من دختری بیخیال بودم که اصلاً در مورد مسایل سیاسی کنجکاو نبودم و حتی دیدن اخبار را هم دوست نداشتم. وقتی دوستان، خانواده یا اطرافیانم دربارهی هیاهو و سقوط پیدرپی ولایات حرف میزدند، اصلاً بیمی نداشتم. خیلی به دولت و مخصوصاً نیروهای امنیتی اعتماد داشتم.
با خود میگفتم: «آخر افغانستان چرا باید سقوط کند؟ با این همه تجهیزات و نیروهای زیاد، که طالبان نصفشان هم نیست، چرا باید ما را شکست دهند؟»
به دیگران هم دلداری میدادم: «نترسید، همهچیز حل خواهد شد و ما پیروز خواهیم شد.»
آن زمان مشغول امتحانات چهارونیمماهه و رقابتهای صنفی بودم. چون اولنمره بودم، نمیخواستم این مقام را از دست بدهم. هر روز به خواندن مضامین مختلف مشغول بودم. با این حال، سقوط پیدرپی ولایات شدت میگرفت و چهرههای همه هر روز پریشانتر از قبل به نظر میرسید. دیدن این صحنهها برایم تأثیرگذار بود و کمکم دچار بیم و ترس شدم.
بیسابقه بود کسی در امتحان غیرحاضر باشد، اما هر روز تعداد شاگردان کمتر میشد. بعضی به ولایاتشان پناه میبردند و بعضی هم حرف از خارجشدن از افغانستان میزدند.
یکی از دوستانم که پدرش سرباز نیروهای امنیتی بود، خیلی نگران بود و مدام میگفت نمیداند سرنوشت نیروهای امنیتی چه خواهد شد. او و خانوادهاش احساس امنیت نمیکردند. دیدن نگرانیها و چشمهای پر از اشکش مرا سخت مضطرب میکرد. از طرف دیگر، اخبار ناگوار مانند ربودن دختران و زنان توسط طالبان همهجا پیچیده بود. اگرچه کابل هنوز سقوط نکرده بود، اما قصههای ولایاتی که طالبان گرفته بودند، همین را میگفت. آن زمان شاهد ازدواجهای زودهنگام دخترانی بودیم که حتی تصور چنین روزی را هم نداشتند.
مادرم نیز تجربهی تلخ دوران طالبان را برایم بازگو میکرد: دختران حق تحصیل نداشتند، بدون محرم اجازهی بیرونشدن نداشتند، پوشیدن چادری الزامی بود و زنان حق کار در هیچ ادارهای را نداشتند. مادرم میگفت وقتی شنیدند طالبان به قریهیشان میآیند، آنقدر ترسیده بودند که حتی شبها خواب از چشمانشان پریده بود. همهجا وحشت و سکوت حاکم بود؛ حتی صدای حیوانات و گریه اطفال هم برایشان پر از ترس و وحشت بود. همین محدودیتها باعث شد مادرم نتواند درس بخواند.
وقتی این حرفها را شنیدم، دیگر آن دختر بیخیال سابق نبودم. اضطراب همهی وجودم را فرا گرفت. حس عجیبی داشتم که اصلاً خوشایند نبود. هر بار نماز میخواندم، دعا میکردم و پیدرپی اخبار را دنبال میکردم.
۱۴ آگست امتحان دری داشتیم. خیلی نگران و هراسان بودم، چون ذهنم آرام نبود و درس نخوانده بودم. وقتی وارد حیاط مکتب شدم، یکی از استادانم را دیدم و اوضاع را پرسیدم. ولی او خود را بیخیال نشان داد و گفت: «همهچیز خوب خواهد شد. بروید داخل صنف، امتحان شروع میشود.»
داخل صنف که رفتم، خانم سرمعلم سخنرانی داشت. او گفت: «بعضی مکاتب به دلیل شرایط امتحاناتشان را تمام کردهاند، اما از ما پنج مضمون باقی مانده. هرطور شده باید در دو روز این پنج مضمون را امتحان بدهید.»
بعضی شاگردان قبول کردند اما بیشترشان گفتند نمیتوانند. سرمعلم تأکید کرد که امتحان باید گرفته شود. گفت امروز در تقسیم اوقات دری دارید اما باید دو مضمون دیگر را هم امتحان بدهید تا سهتای دیگر برای فردا بماند. چون مضامین سخت بودند و شاگردان آمادگی نداشتند، فقط مضمون قرآن انتخاب شد و چهار مضمون برای فردا ماند.
