• خانه
  • جوانان
  • ادامه‌ی بازیِ «تا امر ثانی»؛ هنوز امید دانشگاه رفتن دارم

ادامه‌ی بازیِ «تا امر ثانی»؛ هنوز امید دانشگاه رفتن دارم

Image

من دختری بودم با رویای دانشگاه؛ از کودکی تا صنف دوازده، همه‌چیز آماده بود جز دروازه‌ی باز دانشگاه.

از کودکی که به مکتب می‌رفتم، رویای رفتن به دانشگاه را همیشه در سر داشتم. در قریه‌ای زندگی می‌کردیم که کیلومترها دورتر از شهر بود. تعداد اندکی از دختران بعد از فارغ شدن از مکتب به شهر می‌رفتند و ادامه‌ی تحصیل می‌دادند؛ اما شمار زیادی از این حق محروم بودند. خانواده‌ها رفتن دختران‌شان را به شهر لازم نمی‌دیدند و تنهایی آن‌ها را در شهر نوعی بی‌غیرتی حساب می‌کردند. من از همان کودکی نگران خودم و هم‌نسلانم بودم. با خودم فکر می‌کردم وقتی از صنف دوازدهم فارغ شوم، آیا اجازه‌ی رفتن به دانشگاه را به من می‌دهند یا نه؟

با کتاب‌های دینی که از پدرم مطالعه می‌کردم، ایمان و اعتقادم به خداوند محکم‌تر می‌شد. همیشه دعا می‌کردم که وقتی کلان شدم، خانواده‌ام بگذارند ادامه‌ی تحصیل بدهم.

شاید خدا صدای قلب ناامیدم را شنیده بود. هر روز بعد از نماز، دستان کوچک و نحیفم را بلند می‌کردم و خالصانه دعا می‌کردم تا افکار مردم قریه عوض شود و ما بتوانیم برای ادامه‌ی تحصیل به شهر برویم. آری، خداوند صدایم را شنیده بود؛ پدرم تصمیم گرفت به شهر کوچ کنیم.

آمدن به شهر را یک گام نزدیک‌تر شدن به رویاهایم می‌دیدم. آن زمان درست صنف دهم مکتب بودم. پدرم مرا در یکی از مکاتب شهر ثبت‌نام کرد تا ادامه‌ی درسم را بخوانم. دیگر مانعی برای رفتن به دانشگاه نمی‌دیدم و از این بابت واقعاً خوشحال بودم. تمام فکر و کارم درس خواندن شده بود. شب و روز تلاش می‌کردم تا مثل هم‌صنفی‌هایم بتوانم سوال‌های ریاضی را حل کنم. از آن زمان چیزی جز رویای یاد گرفتن درس‌هایم به یاد ندارم. در طی یک سال توانستم مثل بقیه‌ی هم‌صنفی‌هایم درس‌ها را یاد بگیرم و مثال‌های ریاضی را خودم حل کنم. این برایم لذت‌بخش بود و احساس موفقیت می‌کردم.

تا کانکور فقط یک سال وقت داشتم. برای خودم برنامه‌ریزی کرده بودم. به فکر پوشیدن لباس و کفش خوب نبودم. پولم را فقط صرف فیس کورس و کتاب می‌کردم. آن‌قدر به فکر خریدن کتاب‌های «کورس کاج و هدف» بودم که وقتی پدرم برای خرید کفش زمستانی چهارصد افغانی داد، من یک جفت کفش لیلامی دوصد افغانی خریدم؛ کفش‌هایی که در زمستان پاهایم را تر می‌کردند و از سرما می‌لرزیدم. دوصد افغانی باقی‌مانده را صرف خرید «کتاب هندسه» و ورق چتل‌نویس ریاضی کردم.

خودم را برای درس خواندن و گرفتن رشته‌ی دلخواهم، در خانه و کورس قرنطینه کرده بودم. درس‌خواندن را به رفتن به عروسی و مهمانی را ترجیح می‌دادم. بیشتر از ده دقیقه در جمع خانواده و دوستان نمی‌نشستم؛ به گوشه‌ای پناه می‌بردم و درس می‌خواندم.

در این تلاش تنها نبودم؛ بی‌تردید نصف پیکره‌ی سرزمینم نیز بودند که بیشتر از من تلاش می‌کردند و آرزوی دانشگاه در سر داشتند. زندگی ادامه داشت و همه‌چیز به خوبی پیش می‌رفت؛ اما هر روز جنگ شدت می‌گرفت و صدای رگبار گلوله‌ها نزدیک‌تر می‌شد. من و هم‌صنفی‌هایم که برای کانکور آمادگی می‌خواندیم، از رفتن به کورس دست نکشیده بودیم. اما جنگ آن‌قدر جدی شد که دیگر رفتن ممکن نبود. کورس‌ها و مکاتب بسته شدند.

