؛ در زندگی واقعی هم تأثیر دارد.
رویش: آگاهی جنبهی کاربردی دارد. آنچیزی را که شما از معلم تان آموختید، هم همین معنا را میرساند و علم هم باید کاربردی باشد. فکر میکنید که چیزی را در دوران مکتب تان آموختید که بعدها متوجه شدید که نه آگاهی بوده و نه کاربردی؟
پروین: خیلی این سوال سخت است، چون که نمیدانی که چیزی که حالا میخوانی، در آینده به دردت میخورد یا نه. شاید حالی من بگویم که یک چیز خاص را یاد گرفتم؛ ولی تا امروز به دردم نخورده؛ ولی یک سال بعد شاید به دردم بخورد. یک مثال از این میزنم، آن هم این است که ما در دوران مکتب/ دبیرستان درسهای اساسی داشتیم، درسهایی که مربوط به رشتهی ما بودند و درسهای عمومی. یک سری درسها مثل ساینس، ریاضی، فزیک که مربوط به رشتهی ما میشد که باید آنها را خوب میخواندیم و یک سری از کتابهای ما هویت بود. نامش هویت بود. من همیشه فکر میکردم که این کتاب چی به درد ما میخورد. در آن یک سری چیزهایی نوشته بود که برای کسانی که حقوق میخوانند یا علوم سیاسی و … میخوانند، خیلی میتوانست مفید باشد؛ ولی اتفاقا یکی از مفاهیمی که در آن کتاب برای ما آموزش داده بودند و من در آن کتاب خوانده بودم، تعریف کلمهی فرهنگ بود. در همین هفتهی پیش در ورکشاپی که در نیویورک داشتم، به کار آمد. یعنی ما شاید بگوییم که ما یک چیزی را خواندیم، چیزی که یاد گرفتم، هیچ وقت از آن استفاده نکردم؛ اما زندگی قسمی است که ده سال بعد، بیست سال بعد، سالهای خیلی طولانی طول میکشد تا بتوانی چیزی که یاد گرفتی بلاخره یک جای به درد بخورد.
رویش: آیا از همصنفیهای خود در دوران مکتب، کسی را به یاد داری که هنوز هم به عنوان یک دوست، خاطرهاش و خودش برایت ارزشمند است؟
پروین: بلی، مطمئنا. من دوستانی که از دوران مکتب داشتم که هنوز هم با آنها در ارتباط هستم، حالا میخواهم که اگر این برنامه یا ویدیو را یک بار ببینند، برای شان سلام دارم، مریم، زهرا و ریحانه. ولی به خاطر این که با زهرا و مریم از همه اول دوست بودم، میخواهم داستان ریحانه را بگویم: من و ریحانه در صنف ۱۰ با هم همکلاسی شدیم؛ ولی در صنف ۱۱ با هم دوست شدیم و در صنف ۱۰ ریحانه خیلی از من خوشش نمیآمد، خودش برایم میگفت. میگفت که من در صنف ۱۰ اصلا تو را دوست نداشتم و از تو بدم میآمد و بیشتر به خاطر این که در مقطع قبلی، در مدرسهی قبلی من جزء شاگردان برتر بودم؛ ولی وقتی که وارد این مقطع شدم و با تو همکلاسی شدم، رقابت با تو خیلی برایم سخت بود. من اصلا دوست نداشتم که با تو صحبت کنم یا اطرافت باشم؛ اما صنف ۱۱ که بودیم، به خاطر این که هر دوی ما کورس زبان انگلیسی میرفتیم و نسبت به بقیه همکلاسیها از سطح زبان انگلیسی بهتری برخوردار بودیم و برای تمرین پیشنهاد دادم که کمی با هم انگلیسی صحبت کنیم. در زنگهای تفریح در صحبتکردن و مکالمه باز شد و کمکم در مورد موضوعات مختلف با هم صحبت کردیم و خصوصا در مورد تاریخ ایران و افغانستان و از آن به بعد با هم دوستان خوبی هستیم.
