تقریباً چهار سال پیش، در حالیکه هر کسی مصروف زندهگی روزمرهاش بود، اوضاع ظاهراً آرام به نظر میرسید. ویروس کرونا تازه کمرنگ شده بود؛ شاگردان به درس و تحصیلشان برگشته بودند، کودکان مشغول بازیهای کودکانهشان بودند، استادان تدریس میکردند، داکتران به طبابت ادامه میدادند، کارمندان دولت برای پیشرفت کشور تلاش داشتند. همه و همه درگیر زندگی بودند و برای آیندهی بهترشان تلاش میکردند. در دلها امید بود، انگیزه بود، شوق و انرژی بود. آیندهای روشن در چشمها دیده میشد و در نهایت، همه خوش و خوشحال بودند.
شاگردان امسال با شور و شوق به مکتب میرفتند، چون سال گذشته به دلیل کرونا در قرنطین بودند و مکاتب بسته بود. اما امسال فرصت دوبارهی درسخواندن پیدا کرده بودند. من آن زمان در صنف نهم مکتب بودم؛ مثل هزاران دختر و پسر افغان، مصروف آموزش و ساختن آیندهام. هنوز سه ماه از درسهای ما نگذشته بود که ناگهان اوضاع کشور بههم ریخت و طالبان یکی پس از دیگری ولسوالیها را به تصرف خود درآوردند.
آمدن طالبان برایم مثل یک کابوس وحشتناک بود؛ کابوسی که همیشه در خواب میدیدم و حالا به واقعیت تبدیل شده بود. باورم نمیشد که پس از بیست سال دوباره تاریخ تکرار شود. پیشتر از آن، والدینم از خاطرات تلخ زمان طالبان برایم قصه کرده بودند؛ قصههای پر از سختی، ظلم، جنگ، گرسنگی و فرار در سرمای زمستان. آنها میگفتند با بارهای سنگین بر دوش، در کوهها میدویدند و نان کافی برای خوردن نداشتند. وقتی طالبان عقبنشینی کردند، خانهشان را آتش زدند و آنها بیچیز ماندند.
با شنیدن این قصهها، همیشه دعا میکردم که دیگر چنین روزی تکرار نشود. حتی پدرم به من اطمینان میداد که دیگر چنین فاجعهای رخ نخواهد داد و من هم باور کرده بودم. اما روزی رسید که این کابوس به حقیقت پیوست.
بار اول که طالبان ولسوالیها را گرفتند، مردم به وحشت افتادند. سرکها پر از کسانی بود که در حال فرار بودند. خیلی از خانوادهها تصمیم گرفتند به کوهها پناه ببرند، اما بعدتر فکر تغییر کرد و گفتند کابل، پایتخت، امنتر است. فامیل کاکایم هم تصمیم گرفتند کابل بروند و مرا هم با خود بردند، چون آن زمان چهارده ساله بودم و آوازههایی پخش شده بود که طالبان دختران نوجوان را به ازدواج اجباری وادار میکنند. یک هفته در کابل نزد آشنایان ماندیم، اما دوباره به خانه برگشتیم، چون اوضاع کمی آرامتر شده بود.
اما بار دوم اوضاع بدتر شد. طالبان هر روز ولایتهای بیشتری را گرفتند و مردم شب و روز دعا میکردند که کشور سقوط نکند. من هم با غرور دخترانهی خود دست به دعا بلند کردم، اما هیچچیز تغییر نکرد.
روز پانزدهم آگست ۲۰۲۱، روزی که کابل سقوط کرد، برای همیشه در خاطرم مانده است.
آن روز صبح پس از نماز، کتابی را که باید امتحان میدادیم مرور کردم. با مادرم صبحانه آماده کردیم و بعد با خواهرم راهی مکتب شدیم. راه یکساعتهی مکتب را با دوستانم در بحث دربارهی امتحان گذراندیم. آن روز شاگردان کمی حاضر بودند. هنوز برگههای امتحان را نگرفته بودیم که دوستم فریبا آهسته در گوشم گفت طالبان ولسوالی نزدیک را گرفتهاند. ترسی بزرگ وجودم را گرفت، اما چیزی به دیگران نگفتیم. امتحان آغاز شد، اما وقتی خبر رسید که طالبان مرکز ولایت را هم گرفتهاند، همهچیز برایم تمام شد. ورقهام را نیمهکاره تحویل دادم و به استاد گفتم: «این آخرین دیدار ماست.» اما او با لحنی امیدوار گفت: «نه، طالبان کاری با تحصیل شما ندارند.» من اما باور نداشتم.
با شتاب از مکتب بیرون شدیم و راهی خانه شدیم. آن لحظه فکر میکردم طالبان یعنی مرگ، یعنی بریدن سر دختران، یعنی قتلعام. در خانه همه در تشویش بودند، تماسها وصل نمیشد، همه وسایلشان را جمع میکردند. حتی کسی نپرسید امتحان چگونه گذشت. همان روز بعدازظهر ما هم به خانهای دیگر رفتیم تا در امان باشیم. یکونیم روز در آنجا ماندیم. برای اولینبار طالبان را از نزدیک دیدم. برخلاف ذهنیتم، فقط سلام کردند و گذشتند.
وقتی برگشتم، دفترچهام را برداشتم و همهچیز را با تاریخ دقیق نوشتم: احساساتم، ترسم، امیدها و کابوسهایم. از آن روز زندگی هیچوقت مثل قبل نشد. آینده نامعلوم بود و هر روز به فکر بیرون رفتن از کشور بودیم.
این روایت یک دختر افغان است؛ دختری که دور از پایتخت زندگی میکرد و از زاویهی خودش آمدن طالبان را تجربه کرده است. شاید برای دختران شهری این روزها بهگونهای دیگر گذشته باشد، اما برای من چنین بود. زندگی من مثل هزاران دختر افغان تغییر کرد. خیلیها توانستند کشور را ترک کنند و به تحصیل ادامه دهند، اما ما هنوز در تلاشیم که راهی برای ادامهی تحصیل پیدا کنیم.
چهار سال گذشت. من دیگر آن دختر چهاردهسالهی ترسیده نیستم. بزرگ شدم، تصمیمهای خودم را میگیرم و میدانم چگونه در برابر شرایط بایستم. دیگر از طالبان نمیترسم. امید من رسیدن به روزی است که پیروزی را جشن بگیریم؛ پیروزیای که در آن حقوق دختران و زنان شناخته شود، ارزش علم برای همه یکسان باشد و صلح در سراسر افغانستان برقرار گردد.
نویسنده: اسما رضایی