وقتی امتحان شروع شد و ورق را دیدم، هیچیک از سوالات را نمیدانستم؛ فقط با سختی یک سوال را حل کردم. استاد دری و استاد بیولوژی در حال صحبت از سقوط و اوضاع بودند، که بیشتر ما را نگران میکرد. استاد دری که همیشه سختگیر بود، آن روز حتی وقتی میدید شاگردان تقلب میکنند، چیزی نمیگفت. ما هم زود ورقها را تحویل دادیم و بهسوی خانه رفتیم. در آخر مدیر گفت: «فردا هیچکس حق غیرحاضری ندارد، بعد از فردا چند روز رخصتی خواهیم داد.»
فردایش کمی آمادگی داشتم که یکباره پدرم زنگ زد و گفت: «هیچکدامتان حق بیرونشدن از خانه را ندارید. طالبان نزدیک کابل رسیدهاند و وضعیت خوب نیست.»
به مادرم گفتم از پدرم بخواهد اجازه دهد چون امتحان دارم. اما پدرم نپذیرفت. چشمانم پر از اشک شد و جهان برایم تاریک. با خود گفتم حتماً همصنفیهایم میروند و امتحان میدهند ولی من نمیتوانم. تصمیم گرفتم تسلیم نشوم. نمازی با دعا و التماس خواندم و دور از چشم مادرم یونیفورمم را پوشیدم. اما او مرا دید و گفت: «دیوانه شدی؟ نمیدانی طالبان چه ظالم و وحشیاند؟ از جانت سیر شدهای؟» گریه کردم اما کاری از دستم برنمیآمد.
ناگهان صدای در آمد. همصنفیهایم بودند. گفتند: «عجله کن برویم.»
کتابهایم را گرفتم و به مادرم از پنجره گفتم: «میروم، وقتی امتحان تمام شد برمیگردم.» بدون منتظر ماندن برای جواب، دویدم. کوچهها خالی بود؛ نه مردمی، نه کودکی، نه شاگردی. به مکتب که رسیدیم، حیاط خالی بود. شاگردان کمی آمده بودند اما برمیگشتند. امتحانی در کار نبود. هیچ استادی حضور نداشت. سرمعلم نبود. مدیر کلید به دست، درها را قفل میکرد. پرسیدیم: «امروز امتحان نیست؟» مدیر با بغض گفت: «نه دختر جان، بروید خانه. طالبان به کمپنی کابل رسیده. وقتی اوضاع بهتر شد خبر میدهیم.»
ما چند نفر یکدیگر را در آغوش گرفتیم و خداحافظی کردیم. در راه مردم ما را سرزنش میکردند: «نمیدانید طالبان همین نزدیکیاند؟» دو پیرزن هم حرفهای ناامیدکننده زدند.
به خانه رسیدم. فکر میکردم مادرم عصبانی میشود، اما او فقط خدا را شکر کرد که سالم برگشتهام.
چند ساعت بعد، طالبان کابل را گرفتند. همهجا ساکت، آرام و بیروح شد. زندگی متوقف شد. دکانها، مکاتب، مدارس بسته شدند. حتی تلویزیون هم فعال نبود.
چه اتفاقی میافتاد؟ آیا جنگ میشد؟ روزها در خانه زندانی بودیم و شبها از ترس تیراندازیها به خود میپیچیدیم. بعداً فهمیدیم دولت سقوط کرده، سران دولت فرار کردهاند، طالبان همهجا را گرفتهاند و نیروهای امنیتی از هم پاشیدهاند. شهر پر از آشوب شد. مردم بسوی میدان هوایی هجوم بردند و جانهای زیادی گرفته شد. زنان از کار بیکار شدند، کمیسیون حقوق زنان حذف شد. مکاتب دخترانه بالاتر از صنف ششم و دانشگاهها بسته شدند.
آن روزها جهان برایم تاریک شد، نفسها حبس شد، چشمها پر از اشک و همهی درها بسته شدند. یکباره رویاهایم نابود شد؛ رویاهایی که هر روز برایشان تلاش میکردم.
هر روز که میگذشت اوضاع ظاهراً عادی میشد، اما حق مسلم زنان و دختران نادیده گرفته شد. آنها هیچ جرمی نداشتند جز دختر بودن. دیگر هیچ صدای دختری شنیده نشد.
اما من این متن را ننوشتم که بگویم زنان و دختران هیچ کاری نتوانستند. میخواهم بگویم ما قویتر از پیش ایستادهایم. دانستیم که تسلیم شدن راهحل نیست، پس جنگیدیم. همه درهایی که بر روی ما بسته شد، درهای دیگری را گشودیم. دوباره رویاهای خود را زنده کردیم.
ما برای روزی تلاش خواهیم کرد که رویای هیچ دختری نمیرد، صدای هیچ دختری خاموش نشود، دختر بودن جرم نباشد بلکه افتخاری بزرگ باشد و حق هیچ دختری گرفته نشود. تحصیل چیزی بزرگ و دستنیافتنی نیست؛ حق انسانی ماست و باید آن را داشته باشیم.
نویسنده: فاطمه احمدی