روزی که زندگی همهی مردم افغانستان تغییر کرد، در ذهنم همیشه زنده است؛ نه روزِ ساده و عادی، بلکه روزی که طعم تلخ آغاز یک مسیر سخت را چشیدم.
یکشنبه بود؛ میان دو ساعت آخر درسها. ساعت ششم، ریاضی، تازه شروع شده بود که ناگهان پایان یافت. پایانی که مثل سایهی سیاه روی خاطرات ما نشست و در دفترچهی زندگی ما روزی سیاه و تاریک خوانده شد.
برای من که دختر سیزدهسالهای بودم، آن لحظه وحشتناک بود. آخرین دقایق مکتب را با یونیفرم پوشیده گذراندم، بیآنکه بدانم آن لباس، آخرین لباس من خواهد بود. آخرین ثانیههایی که با خنده و شادی کنار دوستانم بودم، بیخبر از آنکه این آخرین لحظهی باهم بودن ماست.
آن روز، آخرین روز دیدارم با استادان و مکتب بود؛ با امیدی کوچک که فردا دوباره آنها را ببینم، دوباره به مکتب بازگردم. اما آن امید شکست خورد، پاره شد و نابود شد. زندگی من از آن روز رنگی دیگر گرفت. دلم برای مکتب و یونیفرماش تنگ است، برای روزهایی که میتوانستم با خیال راحت یونیفرمم را بپوشم، کتابم را بردارم و بدون نگرانی به مکتب بروم؛ روزهایی که هیچکس جلوی پاهایم سنگ نینداخت.
آن روزها را که با دوستانم میخندیدم، هنوز در خوابهایم میبینم؛ آن لحظههای ساده و شیرین هنوز در خاطرم زندهاند. گاهی با خود میگویم: ای کاش دختر به دنیا نمیآمدم، کاش اصلاً پا به این دنیا نمیگذاشتم؛ شاید آنوقت این همه درد را نمیکشیدم. زانوهایم گاهی سست میشوند، زمین میخورم و اشک در چشمانم حلقه میزند. فریاد میزنم: «خدایا، چرا دختر را در چنین دنیایی آفریدی؟ چرا بار سنگینی روی دوش دختران گذاشتی؟ چقدر باید قوی بایستیم؟»
شکستن زانوهای یک دختر زمانی است که همهی درها به رویش بسته شود و راهی برای رفتن نداشته باشد، وقتی که شرایط سخت و ناامیدکننده میشود. این حس شکست را بعد از ۱۵ اگست تجربه کردم.
بعد از آن روز، پاهایم زخمی شدند؛ گاهی نمیتوانم قدم بردارم و گاهی هم با تمام قدرت جلو میروم. دوستانی که سالها کنارشان درس خوانده بودم، از دست دادم. همهی آنها که با هم رویای دانشگاه کابل را در سر داشتیم، برای جشن فراغتمان لباس انتخاب کرده بودیم، همه رفتند.
برنامههایی که برای کانکور و جشن فراغت ریخته بودم، فقط در حد کلماتی روی دفترچه ماند. امسال قرار بود امتحان دهم و وارد دانشگاه شوم، اما حالا در گوشهای از خانه نشستهام و فقط به فردایی فکر میکنم که بتوانم آزادانه قدم بزنم. شاید این رویا هم هرگز به واقعیت نپیوندد.
امروز در تنهایی این اتاق، به گذشته فکر میکنم؛ بغض در گلویم میگیرد، دلتنگ میشوم و نفسهایم به شماره میافتد. سکوت سنگینی همهجا را پر کرده. شاید بخواهید بدانید این همه درد به چه دلیل است:
بعد از سقوط حکومت، شاگردی در دکان خیاطی را شروع کردم. صبح زود میرفتم و تا شب کار میکردم. نزدیک به یک سال در آن دکان کار کردم، اما فقط به خاطر دختر بودنم، مانع ورودم شدند و در را به رویم بستند. یاد گرفته بودم خیاطی کنم، اما «امر بالمعروف» اجازه ندادند با پسران کار کنم؛ دختران و پسران را به زور به حوزه میبردند و نکاح میکردند. این شد که درآمدم قطع شد.
خانهنشین شدم و در خانه خیاطی را شروع کردم، اما باز هم پدر و برادرم اجازه ندادند. با اینکه میتوانستم پس از سه سال کار، بورسیهی تحصیلی بگیرم و برای تحصیل به خارج بروم، محدودیتهای جامعه سد راه شدند.
در خانه هر روز دعوا بود؛ بهانهای برای شکنجه. گاهی از شدت درد و ناامیدی به خودکشی فکر میکردم، اما وجدانم اجازه نمیداد. گاهی میگفتم: «ای کاش مرگ را میشد خرید.» اما هیچ سودی نداشت. انگار خدا ما دختران را آفریده تا با مشکلات بجنگیم.
بار زندگی روی دوشم سنگینی میکرد؛ نه فقط بهعنوان دختر، بلکه بهعنوان انسانی که در میان خانه زنده است و رنج میکشد. هر روز به گوشم میرسید که «تو دختر هستی و باید تو را به کسی بدهیم.» حتی گاهی میگفتند: «ای کاش پیاز یا کچالو بودی تا تو را در کراچی میفروختم.» دردهایی است که در دل یک دختر هر روز حل میشود و تنها اشک میریزد.
گاهی بیشتر از خودم مینالیدم و میگفتم: آن روز که نزدیک بود بمیرم چرا نرفتم؟ همه از جان یک دختر چه میخواهند؟
فشار خانواده و جامعه مرا به خودکشی کشاند. آن روزی که قرصهای اعصاب را یکجا خوردم تا خلاص شوم، اصلاً فکر فلج شدن یا برگشت به زندگی را نداشتم؛ فقط میخواستم از همه دنیا رها شوم. وقتی چشمانم بسته شد، گفتم: «امروز رها میشوم.» اما نشد؛ سه ساعت بعد دوباره با زندگیای تلختر بیدار شدم.
نمیدانم از کدام درد بنویسم؛ درد دختر بودن یا درد بودن در دنیایی که هر روز تنگتر و دشوارتر میشود. امروز تنها مجازاتی که دارم، این است که دخترم. نمیتوانم صدایم را بلند کنم و بگویم چقدر بغض در گلو دارم و چقدر آرزو دارم دوباره به مکتب برگردم و در محوطهاش برقصم.
امروز طالبان دختران را به زور و جبر به قندهار میبرند، اما نمیدانند مردم این کشور چقدر زخمی شدهاند؛ دختران و فرزندانشان به نابودی کشیده میشوند و مادران و پدران هر روز رواناً در حال فروپاشیاند. نمیدانند چقدر مادر و پدر با خود زمزمه میکنند: «ای خدا، این روزهای سخت زودتر بگذرد.»
اما تا کی؟ پایان این روزهای تاریک کی فرا میرسد؟
نویسنده: رویا احمدی