رویش: از زهرا؟
پروین: زهرا خیلی دختر آرام بود. مثل مریم. اینها از لحاظ شخصیتی خیلی با من متفاوت بودند. من کلا کسی بودم که از همان اول انرژی زیادی داشت و دوست داشت که چندین کار را با هم انجام بدهد؛ اما مریم و زهرا بیشتر دوست داشتند که آرام باشند و وقتی باهم صحبت میکردیم، خود آنها میگفتند که انرژی و جنب و جوش بیشتری در ما ایجاد میکنی و از آن طرف آرامش آنها و بودن در کنار آنها باعث میشد که من هم بخواهم احساس آرامش بیشتر و سکون بیشتری داشته باشم.
رویش: دوران مکتب پر است از خاطرههای تلخ و شیرین؛ اما اگر پروین خواسته باشد یک خاطره را به عنوان تلخترین خاطره و یک خاطره را به عنوان شیرینترین خاطره یاد کند، چی میگوید؟
پروین: تلخترین خاطرهی من نرفتن در مکتب تیزهوشان بود و شیرینترین خاطره زمانی بود که من در المپیاد شرکت کردم. المپیاد باز هم آسان نبود. سال دهم هم میتوانستم شرکت کنم، سال یازدهم میتوانستم شرکت کنم. سال دهم به خاطر بیوکراسی و کلا همین افغانستانیبودن نتوانستم و کل سال دهم را من با مدیر مدرسه با آموزش و پرورش رفت و آمد داشتم و سعی کردم که قانع شان کنم که حداقل بگذارند که برای المپیاد اپلای کنم. چون سیستم اپلیکیشن قسمی بود که فقط برای ایرانیها اجازه میداد، یک سری مدارکی را میخواست که فقط ایرانیها داشتند. طول کشید، ولی سال دهم توانستم که آنها را قانع کنم که بگذارند من فقط ثبت نام کنم. سال یازدهم ثبت نام کردم و شرکت کردم. یک حس خوشحالی همراه ناراحتی داشت: خوشحالی از این جهت که من محل اول المپیاد را پشت سر گذاشته بودم و ناراحتی از این لحاظ که خیلی دیر به من خبر دادند. من به خاطر شرایط خاصی که داشتم، اکونتم دست خودم نبود. با این که پیگیری میکردم؛ اما خیلی دیر به من خبر دادند که من مرحلهی اول المپیاد را رد کردم. آن زمان وقتی از شان دلیل پرسیدم، به من گفتند که کل آموزش و پرورش داشتند دنبال تو میگشتند، نه برای آن شاخههای المپیادها ولی هیچ کس حاضر نشده بودند که مدارس عادی را چک کند. همهاش انواع مختلفی از مدارسی که سطح درسی شان بالاتر بود، مثلا مدارس تیزهوشان … آنجا را بررسی کرده بودند؛ ولی اسمی به نام پروین یاوری پیدا نکرده بودند. بعدش گفته بودند که ما اصلا باور نمیکردیم که یک دانشآموز از مدرسهی عادی بتواند در المپیاد شرکت کند، اصلا بخواهد در المپیاد شرکت کند و این که پاس هم بکند و وارد مرحلهی بعدی شود. این به من نشان داد که گاهی اوقات ممکن است در محیطی باشم که حتا یک سری انتظارات از من وجود ندارد، ولی پوتنسیل من بیشتر از آن است.
رویش: تلخترین گفتید که ورودی در مکتب تیزهوشان، چرا؟
پروین: این که من واقعا تلاش کردم و فکر میکردم که قانع شان کردم که با این کلمه پیش میرویم که جوانمردانه انجام بدهیم. شما بگذارید من امتحان بدهم. اگر امتحان دادم و قبول نشدم، چرا که نه؛ ولی اگر امتحان دادم و قبول شدم، بگذارید من هم در این مدارس شرکت کنم؛ اما این که حتا برگه/ پارچهی تحصیلی مرا بررسی نکردند، امتحان مرا بررسی نکردند، این به نظر من خیلی ناجوانمردانه بود.
