با صدای برخورد چیزی شبیه گلوله از خواب برخاستم. به هر طرف نگاه انداختم، کسی نبود. با پاهای لرزان به سمت دروازه قدم برداشتم؛ اما هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که گلولهای به شیشهی اتاق خورد و مرا متوقف کرد. با ترس به شیشه که حالا نقش زمین شده بود، نگاه کردم. این دومین شیشهای بود که با برخورد گلوله شکسته بود. همان لحظه صدای مادرم را شنیدم که صدا میزد: «آمنه! داخل آشپزخانه بیا.»
از اتاق بیرون شدم و کنار مادرم رفتم. همهی اعضای خانواده آنجا حضور داشتند.
خانهی ما چون در نزدیکی «پوستهی پولیس» بود، تمام در و دیوارش با گلوله سوراخ شده و شبیه خرابهای در اثر جنگ شده بود. مدتی کنار هم نشستیم. صدای تیراندازی برای مدتی خاموش شده بود؛ اما تا ساعت یک بعد از ظهر دوباره ادامه داشت. مادرم برای لحظهای کوتاه بیرون رفت، اما با عجله برگشت و گفت: طالبان پولیسها را به شهادت رساندهاند و حالا مردم را از خانههایشان بیرون میکنند و خودشان جابهجا میشوند.»
رو به من کرد و گفت:
«دست خواهرت را بگیر و برو خانهی کاکایت.»
با نگرانی پرسیدم:
«خودت چی مادر؟»
نگاهم کرد و گفت:
«من نمیتوانم با شما بیایم، خانه خالی میماند.»
حجابم را پوشیدم و به سمت اتاق رفتم که ناگهان چشمم به طالبی افتاد که با تفنگ بر بام خانهی همسایه ایستاده بود. برای لحظاتی طولانی به او خیره ماندم؛ پاهایم توان حرکت نداشت. ترس وجودم را گرفته بود و زمان و مکان را فراموش کرده بودم. مادرم دستم را گرفت، من و خواهر و برادرم را از دروازهی کوچک پشتی بیرون کرد و گفت: «مواظب خواهر و برادرت باش.»
خانهی خود را به مقصد خانهی کاکایم ترک کردیم. در مسیر، سرک گیروبار بود؛ همه خانههایشان را ترک میکردند تا به جایی امن پناه ببرند. وقتی به خانهی کاکایم رسیدم، جمعیت زیادی در حویلی دیده میشد. چشمم به جسد بیجان و غرق در خونی افتاد که نصف حویلی را سرخ کرده بود. با ترس به داخل خانه پناه بردم. دختر کاکایم گفت: «نگران نباش، ما همه خوبیم.»
به جسد اشاره کردم و پرسیدم. گفت:
«او پسر همسایهی ماست، همان که با ما در یک حویلی زندگی میکرد. پدرش یکی از قویترین قوماندانها بود. سه روز پیش پیامهای تهدیدآمیز میگرفت که مرگش حتمی است. خانوادهاش گفتند استعفا بده، اما او گفت چه استعفا بدهد و چه ندهد، طالبان او را خواهند کشت. او تصمیم گرفت تا آخرین قطرهی خونش از مردم و کشورش دفاع کند. اما حالا… فقط پاهایش سالم مانده.»
مادرش اجازه نداده بود کسی او را ببیند، چون چیزی برای دیدن باقی نمانده بود؛ فقط بدنی کبود و پارهپاره. آن روز آمده بودم تا پناه ببرم، اما خدا خواست که با قهرمانی که برای آسایش ما جان داد، برای آخرین بار روبهرو شوم. این وطن همیشه مدیون اوست، حتی اگر خودش دیگر در میان ما نباشد.
شب، پدر و مادرم هم به خانهی کاکایم آمدند و قرار شد صبح به دهات برویم، چون اینجا هم دیگر امن نبود. خانوادهی آن پسر شهید بعد از خاکسپاریاش به منطقهی خود رفتند، تا بقیه فرزندانش قربانی جنگ نشوند.
صبح زود همراه خانواده راهی دهات شدیم. در مسیر، آمبولانسها به سوی حوزه میرفتند، اما باز هم کم میآوردند، چون جوانان و عساکر یا مجروح میشدند یا کشته. هرچه از شهر دورتر میشدیم، صدای شلیک کمتر میشد. همان لحظه دلتنگ شهرم شدم؛ شاید حس کرده بودم این آخرین روزهایی است که زیر پرچم سهرنگ جمهوری اسلامی افغانستان زندگی میکنم. چند روز بعد، همهچیز تغییر کرد.
وقتی برگشتم، دیگر شوق و شور همیشگی نبود. خانهها ویران شده و از دیوارهایشان آثار گلوله نمایان بود. مردم کمتر دیده میشدند و مهمتر از همه، دیگر قهرمانی برای دفاع از شهر وجود نداشت. دشمنان آزادانه در خیابانها میگشتند.
بعد از آن، بودن دختران جرم شد و صدایشان «عورت». درهای مکاتب و دانشگاهها برای همیشه به رویشان بسته شد. دختران آرزوهایشان را دفن کردند و برای بختی رفتند که از همان خاککردن آرزوها آغاز میشد. مردم با رویاهایشان زندهاند، اما این سرزمین چیزی جز گورستانی زندهها نبودهاست.
شاید مردم به زندگی زیر حاکمیت «امارت اسلامی افغانستان» عادت کنند، اما آن روزها هرگز فراموش نخواهد شد. جوانانی که کشته شدند، بازنمیگردند؛ سالهایی که دختران منتظر باز شدن دروازههای مکتب ماندند، برنخواهد گشت. این تاریخ تلخ دوباره تکرار شد و این غمانگیزترین حقیقت جهان است.
نویسنده: آمنه تابش