قصه‌ی مهاجرت؛ روایت درد و ناامیدی و نابودی

Image

هجرت، فعلی است که برای همه یکسان صرف نمی‌شود. هر کس داستان تلخ و شیرین مهاجرتش متفاوت است. اما در سرزمین من، قصه‌ی مهاجرت، قصه‌ای از جدایی و نابرابری‌هاست. این قصه را می‌توان حماسی نامید؛ زیرا سخت‌ترین مبارزات در راه هجرت در سرزمینم رخ داده است.

نسلی بودیم که مهاجرت را به بهای جان خود خریدیم؛ قربانی دادیم. یکی شلاق خورد، دیگری گلوله، یکی جان باخت و دیگری زیر تایرهای موتر له شد. فقط به جرم مهاجر بودن، از تمام دلخوشی‌های زندگی‌ خود گذشتیم تا کسی ما را تهدید به مرگ نکند، تا بتوانیم پناهگاهی برای ماندن داشته باشیم.

اما قصه مهاجرت دردناک است. به همان اندازه که زجر کشیدیم و قربانی دادیم، در هیچ کشوری احساس آرامش نیافتیم. هر جا که رفتیم، دل‌ ما برای وطن تنگ شد. همان لحظه که وطن را ترک کردیم، قلب ‌خود را جا گذاشتیم. با هزاران نگرانی، خاطرات‌ خود را در دل سرزمین خود دفن کردیم. هرچه پیش‌تر رفتیم، بیشتر فهمیدیم هیچ جایی به زیبایی گذراندن لحظه‌ها در سرزمینت نیست.

ما مهاجرانی بودیم که برای یافتن لقمه نانی به کشورهای همسایه، مانند ایران و پاکستان، پناه بردیم و سخت‌ترین و طاقت‌فرساترین کارها را انجام دادیم. لبخندهای‌ خود را پشت معدن‌های سنگ ایران جا گذاشتیم، جوانی‌های‌ خود را در سنگرهای سوزناک و خسته‌کننده‌ی پاکستان گذراندیم. دستمزد ما مقدار ناچیزی پول، آمیخته با کنایه و فحش بود. مزد ما شلاق و بی‌احترامی بود. با وجود این، به سختی این تحقیر را پذیرفتیم، فقط برای اینکه زنده بمانیم.

به گفته قنبرعلی تابش: «آدمی پرنده نیست تا به هر کران که پر کشد، برای او وطن شود. سرنوشت برگ دارد؛ آدمی، برگ وقتی از بلندای شاخه‌اش جدا شود، پایمال عابران کوچه‌ها می‌شود.» قصه‌ی مهاجرت هم همانند برگ است؛ اگر از زادگاهش جدا شود، هرچند به بهترین جا هم پناه ببرد، پایمال خواهد شد. در قصه‌ی مهاجرت، غیرت، شجاعت، عدالت و احترام پایمال می‌شود و چقدر دشوار است که در برابر این ظلمت فقط سکوت کنی تا در جایی که پناه برده‌ای، دوباره آواره نشوی.

باور کنید، اگر غذایی برای خوردن، فرصتی برای آموختن و کاری برای انجام دادن داشتیم، هرگز به مهاجرت فکر نمی‌کردیم. جوانی‌های‌ خود را قربانی کردیم و سال‌ها در حسرت دیدار خانواده سوختیم. طعم تلخ هجرت، مادرانی را که سال‌ها چشم‌به‌راه دیدار فرزندشان بوده‌اند و فرزندانی را که در انتظار محبت پدرشان مانده‌اند، زجرکش کرده است. این واژه‌ها در برابر بیان دردهای یک مهاجر افغان کم می‌آورند.

تاریخ شاهد باشد که چقدر جوانان و مهاجران‌ ما را بی‌رحمانه در راه هجرت از دست دادیم و چه بسیار اشک‌ها که ریختیم. جوانان‌ ما را کشتند تا مبادا سخاوتمندانه بذر مهربانی را بر سرزمین طوفان‌زده به‌نام وطن بپاشند. آن‌ها را کشتند تا روزی ریشه‌ی انسانیت، دین و مهربانی هرگز رشد نکند.

رسم کشور ما از قدیم چنین بوده است که اگر به جایی پناه ببری، آن‌جا تکیه‌گاهت می‌شود؛ جایی که هیچ ترس و خطری تهدیدت نخواهد کرد و خانه‌ی امن تو خواهد بود؛ اما نمی‌دانم چرا این رسم در کشورهای همسایه تغییر کرده است. جایی که به آن پناه برده‌ای، باید ترک کنی؛ حتی اگر به قیمت جانت تمام شود.

دردناک‌ترین صحنه این است که همه‌جا سخن از عدالت و انسانیت می‌زنیم، در دفترچه‌های خود از مهربانی می‌نویسیم؛ اما هرگز این انسانیت را در زندگی تمرین نمی‌کنیم. این مرا می‌رنجاند که ریشه‌های درخت انسانیت خشک می‌شود. به امید روزی که در قوانین مهاجرت، هیچ مهاجری از مهاجر بودنش نرنجد و کشته نشود.

نویسنده: رعنا اسماعیلی

Share via
Copy link