رویش: در کارنامهات خواندم که یک بار در میان سختیهای خیلی زیاد، شاگرد ممتاز شدی. میخواهم ببینم که واکنش همصنفیهایت در آن لحظه چی بود؟
پروین: خیلیهای شان برای من دست زدند و خیلیهای شان هم تا چندین روز با من صحبت نکردند.
رویش: یک مقدار وضعیت را شرح بده.
پروین: همیشه وجود دارد که یک انسان را بعضیها دوست دارند، بعضیها دوست ندارند و بعضیها هم یک حس میانه دارند، یعنی خنثا هستند، لایک و دیسلایک نمیکنند. کسانی که در زمرهی دیسلایک قرار داشتند، مطمئنا خیلی خوشحال نشدند؛ اما کسان دیگر یا افرادی که با من رابطهی عادی داشتند یا کسانی که دوست داشتند، خیلی خوشحال شدند، خصوصا یک سری از معلمانم، حتا به من هدیه هم آوردند.
رویش: وقتی که برای اولین بار شنیدی که برای المپیاد انتخاب شدی، چی حس داشتی، چی واکنش نشان دادی؟
پروین: برای من هیچ وقت راه به اندازهی کسان دیگر که شرکت میکردند، هموار نبود. همیشه همراه یک مبارزهی جانبی هم بوده. به همان خاطر یک حس خوشحالی همراه با حس دستاورد به دست آورده باشی.
رویش: از المپیاد مهمترین چیزی را که یاد گرفتی که هنوز هم همرایت هست، چی است؟
پروین: مدیریت زمان. چون در زمان المپیاد، المپیاد یک چیزی اضافه بر سازمان است. تو نمیتوانی که مواد درسی و مدرسهی خود را پشت گوش بیندازی. همزمان با امتحان المپیاد من باید امتحان میانترم مدرسه را هم میدادم و در همان حوالی هم داشتم برای گرفتن مدرک کلاس زبان یا کورس زبان خود هم تلاش میکردم. در نتیجه برایم یک برههای زمانی بود که باید امتحانات مختلف را میدادم و همهی امتحانها هم مهم بود و احساس میکنم که خیلی خوب در آن زمان یاد گرفتم که چطور زمان خود را مدیریت کنم.
رویش: اولین کتابی را که خواندی و فکر میکنی که سر ذهنت و نگاهت تأثیر بسیار تکاندهنده داشت، چی بود؟
پروین: اولین کتابی که خواندم که تأثیر خیلی عمیق داشت، زمانی بود که من خیلی بچه بودم، به خاطر این که صنف هفت مدرسه نمیرفتم، پدرم کتابهای داستان زیادی برای ما میخرید. یکی از کتابهای داستان، کتاب علمی بود، عنوانش «تاریکی ترس ندارد» بود. این یک چیز عادی است که خیلی از بچهها از تاریکی میترسند؛ ولی آن کتاب خیلی به صورت منطقی توضیح داده بود، حتا راهکار داده بود که چطور میشود این ترس را کنترل کرد و اولین بار بود که برای من از علم و راهکارهای علمی استفاده میشد تا یک ترس را برطرف کنی. احساس میکنم که خواندن کتابهای مثل این کتاب باعث شد عشق و علاقهی من کلا به علم از همان کودکی شکل بگیرد و بیشتر شود و نحوهی نگاه من به زندگی هم متفاوتتر باشد و اجازه بدهم که حس کنجکاوی من تست شود. همان طوری که در آن کتاب میگفت که چطوری از چیزهایی که در تاریکی میترسید، چطوری تستش کنی/ آزمایش کنی که این چیز ترسناکی نیست.
