بسمالله گفته آغاز کردم: امروز ۱۴ اگست، مصادف با ششم ماه محرمالحرام است. از دهلیز کورس خارج شدم و دروازهی خروجی را در پیش گرفتم و به سوی لانهای که این روزها حس عجیبی برایم دارد روانه شدم. فردا، مصادف با ۱۵ ماه، قرار است امتحان کتاب دوم خود را سپری کنیم؛ اما نمیدانم چرا آنقدر که باید، خوشحال نیستم. با اینکه میدانم باز هم اولنمره خواهم شد، چون خیلی تلاش و کوشش کردهام تا کتاب را به پایان برسانم.
وقتی به خانه رسیدم، پسر همسایهی ما، هیاهویی به پا کرده بود: «ما امشب به میدان هوایی میرویم، شما نمیآیید؟ میگویند طالبان غزنی را گرفتهاند، هرات و همه جا در خطر سقوط است. خالهجانم با پسرانش حالا در راه میدان هستند و ما هم میرویم.»
من به این بچه کوچک نگاهی انداختم و برایش گفتم: «عزیزجان، تو آنقدر بزرگ نشدهای که در کار بزرگان مداخله کنی. اینجا که شهر بیدروازه نیست! ملت هنوز در داخل کشور هستند و رئیسجمهور در ارگ خوشحال نفس میکشد. تو نیمچهبچه چرا فکرت را پریشان میکنی؟ برو، برو بازی کن، این حرفها را نزن. در دلها وحشت ننداز!»
او خندهای مستانه کرد و گفت: «ببین، از من گفتن بود. اگر رفتید، با ما بیایید!»
شب از راه رسید و همه دور هم غذا را نوش جان کردیم و به خوابهای عمیق فرو رفتیم.
آغاز صبح، دلم گرفته بود. نمیدانم چرا تمام وجودم از واقعهای پیشِرو خبر داشت. مثل هر روز از خواب برخاستم اما با کمی کسالت. وقتی به طلوع خورشید نگاه کردم، با خود گفتم: «امیدوارم امروز هم یک غروب قشنگ در انتظار ما باشد.»
کارهای خانه را انجام دادیم، چای صبح را نوشیدیم و هر کس به کارهای خودش مشغول شد. خواهر بزرگم که در یکی از ادارات دولتی وظیفه داشت، به کار رفت. چون امروز هفتم ماه محرم بود، پدرم برای شنیدن سخنرانی به مسجد رفت.
کتابم را گرفتم تا کمی بخوانم؛ شوری که از صبح در دلم میجوشید، رهایم نمیکرد. نزدیک ساعت ۱۰ بود که هیاهوی دلم در کوچهها جاری شد. مردمان با حالی زار از این سو به آن سو میدویدند و فقط یک جمله را تکرار میکردند: «طالبان وارد شدهاند! طالبان وارد شدهاند!»
برای لحظهای گوشهایم قفل شد. همانجا در دلم آتشی روشن شد و تمام وجودم را سوزاند. فکر اینکه دوباره زنان از درسخواندن محروم شوند، دوباره همه را به اجبار ببرند… همهی ذهنم را تسخیر کرد.
مادرم سراسیمه از دروازه حویلی وارد شد و گفت: «طالبان از راه قلعهی نو وارد شهر شدهاند. میگویند تمام خانهها را تلاشی میکنند و دولتیها را دستگیر. زود باشید! تمام اسناد خواهرتان را بیاورید تا در جایی مخفی کنیم. زود، زود!»
تا ظهر ماماجان و خواهرم از وظیفه برگشتند و از آشوبی که در شهر افتاده بود قصه کردند. ما هم همه اسناد را آتش زدیم و زحمات چندین ساله را در یک ساعت بر باد فنا دادیم.
از همان روز اول، مردم در سایهی ترس طالبان، خود را در خانهها زندانی کردند.
به غروب نرسیده، همهی شهر در سلطه ریشداران قرار گرفت و چراغ خانهی رویاها خاموش شد. دختران زیر نور ضعیف مهتاب اشک میریختند و از دردها مینالیدند. مادران برای جوانهایشان بیتابی میکردند. پدران، از ترس دستدرازی به ناموسشان، وحشتزده بودند. من، مرسل، در ۱۵ اگست قرار بود با خوشحالی وصفناپذیر امتحانم را سپری کنم و به خانه بازگردم؛ اما حالا دلشکسته در زیر پتویی خزیده بودم که شبها با بیتابی مرا در آغوش میگرفت و از دل ناله سر داده بودم.
قلم را بر کاغذ رها کردم، درست مانند دلم که هر بار با نوشتن کلمات، رها میشود و تا جایی پیش میرود و در آخر در دنجترین گوشه سرزمین سفید میهنم مینشیند.
به آینه نگاه میکنم:
«آیا من همان دختری هستم که چهار سال قبل ناامید از همهچیز خود را در کنج اتاق حبس کرده بود؟
آیا من همان مرسل ۱۲ یا ۱۳ سالهای هستم که با هر حرف نحیف و نگاه خفیف بر زمین میخورد؟
آیا من همانم که فقط درسخواندن را ترجیح میداد؟
آیا من همان دختری هستم که فقط گریه میکرد و هیچ راهی برای بروز حقایق درونش نداشت؟
آیا…؟
قطعاً نه!
حالا من خودم را شناختهام. رویاهایم را باور کردهام. مرز حقیقت با توهم را تفکیک کردهام. تمام انرژیام را صرف ارزشها کردهام. هماهنگ با وضعیت کنونی، راهی برای آیندهام باز کردهام. و از همه مهمتر، دانستهام که من یکی از مراکز قدرت در هستی هستم.
اکنون من یک هنرمندم؛ هنرمندی که با گرفتن قلم و نوشتن هر حرف، جهان درونش را همچون آبشاری از کلمات بر سطرها جاری میسازد.
درست است، من یک دختر آگاه هستم. دختری که در کمترین سن، از سختترین دردها بیشترین درسها را گرفت و حالا استوار ایستاده است!»
نویسنده: مرسل علیزاده