یک دختر ۱۴ ساله بودم که حساب و الجبر میخواندم. با چادر سفید و کتابچهی سرخم، لبخند بر لب داشتم.
در سرم فرمولهای ریاضی، جمع، تفریق، ضرب و تقسیم بود. به این فکر میکردم که اگر همهچیز در دنیا برابر تقسیم شود، چه دنیای قشنگتری خواهیم داشت و همینطور در دلم هزاران رویا بود.
در راه کورس بودم و امتحان ریاضی داشتم. به آینده فکر میکردم که در امتحان ریاضی مکتب نمرهی کامل را بگیرم و به خوبی صنف نهم را به پایان برسانم. گاهگاهی با خودم در مورد آینده فکر میکردم و میگفتم من که به دانشگاه بروم خیلی برایم دور است و هزاران دغدغهی فکری دیگر؛ اما آن روز همهچیز تغییر کرد.
سر و صداها بلند شد و چهرهها خشن بود. همه میدویدند و یکی با شانهاش به من زد که افتادم. کتابچهی سرخم خاکی شد. با دستمال آن را پاک کردم و گفتم: کاکا، متوجه باش!
سرم را بلند کردم که کسی نیست. به یکی از دخترها که به سرعت راه میرفت گفتم: خواهر، چه شده؟
گفت: طالبها آمدند، زود برو خانه!
در ابتدا نفهمیدم چی میگوید، چون واقعاً برای یک دختر ۱۴ ساله فهمیدن اینکه غولهای رویاهایش آمدهاند سخت بود؛ اما چند قدم جلوتر فهمیدم که آن روز نهفقط کورسها که همهجا تعطیل شد. آن وقت به جای فکر کردن به طالبان، با خودم گفتم امتحان ریاضی دارم، پس خانه نمیروم و باید امتحان بدهم. نکند استاد بگوید شهلا درس نخوانده!
با سرعت طرف کورس رفتم. تا نزدیک شدم که داخل شوم، گارد کورس گفت: دختر جان، به این شرایط خراب چرا خانه نمیروی؟ مگر در جریان راه کسی نگفت طالبان آمدهاند؟
من گفتم: ببخشید کاکا، باید بروم امتحان ریاضی خود را بدهم، زود میروم خانه.
گفت: برو، امروز کورس تعطیل است، شاید پسفردا بیایی و امتحان خود را بدهی.
گارد با عصبانیت گفت: زود برو! فردایی وجود ندارد.
اشک در چشمانم حلقه زد و با سرعت دویدم. تمام فرمولهای ریاضی از یادم رفت و جایش را به غم و اندوه داد.
۱۵ اگست فقط یک تاریخ نبود، ۱۵ اگست مثل یک زخم باز روی تقویم زندگی ما شد.
از همان روز که خانه برگشتم، شب دیگر شب سادهای نبود؛ خیلی تاریک شده بود و غم مثل باران به هر خانه میبارید و تمامی نداشت. سیل اشکها جاری شده بود و همه را غرق کرده بود. شبها، شبهای بیامیدی بود و روزها فقط روشن بودند، پر از سکوت و ترس. سرکها خالی بود و برچی مثل سابق نبود.
ما دخترانی بودیم که نه سلاح داشتیم و نه قدرت آنها. با دستهای کوچک و قلب پرشور، قلم و کتاب به دست داشتیم که با بسته کردن درهای مکتب، آن را هم از ما گرفتند.
اما ما در سیاهی و تاریکی نماندیم، ما ایستادیم و آهسته و پیوسته حرکت کردیم.
در خانهی گِلی کوچک، زیر نور شمع، آنلاین، پنهانی و با دلهای پر از جرأت ایستادیم. یاد گرفتیم و یاد دادیم.
هر روز و هر روز شب و روز را شمردیم؛ نه برای رفتن به سفر، جشن یا خوشگذرانی، فقط برای آزادی. آزادی که نداشتیم و تا هنوز هم نداریم.
ما هنوز دخترکهای کوچک هستیم با کیف و چادر سفید.
فقط اینبار نه تنها رویا داریم، بلکه در کنارش شعلهای از مقاومت هم داریم و هر روز با خود میگوییم: روزی خواهد آمد که در راه کورس باشم و امتحان ریاضی داشته باشم، بدون ترس و بدون توقف، فرمولهای ریاضی را بلندبلند بخوانم.
نویسنده: شهلا جلیلی