رویش: صدها هزار دختر حالا در افغانستان هستند که میخواهند به زندگی باور کنند، زندگی را جدی بگیرند؛ ولی واقعا در میمانند که از کجا این جوهره را در نگاه و در زندگی خود پیدا کنند. اگر تو بخواهی که یک کتاب را به همهی این دختران افغانستان معرفی کنی که در همین راستا برای شان کمک کند، زندگی را برای شان جدی بسازند، امید را برای شان به یک امر دستیافتنی تبدیل کند، چی کتابی خواهد بود؟
پروین: من شخصیت دکتر شکردخت جعفری را خیلی دوست داشتم. چون شکر دخت شاید کسانی که این برنامه را میبینند یا باقی برنامههای شما را ببینند، بگویند که اینها زندگی سختی داشتند؛ ولی احساس میکنم که وضعیتی که شکردخت در آن بوده، حتا سختتر از من بوده، خصوصا این که خانواده خیلی حامیاش نبوده و در هر مرحله مجبور بوده که تنها مبارزه کند. دیگر این که ما همیشه دنبال عامل بیرونی هستیم، همیشه میخواهیم کتاب بخوانیم و چیزهایی را در بیرون پیدا کنیم؛ اما گاهی وقتها میتوانیم از درون خود هم شروع کنیم. شاید کتابی که باید بخوانند، کتاب خود شان است. ببینند که خود شان در زندگی چی کار کردند و چی کاری حالی از دست شان بر میآیند، شاید اندک اما همان را انجام بدهند. من دوست ندارم بگویم که این کار را انجام بدهید، آن کار را انجام بدهید، امید داشته باشید و حرفهای کلیشهای از این قبیل، چون نمیخواهم از کلمهی «درک» استفاده کنم؛ ولی کلمهی «دانستن»، میدانم که شرایطی که آنها هستند، فقط خود شان تجربه میکنند و فقط خود شان میدانند، پس گفتن این که امید داشته باشید، درست میشود و خدا بزرگ است و هر چیز دیگری به نظر من خیلی کاربردی نیست. پس یکی این که همان طوری که گفتید، کتابهای شکردخت جعفری را بخوانند و دوم این که به خود رجوع کنند، این که چی کاری میتوانند انجام بدهند، هر چند کوچک؛ اما انجام بدهند. به قول «اگر نمیتوانی پرواز کنی، بدو، اگر نمیتوانی بدوی، راه برو، اگر نمیتوانی راه بروی، سینهخیز برو.» اگر حالی در شرایطی قرار دارید که باید سینهخیز بروید، پس سینهخیز بروید.
رویش: اگر خواسته باشی که از یک یا دو نفر الهامبخش در زندگیات نام ببری، از کی نام خواهد گرفتی؟
پروین: من به شخصا پدر و مادرم. یعنی افراد زیادی دیگری مثل شکردخت، سیماسمر و جود دارند؛ ولی برای من اولین جواب پدر و مادر است. خیلی برای ما زحمت کشیدند و در زمانهای طاقتفرسای زیادی کنار هم بودند و در کنار ما بودند.
رویش: اگر بتوانی با یک زن موفق دنیا صحبت کنی، چی کسی را انتخاب میکنی و از او چی میپرسی؟
پروین: فکر میکنم، انگیلا مارکل. به نظرم انگیلا مارکل خیلی زندگی جالبی داشته، خصوصا این که اول اصلا در طول زندگی خود درسیاست نبوده؛ ولی وقتی که وارد سیاست شده با قدرت پیش رفته و برای مدت طولانی صدراعظم آلمان بوده و در سیاستهای آلمان نقش بسیار زیادی داشته است. دوست دارم از او بپرسم که بودن در چنین جایگاهی قدرت زیادی دارد، یعنی تو مثلا قدرت زیادی داری؛ ولی همیشه همراه قدرت مسوولیت هم میآید. میخواستم ازش بپرسم که بودن در چنین جایگاهی مسوولیتش چی رقم است و تأثیرش در زندگی شخصی شان چگونه بوده و چگونه این را مدیریت میکرد.
