وطن هنوز وطن است، فقط کمی رنگ می‌خواهد

Image

دوباره ماه آگست شده است؛ ماه و تاریخی که هرگز نمی‌توانم فراموش کنم. دفترم را باز کردم، قلم را در دست گرفتم و شروع کردم به نوشتن… چهار سال گذشت، اما این چگونه دردی است که با گذشت این همه زمان، هنوز هم زخم‌هایش تازه است؟ انگار همین دیروز بود که خبر سقوط پی‌درپی ولایات کشورم را می‌شنیدم و باورم نمی‌شد داستان به جایی برسد که دیگر هیچ نشانی از داشتن وطن، خانه، درس و تحصیل، خوشی و لبخندهای عمیق باقی نماند.

انگار همین دیروز بود که برای عبور از مرز دعا می‌کردم و در همان حال به‌خاطر ترک وطن و از دست دادن همه‌چیز گریه می‌کردم. دیگر نمی‌توان گفت یک یا دو سال از سقوط افغانستان گذشته است؛ باید گفت سال‌هاست که برای نداشتن وطن می‌نالیم. وطنی که در آن حس در خانه بودن، با خانواده بودن، حس آرامش داشتن و رویا ساختن را تجربه می‌کردیم. وطنی که در آن دختران درس می‌خواندند، زنان و مردان در کنار هم برای آبادی کشور کار می‌کردند، مردم شانه‌به‌شانه برای مقابله با ظلم می‌ایستادند و آزادی همچون هوایی که نفس می‌کشیدیم، همه‌جا جاری بود.

به یاد دارم قدم زدن در میان سرک‌های شهر و دیدن لبخندهای بی‌پایان کودکان، ساده‌ترین و شیرین‌ترین لذت زندگی بود. یادم هست که در چهره دختران کشورم لبخندی می‌درخشید که حالا سال‌هاست پشت نقاب و برقع پنهان شده و جایش را به سکوت، اندوه و بی‌روحی داده است. آن حس‌ها را همه آرزو داریم؛ آرزویی که سال‌هاست هر لحظه‌اش مثل یک سال می‌گذرد.

گذشتن این سال‌ها را باید از مادری پرسید که تارهای مویش در انتظار دیدار فرزند مهاجرش سفید شد، اما هرگز خبری از بازگشت او نرسید. باید از دختری پرسید که چشم‌هایش از گریه کور شد، ولی هنوز خبری از باز شدن درهای مکاتب و دانشگاه‌ها نیست. باید از پدری پرسید که با دستان خالی، گرسنگی فرزندانش را می‌بیند و نمی‌تواند کاری کند. می‌توانی این گذر تلخ سال‌ها را از من مهاجر هم بپرسی؛ که چگونه این همه زمان را گذرانده‌ام، چگونه تحقیر شدم و در آوارگی و بی‌خانمانی چه سختی‌هایی را تجربه کردم.

حالا فرض کن همه‌چیز درست شده است… افغانستان دوباره وطن شده، پناهگاه شده و بوی آزادی از هر گوشه کشور بلند است. دختران با لبخند به مکتب می‌روند و با صدای خنده‌ی شان، معنای تازه‌ای از آزادی را می‌سازند. فرض کن کوچه‌ها دوباره پر از رنگ شده و همه بدون ترس در سرک‌ها راه می‌روند.

اما سؤال اینجاست: فکر می‌کنی موهای مادری که سفید شده بود دوباره رنگ بگیرد؟ قلب‌هایی که زخمی شده‌اند، آیا درمان می‌شوند؟ آیا می‌توان سال‌هایی را که از عمر یک دختر در گریه و بی‌حقوقی گذشت، به او بازگرداند؟ آیا می‌توان خانواده‌هایی را که فرزندانشان در گوشه‌وکنار دنیا پراکنده شده‌اند، دوباره یک‌جا کرد؟

و مهم‌تر از همه، آیا می‌توان دوباره به مردم آموخت که چگونه لبخند بزنند، امید داشته باشند و زندگی کنند؟ آیا می‌توان به من یاد داد که فراموش کنم در مهاجرت چه گذشت؟ آیا می‌توانم لحظه‌ای را فراموش کنم که پدرم را پیش چشمانم شلاق زدند و به او دشنام دادند، فقط چون یک مهاجر افغان بود؟

شاید هرگز این دردها فراموش نشود. شاید هرگز نتوانیم نادیده بگیریم که چه بر ما گذشت. اما یک چیز را خوب می‌دانم: همه‌ی ما با قلب‌هایی زخمی، اما با اراده‌ی قوی، ادامه خواهیم داد. ما قدر باهم بودن، قدر درس خواندن، قدر آزادی و قدر داشتن وطن را بهتر از هر زمان دیگری خواهیم فهمید.

این بار، اگر وطن را بسازیم، بنای آن را از سنگ‌های محکم خواهیم ساخت؛ تا با هر بادی نلرزد و با هر سازی نرقصد. این بار، جنگ، قوم‌پرستی، نفرت و ناامیدی جایی در میان ما نخواهد داشت. ما برای همه حقوق برابر خواهیم خواست.

آینده می‌تواند مثل آیینه روشن باشد. شاید در این مسیر قربانی‌های زیادی بدهیم، اما هیچ چیز غیرممکن نیست. هنوز افغانستان، افغانستان است؛ فقط به رنگ نیاز دارد. رنگی از جنس صبر، تلاش، امید و ادامه دادن.

از تو فقط یک چیز می‌خواهم: سپرت را محکم ببند و نگذار مشکلات و ناامیدی‌ها جلوی رویاها و هدف‌هایت را بگیرند. یادت باشد آزادی حق توست. تو نه‌تنها برای وطن، بلکه برای حق خودت می‌جنگی. قوی باش!

و بدان روزی خواهد آمد که دوباره از پنجره‌ی خانه‌ات به آسمان وطن نگاه کنی و نفس عمیقی بکشی، بی‌آنکه ترسی در دل داشته باشی. روزی خواهد آمد که دختران کشورم با کتاب در دست و لبخند بر لب، آینده را از نو خواهند ساخت و ما، با تمام زخم‌ها و رنج‌ها، آن‌قدر قوی خواهیم بود که هیچ قدرتی نتواند دوباره خانه‌مان را از ما بگیرد.

نویسنده: فایزه افتخاری

Share via
Copy link