آن روز هم مثل روزهای دیگر آفتابی بود. مکتب ما پس از امتحان چهارونیمماهه و رخصتیهای تابستانی تعطیل شده بود و من در خانه بودم. روز دلگیری بود؛ دلم گواهی بد میداد، انگار اتفاق خوشی در راه نبود. خواهرم صبح زود به طرف حمام رفت. ما حمام اجارهای داشتیم که منبع اصلی درآمد پدرم بود.
اخیراً شایعات زیادی درباره طالبان شنیده میشد. هر روز تعداد ولایاتی که تحت کنترل طالبان درمیآمد بیشتر میشد. خبرهای مربوط به سقوط غزنی و دیگر ولایتها دهانبهدهان میچرخید. روایتهای قتل و اعمال وحشیانهی طالبان در برابر مردم، مو بر تن آدم راست میکرد. اما چون ما فقط شنیده بودیم و به چشم ندیده بودیم، نمیتوانستیم شدت وحشت آنها را تصور کنیم. بیشترین چیزی که میدیدم، ویدیوها و تصاویرشان در تلویزیون بود؛ مردانی با ریش و موی بلند، لباسهای ژولیده، چشمهای سرمهکشیده و سلاح بر دوش که سوار بر موترسایکلها در جادههای خاکی میتاختند. صحنهها بیشتر به فیلمهای جنگی شباهت داشت تا واقعیتی در کشور خود ما.
گاهی از خواهرم میپرسیدم: «اگر اینها دشمن مردماند و آدم میکشند و دولت هم دنبالشان است، پس چرا دستگیرشان نمیکنند؟»
او میگفت: «جای بودوباششان معلوم نیست، پنهان میشوند، دولت نمیتواند مکانشان را پیدا کند.»
من میگفتم: «اما ویدیوهایشان در تلویزیون پخش میشود. پس چرا نمیتوانند همانجا پیدایشان کنند؟»
خواهرم دیگر پاسخی نداشت.
خبرهای اخیر نگرانکننده بود؛ اما هرگز فکر نمیکردیم طالبان واقعاً حکومت افغانستان را سقوط بدهند و بر مردم حاکم شوند. صدای انفجارها، انتحارها و شلیکها آنقدر زیاد شده بود که به عادت تبدیل شده بود. هر لحظه صدای مهیب یک انفجار به گوش میرسید و دقایقی بعد دود آن از دور پیدا میشد. اخبار مدام با تیتر «خبر فوری» منتشر میشد. تلویزیونها و صفحات خبری پر از خبرهای تازه بود. هر چند روز یکبار انفجاری در مکتب، دانشگاه، شفاخانه، دفتر، مسجد یا جای دیگر بهویژه در غرب کابل رخ میداد و دل مردم را میلرزاند. رفتوآمد با وسایط نقلیه هم پر از خطر بود. مکتب رفتن و درس خواندن دل و جرئت میخواست. با وجود همه خطرها، مردم مجبور بودند زندگی را به نحوی ادامه دهند تا روزی که خبر رسید جمهوریت سقوط کرد و طالبان پایتخت را گرفتند. خبری که باورش دشوار بود. هیچکس انتظار چنین اتفاق ناگهانی را نداشت.
صبح ۱۵ آگست
پس از نماز، پدرم به سوی حمام رفت. مادرم به فاتحه مادربزرگ پدریام رفت. من با خواهران و برادرانم صبحانه خوردم. خواهر بزرگم به دفتر کارش رفت، خواهر دومم مشغول درسهای آمادگی کانکور شد، خواهر دیگرم به حمام زنانه رفت و من سرگرم درسهای مکتب شدم. برادر بزرگم به دکان خوراکهفروشی رفت و برادران کوچکترم با بچههای کوچه تشله بازی میکردند.
آن روز حس سرد و دلگیری داشتم. وقتی همه رفتند، من ماندم و از بیحوصلگی موبایل مادرم را گرفتم و بازی کردم.
دقیق یادم نیست، شاید بین ساعت ۱۱ و ۱۲ بود که پدرم زنگ زد و گفت: «طالبان وارد کابل شدند. اشرف غنی فرار کرده و حکومت به دست طالبان افتاده است.»