رویش: چی شد که ایتالیا را برای ادامهی تحصیل خود انتخاب کردی؟ آیا تنها انتخابت بود یا نه انتخابهای دیگری داشتی؟
پروین: من وقتی که تصمیم گرفتم که کلا برای ادامهی تحصیل اپلای کنم، سعی کردم که یک لیست از کشورهایی را که میتوانم، بنویسم. بعد ببینم که شرایط من با کدام کشور بهتر است و بیشتر سازگار است. در آخر بین آلمان و ایتالیا ماندم؛ اما به خاطر این که من باید بیچلر میخواندم و ایتالیا رشتههای بیچلر به زبان انگلیسی خیلی بیشتر بود. تعداد بورسیهها بیشتر بود و همین طور گرفتن ویزا. همهی اینها عوامل مهمی بودند و من سعی کردم که به صورت واقعبینانه تصمیم بگیرم، نه به صورت این که کجا را بیشتر دوست دارم و یا بیشتر احساسی و همهی این شرایط باعث میشد که ایتالیا گزینهی بهتری برای من باشد.
رویش: ایتالیا به دلیل پیشینهی تاریخیای که دارد، یک فرهنگ بسیار غنی و عمیق را برای شما به عنوان کسی که از دنیای دیگری آمدید، معرفی میکرد. فکر میکنی که برای تو مهمترین جلوهی فرهنگ ایتالیا چی بود که برای اولین بار با اش مواجه میشدی؟
پروین: یک چیزی که من در میان فرهنگ ایتالیایی و شاید هم گستردهتر فرهنگ اروپایی متوجه شدم این است که با بالا رفتن سن مردم خود را ناتوان نمیدانند. متاسفانه، چیزی که من از تجربهی شخصی خود افرادی که کمی مسنتر میشدند در بین افغانستانیها دیدم این است که از یک سنی به بعد میخواهند کاملا یادگیری را متوقف کنند، میخواهند حتا زندگیکردن را متوقف کنند و تا وقتی که به قول خود شان بتوانند اشهد خود را بگویند، میخواهند فقط زنده بمانند و این چیزی است که قلب آدم را کمی میشکند؛ اما در میان ایتالیاییها چنین چیزی نیست. یک بار با یک آقای ایتالیایی صحبت میکردم که 74 ساله بود و داشت زبان انگلیسی یاد میگرفت. وقتی از او پرسیدم که چرا داری زبان انگلیسی یاد میگیری، گفت که در دوران مکتب ما در آن زمان زبان اصلی فرانسوی بوده و به همین خاطر در کنار زبان ایتالیایی ما زبان فرانسوی را یاد میگرفتیم، ولی حالا زبان جهان، زبان انگلیسی است و من دوست دارم که مسافرت کنم و دوست دارم که به شهرهای مختلف است استانبول و آمریکا بروم و دانستن زبان مهم است. من خیلی از ۶۰ سالهها و حتا ۵۰ سالهها را دیدم که وقتی برای شان بگویی که چطور از گوشی استفاده کنند، همیشه میگویند که از ما گذشته و یا من یاد نمیگیرم، من یاد نمیگیرم، ذهن من دیگر قطع نمیدهد یا هر از این طور افکار؛ اما این که او اصلا به این فکر نکرده که ممکن است یادگیری برای من سخت باشد، فقط دارد یاد میگیرد.
رویش: حالا فعلا در حلقهی رهبران فردا یک دورنمایی داریم برای این که یک الگوی رهبری متفاوت را برای جهان عرضه کنیم. الگوی رهبری که با نگاه زنانه، با نگاه دخترانه متفاوتتر از آن چیزی باشد که در تاریخ به عنوان الگوی رهبری مردانه عرضه شدهاست. آیا تو خودت به عنوان یک دختر باور داری که شیوهای که در رهبری قایل هستی متفاوت است با شیوهی رهبری که یک پسر یا یک مرد عرضه کرده باشد، یا چیزی را که در تاریخ به عنوان الگوی رهبری دیدی؟
پروین: بلی، مطمئنا. کلا با این که ما در یک شهر زندگی میکنیم یا در کل در یک دنیا زندگی میکنیم؛ اما دنیایی که زنها در آن زندگی میکند، خیلی متفاوت از دنیایی است که مردها در آن زندگی میکنند. در مشکلاتی که در هر زمان با آن مواجه میشوند، هم همانطور است. این یک اساس است برای این که ادعا کنیم که رهبری زنانه متفاوتتر از رهبری مردانه است.