صدای فیر گلوله‌ها خواب شبانه‌ام را گرفته بود. شهر به میدان جنگ تبدیل شده بود. وحشت همه‌جا را پر کرده بود. عادت داشتم تا نیمه‌شب برای درس بیدار بمانم، اما حالا جرئت روشن کردن چراغ را نداشتم. پشت دیوارهای خانه پناه می‌بردم و میان ترس و وحشت به خواب می‌رفتم.

تا اینکه یک صبح سیاه و سنگین رسید. صبحی که دیگر صدای گلوله شنیده نمی‌شد. شهرم، شهر ارواح شده بود. سکوت پر از غم و ناامیدی در آسمان غزنی موج می‌زد. شهر به دست طالبان افتاده بود و مردم از دلهره می‌لرزیدند.

طالبان با موترهای‌شان خاک‌بادکنان در کوچه‌ها گشت می‌زدند. زنان جرئت بیرون شدن نداشتند. مردمان زیادی خانه‌هایشان را ترک کرده بودند. یکی پس از دیگری شهرها سقوط کردند تا اینکه کابل هم سقوط کرد. روزی که کابل را گرفتند، سیاه‌ترین روز بود. مردم اشک می‌ریختند و پا به فرار گذاشتند. «میدان هوایی کابل» خانه‌ی امید و پناه مردم شده بود. اعضایی از خانواده‌ی من نیز در آن جمع بودند. گاهی افسوس می‌خوردند که چرا دیر رسیدند و نتوانستند خارج شوند و گاهی خوشحال بودند که همان‌جا ماندند.

در آن مدت وخیم حتی لحظه‌ای نتوانستم بر درس‌هایم تمرکز کنم. ناامید و بی‌انگیزه بودم. مکاتب و کورس‌ها بسته بودند. ما منتظر باز شدن‌شان بودیم، اما روزی با کمال ناباوری، دروازه‌های مکتب‌ها برای دختران قفل شد. طالبان ما را وارد بازی «امر ثانی» کردند. روزی با امید از مکتب خارج شدیم، اما دیگر بازنگشتیم.

مکاتب بسته شد، اما دانشگاه‌ها باز بودند. همه امیدوار بودیم شاید روزی دوباره مکتب‌ها باز شوند. زمستان ۱۴۰۰ فرا رسید و من همچنان به رفتن دانشگاه فکر می‌کردم. با وجود ناامیدی‌ها، خودم را به درس و خیال رشته‌ی دلخواهم سرگرم می‌کردم.

پس از روی کار آمدن طالبان، انگیزه‌ام کمتر شد. چند بار تاریخ امتحان کانکور تعیین شد اما هر بار عقب افتاد. تا اینکه در ماه میزان امتحان برگزار شد و دختران هم اجازه‌ی شرکت داشتند. این خبر امیدبخش بود.

امتحان را به خوبی سپری کردم. پدرم که در ایران بود، تماس گرفت و پرسید چه سوغاتی بیاورد. من رویای داشتن کمپیوتر داشتم، مطمئن بودم در رشته‌ی کمپیوتر ساینس کامیاب می‌شوم. از او خواستم کمپیوتر بیاورد. وقتی آمد، برایم کمپیوتر آورده بود.

در ۲۹ قوس، نتایج کانکور اعلان شد و من در رشته‌ی کمپیوتر ساینس کامیاب شدم. شادی و سرور از چهره‌ام می‌بارید، اما دیری نپایید. طالبان طی مکتوب رسمی اعلان کردند که دانشگاه‌ها بر روی دختران تا اطلاع ثانوی بسته است. این خبر ساده‌ای نبود؛ نه تنها برای من، بلکه برای تمام دختران سرزمینم ناامیدکننده و پر از درد بود.

دختران با دروازه‌های بسته‌ی دانشگاه روبه‌رو شدند. گریه کردند و ماه‌ها منتظر ماندند، اما طالبان با تازیانه راندند و هرگز اجازه‌ی ورود ندادند. همه منتظر امر ثانی بودند، اما بهار را برایمان به خزان تبدیل کردند.

به خدا، درد بسته شدن مکتب و دانشگاه آن‌قدر عظیم است که هیچ‌کس جز «زن و دختر» آن را درک نمی‌کند. این محرومیت ساده نبود؛ صدها زلیخا و لیلی را در خانه‌ها افسرده و دیوانه ساخت. گیسوان فیروزه‌ها در انتظار باز شدن دروازه‌ها سفید شد و من، هنوز بعد از چهار سال، رویای دانشگاه و محصل شدن را در دل دارم.

نویسنده: سوکینه سخاوت

Share via
Copy link