خبر شوکهکننده و ناامیدکننده بود. با عجله تماس بین اعضای فامیل شروع شد. هر کس به دیگری زنگ میزد و خبر را میرساند. موبایلها پشت سر هم زنگ میخوردند؛ اما ناگهان آنتنها قطع شدند و دیگر کسی از دیگری خبر نداشت. همه نگران بودند؛ فکر خانواده، آینده، کار و بیش از همه همان لحظه و همان زمان. کمکم در چند ساعت همه به خانه جمع شدند. فضای وحشتناک و غیرقابلتوصیفی همهجا را فرا گرفته بود. شوک، ترس، ناامیدی و نگرانی یکباره هجوم آورده بودند. ذهنها از کار افتاده بود و نمیتوانست این اتفاق را هضم کند.
پدرم میگفت همهجا خلوت بود، کسی در کوچهها دیده نمیشد و اگر هم کسی میگذشت با عجله و دستپاچگی میرفت. خواهرم میگفت وقتی از دفتر بیرون آمد، هیچ موتر یا وسیلهی نقلیهی عمومی پیدا نمیشد، مجبور شد با همکارش مقدار زیادی راه را پیاده برود.
آن روز تلویزیونها لحظهبهلحظه خبر میدادند. شاید پر بینندهترین ساعات تاریخ اخبار بود؛ اما من دقیقاً نمیتوانم احساس خودم را در آن روز توصیف کنم. هیچ احساسی مطلق نبود و در عین حال همهچیز بود: سردرگمی، ترس، شوک. سقوط یک کشور، سقوط دنیای ما بود. طالبان، موجوداتی که برایم از قصههای ترسناک بودند، حالا در واقعیت بر ما حاکم شده بودند. روزها و هفتههای بعد که بیرون میرفتم، به طالبان مثل موجودات عجیبالخلقه نگاه میکردم. انگار از فیلمی بیرون آمده باشند.
آن روز به فکر مکتب نیفتادم. ذهنم پر از آیندهی مبهم بود، مخصوصاً چون دختر بودم و طالبان دشمنی آشکار با دختران داشتند. هزاران سؤال بیپاسخ در ذهنم میچرخید: آیا ما را به نکاح اجباری درمیآورند؟ آیا مجبور به پوشیدن چادری میشویم؟ آیا دیگر حق درس خواندن نداریم؟
آن زمان چون مکاتب در رخصتی تابستانی بودند، اصلاً فکر نمیکردم از آموزش محروم شویم. یادم است روزی به ما گفتند برای گرفتن اطلاعیهی نتایج امتحانات باید به مکتب برویم. وقتی رفتیم، نه اطلاعیهای بود و نه خبری از بازشدن مکتب. فقط گفتند: «تا اطلاع ثانوی منتظر باشید.» و آن «اطلاع ثانوی» تا امروز، چهار سال بعد، همچنان ادامه دارد.
آینده مبهم و گنگ بود. کسی حتی نمیدانست فردایش زنده خواهد بود یا نه. همه آمادهی هر حادثه وحشتناکی بودند. شنیده میشد که نظامیها و کارمندان دولت با عجله اسناد و مدارک خود را میسوزاندند یا پنهان میکردند تا جانشان به خطر نیفتد. لباسهای نظامی، کارتها و مدارک دولتی همه از بین میرفتند.
میگفتند رئیسجمهور فرار کرده و کشور را تسلیم طالبان کرده است. خیلیها پیشاپیش میدانستند و گریخته بودند، پولهای دولت را برداشته و در خارج عیش میکردند. حتی گفته میشد همهی این ماجرا برنامهریزیشده بود.
با گذشت زمان، تحلیلها و پیشبینیها دربارهی آینده آغاز شد. دربارهی زنان میگفتند: از این پس باید برقع بپوشند، از خانه بیرون نیایند، حق درس و کار و تحصیل نخواهند داشت. در کل، حق هیچ کاری را نخواهند داشت. کسانی که در دولت پیشین کار میکردند، از جان خود میترسیدند. پولدارها هم از جان و هم از داراییشان بیمناک بودند و همهی مردم از روزگار تیرهای که تحت سلطهی طالبان در پیش داشتند وحشت داشتند.
نویسنده: بصیره حیدری