رویش: اگر بخواهی سه ویژگی یک رهبر خوب با الگوی نگاه زنانه را نام ببری، چی میگویی؟
پروین: کسانی که همدردی میکنند یا میتوانند همذاتپنداری کنند، احساس میکنم زنها در این مقوله بهتر هستند و دیگر ویژن یا نگاه مردها – حالا نباید بگویم که همهی مردها این رقم هستند- ولی در کل نگاه بالاتر و کمالگراتر دارند، مثل کارهایی که میخواهند انجام بدهند و در آخر به درصدی از آن میرسند؛ اما زنها سعی میکنند که نگاه شان واقعبینانهتر باشد و وقتی هم میرسند، به کل آن چیزی که تصمیم گرفته بودند، از همان اول میرسند. ممکن است نسبت به آن چیزی که یک مرد تصور میکند، پایینتر باشد؛ ولی به کل آن میرسد. سوم، تیمسازی. البته فکر نمیکنم این با جنسیت ربط داشته باشد، ولی به نظر من در کل این یک مهارت مهم است که این را باید همه رهبرها در خود داشته باشد.
رویش: ویژگی را که یاد میکنید، به هر حال میتواند قابلیت تعمیم داشته باشد و یک کس میتواند اینها را به سادگی برای دیگران هم نشان بدهد و دیگران را هم در این الگوی رهبری شریک بسازند. آیا خودت (پروین) خود را امروز یک رهبر میدانی؟ یک رهبر خوب.
پروین: این سوال کمی برای من چالشی است. به نظر من، من رهبر زندگی خود هستم؛ اما این که برای دیگران رهبر باشم، ترجیح میدهم که دیگران با اعمال، کارها و کارنامههای من…..
رویش: سه ویژگی را یاد کردی که از ویژگیهای یک رهبر خوب است: همذاتپنداری یا همدردی، صاحب یک ویژن بودن و تیمسازی. آیا در کارهایی که انجام میدهی، در رابطهای که با دوستان خود در پی تحققش هستی، این سه ویژگی را در خود میبینی؟
پروین: همدردی، تیمسازی و ویژن، از بین این سه ویژگی احساس میکنم که تیمسازی و همدردی را دارم؛ اما برای ویژن خودم شخصا حس میکنم که نیاز به مطالعات بیشتر، نیاز به این دارم که بدانم که رهبری باید در چی موقعیتی و برای چی باشد. در همان موقعیت نیاز به مطالعات بیشتری داشته باشم و نمیتوانم ادعا کنم که همیشه نسبت به دیگران اطلاعات و آگاهی کامل دارم.
رویش: پروین ۴۰ ساله بزرگترین رویایش چی است؟
پروین: یک چیزی وجود دارد، این است که معمولا وقتی که کودک هستی، خیلی از کودکان، مخصوصا پسران شکایت میکنند، میگویند که روز پسر وجود ندارد، در حالی که روز دختر هست یا برای مرد روز مرد وجود ندارد، در حالی که روز زن (۸ مارچ) هست. یک چیزی که در پشت پردهی اینها است و خیلیها وقتها دیده نمیشود این است که زنها قربانی شدند، زنها فشارهای اجتماعی، سیاسی و تاریخی زیادی را تحمل کردند و یک اتفاقات خاص در این تاریخها افتاده که هر ساله ما سعی میکنیم در این تاریخ از آنها یاد کنیم. میخواهم اگر میتوانستیم روزی را ببینم، دوست داشتم روزی را ببینم که نیاز نباشد ۸ مارچ را جشن بگیریم یا روزی را ببینم که نیاز نباشد روز دختری را جشن بگیریم. روزی که دخترها اینقدر در امنیت زندگی کنند که نیاز نباشد برای شان حق و حقوق شان برای شان در این روز گوشزد شود.
