سیزده ساله بودم که با سقوط حکومت روبهرو شدم؛ حادثهای که زندگی میلیونها نفر را دگرگون کرد و یک نسل را به سوی تباهی کشاند. شاید هم تباهی نبود، شاید سرنوشتی قیرگون بود. ما انسانها در زندگی همیشه آنچه را به دست میآوریم که سرنوشت برای ما رقم زده، نه لزوماً چیزی که آرزو داریم.
زندگیام درست از همان زمان تغییر کرد. صنف نهم مکتب بودم؛ دختری شوخطبع، پرحرف، شاد، خوشرو و البته کمی حواسپرت. زندگیام را در سه کلمه خلاصه کرده بودم: درس، کار و ازدواج.
میخواهم صادق باشم. اگر آن روزها ادامه پیدا میکرد، امروز در صنف نهم درس میخواندم، تا صنف دوازدهم با دلوجان تلاش میکردم و در صنف یازدهم کورسهای آمادگی کانکور میگرفتم. خانوادهام، مخصوصاً پدر و مادرم، همیشه میگفتند: «داکتری رشته خوبی است، هم زندگی آسوده میآورد و هم درآمد کافی.» اما خودم به رشته حقوق و ثارنوالی علاقه داشتم. کاکا و پسرکاکایم اما مشوره میدادند که انجنیری برق انتخاب کنم. همین سردرگمی برای انتخاب رشته، یکی از سختترین مسئلههای ذهنیام در همان سالها بود.
مهمترین دلخوشی من در روز سقوط حکومت این بود که تنها یک امتحان مانده بود تا رویاهای کودکانهام یک گام به واقعیت نزدیک شود. روز یکشنبه امتحان ریاضی دادیم. با خوشحالی سوالها را حل کردم و منتظر امتحان فردا، یعنی مدنی، بودم. باور داشتم که بعد از آن، اولنمره عمومی مکتب میشوم.
اولنمرهی عمومی شدن، بزرگترین آرزوی کودکانه من بود. در ذهنم تصویر روشنی ساخته بودم: روزی که مدال افتخار و تقدیرنامه را میگیرم، با افتخار عکس میگیرم و استادانم میگویند: «تو باعث افتخار ما هستی.» اما آن تصویر هرگز از ذهنم بیرون نیامد و تنها در رویا باقی ماند. امتحان مدنی هیچوقت داده نشد و آرزوی اولنمرهگی برای همیشه در دل من ناتمام ماند.
روزهای نخست سقوط، اصلاً به طالبان فکر نمیکردم. ذهنم پر بود از نمره، مکتب، امتحان، فراغت و آیندهای که برای خودم ساخته بودم. آخرین لحظاتی که در مکتب بودم، غرق در همین فکرها بودم و بیخبر از آنچه قرار است به سرنوشت من و میلیونها دختر دیگر گره بخورد.
دوری از مکتب برایم سنگین بود. هنوز هم کتاب مدنی را ورق میزدم، نمراتم را جمع میکردم و با همان دلخوشی کوچک، روزگارم را سر میکردم.
بعد از مدتی دوباره به مکتب برگشتم، اما با لباس شخصی و در خفا. آن سال گذشت، ولی داغ امتحان مدنی در دلم ماند. صنف دهم، یازدهم و دوازدهم را در ذهنم به صورت فشرده تصویر کرده بودم: کورسهای اساسات، آمادگی کانکور و درسهای منظم. حتی با خود عهد بسته بودم که در جریان آمادگی کانکور از تمام مهمانیها و دورهمیهای فامیلی دست بکشم.
محفل فراغت از مکتب را هم تصویرسازی کرده بودم: سالونی بزرگ در کابل، با حضور همهی اعضای خانواده و دوستانم. لباسم را میپوشیدم، کلاه فراغت را به هوا پرتاب میکردم، عکسهای زیاد میگرفتم و خانوادهام با گل و هدیه مرا خوشحال میکردند. حتی فکر کرده بودم که در همان روز چاشت غذایی بپزم و همه را مهمان کنم؛ اما آن روز فقط در ذهن و دفترچه برنامههایم باقی ماند.
بعد از آن، در رویاهایم، تنها آمادگی کانکور داشتم. روز امتحان، مادرم سفرهی دعا و صلوات در مسجد میانداخت تا دخترش موفق شود. من وارد پوهنتون کابل میشدم، امتحان میدادم و بعد نتیجه قبولی را جشن میگرفتم. در دانشگاه دوستان جدید پیدا میکردم، با همصنفیهایم به صنف میرفتم، در ترانسپورت رفتوآمد میکردم و در کنار درس، کاری هم پیدا میکردم تا هزینه دانشگاه را تأمین کنم.
بعد از فراغت، به آیندهای فکر میکردم که با ازدواج و زندگی مستقل کامل میشد. همه اینها تنها طرحهایی در ذهن من بودند. سرنوشت چیز دیگری برایم رقم زد؛ چیزی که شاید فکر میکرد حق من همین است، نه رویایم.
اما من تنها نبودم. میلیونها دختر دیگر هم همین رویاها را داشتند؛ بعضی حتی بزرگتر از من. دخترانی که سالها تلاش کردند، اما درست مثل من، در یک لحظه همه چیزشان به باد رفت.
اگر حکومت سقوط نکرده بود، امروز در اولین روز دانشگاه نشسته بودم. کتابهای پوهنتون را در دست داشتم، دوستان و همکلاسیهایم کنارم بودند و آیندهای روشن پیش رویم بود.
نویسنده: سلونیا سلحشور