بعضی روزها در تاریخ هستند که صدای گلوله و انفجار، آسمان را میشکافد و خیابانها را میلرزاند و مردم را به وحشت میاندازد، روزهایی که خون سخن میگوید؛ اما روزهایی هم وجود دارد که هیچ ساختمان و پلی نمیریزد، هیچ بمبی منفجر نمیشود، هیچ گلولهای شلیک نمیشود و با این حال، چیزی یا چیزهایی از انسان گرفته میشود که از هر چیز دیگر مهمتر است. پانزدهم اگست 2021، یکی از همان روزها بود.
آن صبح، کابل بوی همیشهاش را داشت؛ بوی نان تازه از نانواییهای کنار کوچه، بوی دود و دیزل از موتورهای فرسوده و کهنه، بوی خاکی که با آفتاب بالا میآید. مردم هنوز در بازار با هم حرف میزدند، کلمات با همان حال معمول بینشان رد و بدل میشد؛ اما نزدیکیهای چاشت، سنگینی عجیبی و غیرقابلتوصیفی هوا را آلوده کرده بود. مثل اینکه زبان، این موجود نرم و چابک، یکباره محتاط شد، با احتیاط میچرخید؛ پیش از هر جمله به پشت سرش نگاه میکرد و با توجه کار میکرد. پیشتر از هر چیز دیگری، پیشتر از رنگهای بیرق، یونیفرم پولیسها، احساس کردم کلمات، اولتر از همه تغییر کردند. «مکتب»، «موسیقی»، «حق»… نه اینکه از جهان ما حذف شده باشند، بلکه گفتنشان کمی خطرناک شد. مردم این کلمات را در دل میگذاشتند. حرف زدن سنگین شده بود. حرف زدن از زن، آزادی انتخاب و مکتب، دموکراسی، حتی سنگینتر.
صبح روز دیگر، در آشپزخانه وقتی چای دم میکردم، صدای همسایهی ما از پشت دیوار نازک و کلکینهای باز میآمد. با پسرش حرف میزد که بیرون، از بعضی جملات استفاده نکند. لرزش صدایش با من ماند؛ تا امروز، تا همیشه. لرزشی از ترس در آن صدا، حتی امروز مرا به لرزه میاندازد. دقیقاً همان لحظه فهمیدم زبان هم میتواند قاچاقی شود. نه کتاب، نه تریاک، نه اسلحه، بلکه کلمات.
در کشورهایی مثل افغانستان، کلمات همیشه بیش از یک ابزار ساده برای بیان بودهاند؛ آنها فرشهای ما بودهاند، مانند قالینهای افغان، بافته شده از نخهای تاریخ و شعر، پودهای رنج، مرگ و سوزش.
سرزمینهایی که حتی چوپانهای بیسواد، بر فراز کوههای بلند، مثنویات مولانا را از بر میخوانند و لالاییهایش، مخلوطی از زبانهای نامعلوم و کلمات عجیبی است که از زبانهای مختلف آمده و در هم گره خوردهاند و هرگز باز نمیشود. آن لحظات، درست و دقیق، کلمات را به قالین تشبیه کردم و به صورت غمانگیزی متوجه شدم که حالا این فرشها لوله میشدند و در گوشههای تاریکی پنهان.
از خود گاهی میپرسم: چه اتفاقی میافتد وقتی واژگان یک جامعه کوچک، تنگ و محدود میشوند؟
شاید آرامآرام توانایی رؤیا داشتن و آزاد بودن را از دست میدهی. یاد میگیری قبل از حرف زدن، در ذهن خودت همه چیز را سانسور کنی. خودت را طوری نشان بدهی که در واقع نیستی، بخشهایی از وجودت که در آن قالبکهای احمقانه جا نمیشوند را از بین میبری. همان بخشهایی که همیشه الزاماً «خوب» نیست، قسمتی که بعضاً جرأت «سرپیچی» را در خود دارد.
زبان سرسخت است. حتی زیر حکومتهایی که واژهها را میبندند و محدود میکنند، آنهایی که کلمات را اعدام میکنند، مردم راه حرف زدن را پیدا میکنند. رمزهایی اختراع میکنند، در آشپزخانهها نجوا میکنند، آهنگی ممنوع را زیر لب زمزمه میکنند، کتابی ممنوعه را زیر چادری حمل میکنند و وانمود میکنند که اولی فقط یک آهنگ قدیمی رادیویی است و دومی، قرآن. شاید درست وانمود میکنند. آنها میتوانند زبانی را ممنوع کنند، واژههایی را، داستانهایی را، اما هرگز نمیتوانند میل و اشتیاق انسانی به روایت کردن را از بین ببرند.
و این همان امید من است. کلمات از امپراتوریها و تبعیدها و دیکتاتوریها جان به در بردهاند. گاهی سالم نه، اما حداقل زنده. شاید مدتی به زیرزمین بروند؛ اما منتظر میمانند، مانند گیاه جوانی در زیر خاک. وقتی آن لحظه فرا برسد، وقتی ترس انگشتانش را شل کند، بازمیگردند.
با همه این چیزهایی که گفتم و به یاد دارم و در مورد آنها فکر میکنم، سنگینی آن بعدازظهر کابل را فراموش نمیکنم. مانند گفتگویی که جایی ناتمام ماند و کلماتی برای گفتن بود ولی گفته نشد. از آن پس، دیگر کبوترهای مسجد شاهدو شمشیره کمتر پر زدند، ترسیدهتر میگشتند، حداقل برای من. کابل برایم مثل شهری شده بود که نفسش را حبس کرده بود. دیگر مانند قبل نبود، حتی در خانه هم احساس آرامش و آزادی نداشتم. از کابل فرار میکردم، از مردم، از باد، از نور، از صداها یا شاید از خودم.
شاید فکر کنند با بستن زبانها، جریان اندیشه را هم قطع میکنند؛ اما کلمات، مانند آب، جاری و رواناند. آب دیر یا زود، راهی پیدا میکند؛ شکافی، ترکِی، راهی برای عبور، برای زندگی، برای بودن. کلمه، مانند آب، راهش را پیدا میکند. شاید ما نیز بفهمیم که سکوت فقط وقفهای بود تا کلمات راه تازهای برای عبور پیدا کنند. و وقتی عبور کردند، دیگر نمیشود مانعشان شد، به هیچ صورت و قیمتی.
حالا، چهارساله شدند. در این سن، اطفال معمولاً نقاشی کشیدن را یاد میگیرند، اما آنها هنوز یاد نگرفتهاند که چطور قلمی را به دست بگیرند.
اما پاککننده، چرا که نه؟
نویسنده: طاهره خادمی