رویش: اگر هیچ محدودیتی در زندگیات نمیبود و در مرجعیتی قرار میداشتی که یک کار مهم و بزرگ را انجام میدادی، آن کار چی میبود؟
پروین: اگر همانطوری که شما گفتید، هیچ محدودیتی نبود و شاید قول چراغ جاده را میداشتم، دوست داشتم که کلمه/ واژهی صلح چیزی باشد که تکتک مردم افغانستان و چی بسا مردم جهان بتوانند واقعا آن را زندگی کنند، نه این که فقط دربارهاش حرف بزنند، آهنگ بخوانند و یا شعر.
رویش: میلیونها دختر فعلا در افغانستان هستند که در پشت درهای بسته در حسرت آموزش و مکتب و درس به سر میبرند. میخواهند که از زبان پروین که حالا در یک فضای بهتر، در یک محیط بهتر هست، پیامی داشته باشند. پیامت برای این دختران چی است؟
پروین: اول از همه میخواهم از صمیم قلب به همهی شما درود بفرستم و دوم این که میخواهم بگویم که «نه» را به راحتی نپذیرید و ممکن است که حالا در زمانی قرار داشته باشیم که شرایط خیلی سخت است؛ اما امید را فراموش نکنید، چون که متاسفانه در صد سال اخیر، پرچم افغانستان بیش از دهها بار عوض شده و ما نمیدانیم، از آینده خبر نداریم. ممکن است آیندهای که میتواند متفاوتتر از حالا باشد، ممکن است نزدیکتر از آن چیزی باشد که ما تصور میکنیم. پس باید حداقل تا جایی که میتوانیم، خود را برای آن آینده آماده کنیم.
رویش: اگر به پنجسالگی بربگردی، دختری باشی (پروین)، در یک پارک نشستی و بازی میکنی، خوش، شاد و خوشحال، یک پسری میآید و از پشت سر تو را هل میدهد و به رو میاندازد. ایستاد میشوی، پروین ۴۰ ساله را در برابرت میبینی یا پروین ۲۴ ساله را. برای این پروین 5 ساله چی میگویی؟
پروین: برایش میگویم که دنیا پر از چیزهایی است که تو نمیتوانی درک کنی و یا بعدا درک خواهی کرد؛ اما به راه رفتن ادامه بده، نباید ایستاده شوی و خود را همان قربانی که شاید دیگران فکر میکنند، در نظر بگیری. به قولی: این که قربانی شوی و این که قربانی باشی، متفاوت است. تو میتوانی گاهی اوقات قربانی شوی، میتوانی گاهی وقتها شکست بخوری؛ ولی این که قربانی باشیم یا شکستخورده باشیم، چیزی است که از درون میآید و من میخواستم به آن پروین 5 ساله بگویم که هیچوقت به هیچکس و به خودت اجازه نده که کسی باشی که شکست خورده.
رویش: در این روزها، وقتی که در خیابانهای نیویورک یا واشنگتن قدم میزنی، با خود فکر میکنی، آیا گاهی شده که احساس کنی که تمام سختیهایی را که در زندگی تحمل کردی، ارزشش را داشته؟
پروین: اگر قبلا از من میپرسیدند که در ۲۳ سالگی میتوانی نیویورک را ببینی، میتوانی آمریکا را ببینی، من واقعا باور نمیکردم. پس این که توانستم در این مدت کوتاهی که بعد از مهاجرت به ایتالیا به برای یک مسافرت و دیدار به آمریکا بیایم، چیزی است که برای خودم کمی غیرقابل باور بود؛ اما در کل احساس میکنم که قدمزدن در همین خیابانها و دیدن دنیای متفاوت و دیدن شهرهای دیگر باعث میشود که در کل زاویهی دیدت نسبت به زندگی متفاوتتر باشد و این را در نظر بگیری که همیشه چیزهایی است که ندیدی و همیشه جا برای یادگرفتن وجود دارد.
رویش: زندگی را که تصویر کردی، زندگیای است که از درون دشواریها به یک موفقیت رسیدهاست. موفقیت برای تو چی معنا دارد؟
پروین: موفقیت به نظر من خیلی چیزی شخصی است؛ اما برای شخص من موفقیت زمانی است که خودم خوشحال باشم، در کنار افرادی باشم که خوشحال هستند و پشیمانیای نداشته باشم.
رویش: سه کلمهای که زندگی پروین را تعریف میکند، چی است؟
پروین: «استمرار»، «همیشه قبول نکردن نه» و تلاش.
رویش: جملهای که با خودت تکرار میکنی تا این که خود را همچنان قوی نگاه کنی و خود را به عنوان یک فرد برای آینده همیشه انرژی بدهی، چی است؟
پروین: من فرد … زمانی که پدرم خواسته نام مرا پروین بگذارد. یک کتاب اسم داشته و از بین اسمهایی که در آنجا داشته با مشورت مادرم، کلمهی «پروین» را انتخاب کردهاست. وقتی که من کوچک بودم، همیشه برایم میگفت که پروین مجموعهای از ستارهها است که ستارههای زیادی در آن هستند، در آسمان شب دیده میشود و در زمانهای قدیم برای راهبری استفاده میشد. کسانی که در بیابان یا اقیانوس بودند، از آن استفاده میکردند تا راه خود را پیدا کنند. همهی اینها باعث میشود که بگویم پروین، وجود من، انسان من شبیه همان پروینی است که در ستارهها است. پس میتوانم و ادامه میدهم.
رویش: اگر بتوانی که زندگی خود را در یک عنوان کتاب بنویسی، آن عنوان چی است؟
پروین: من قبلا با این سوال به این نحو رو به رو شدم که اگر زندگیات یک فیلم میبود، نامش چی میبود. وقتی که به آن فکر کردم – ترکیب این دو کلمه این خود من نیست، از دوستم است- با اقتباس از دوستم میتوانم بگویم که «مقاومت زنانه». به خاطر این که ما همیشه یک سری اصطلاحات داریم، مثل قول مردانه یا جوانمردی کن. من دوست دارم از آن استفاده کنم و بگویم «مقاومت زنانه».
رویش: مهمترین درسی را که زندگی برایت داده و میخواهی که آن را با تمام دختران دنیا شریک بسازی، چی است؟
پروین: مهمترین درسی را که زندگی به من داده «اعتماد به نفس» است، اعتماد به خود و توانمندیهای خود. اول این که توانمندیهای خود را بالا ببرید و دوم به توانمندیهای خود ایمان داشته باشید. خیلی زمانها بوده که به من گفتند که نمیتوانی یا نمیشود؛ اما من ادامه دادم و شدند.
رویش: آخرین پرسش، باز هم به دو مخاطب: یک مخاطبت دختران افغانستان، یک مخاطبت پدر و مادرت، برای دختران افغانستان چی پیام داری که از اینجا بگویی، برای پدر و مادرت چی پیغام داری که بگویی؟
پروین: برای دختران افغانستان میخواهم بگویم که واقعا دختر افغانستان بودن سخت است و شما شاید حتا سختتر از سنگ باشید، درود. برای پدر و مادرم – شاید اینجا کمی احساساتی شوم- پدر عزیزم، مادر گرامیام خیلی ممنونم که مرا طوری که امروز هستم، تربیت کردید.
رویش: تشکر پروین جان.
پروین: خواهش میکنم.
رویش: امیدوار هستم که در آسمانی که بسیار زیبا است، آسمانی که پر از رویا است، پروین بمانی و در کنار خود همهی ستارهها را جمع کنی.
پروین: تشکر، سلامت باشید!