وقتی آزادی و بعد آبادی رفت…!

Image

من دختری از افغانستان هستم. در قلب آسیا زندگی می‌کنم؛ جایی که کوه‌ها بلندند، اما رؤیاهایم در دامنه‌های‌شان دفن شده‌اند. قصه‌ای دارم، قصه‌ای پر از درد و اندوه. قصه‌ای از عشقی نافرجام، عشقی که از بدو تولد در کنارم بود، همدمم، همراه لحظه‌های خاموش و روشن زندگی‌ام. وقتی به دنیا آمدم، در کنار گهواره‌ام نشسته بود و آرام نگاهم می‌کرد. اسمش آزادی بود.

آزادی فقط یک اسم نبود، برای من نفس بود، زندگی بود، امیدی پنهان در دل تاریکی‌ها بود. وقتی به مکتب می‌رفتم، او همراهم بود. لبخند می‌زد، دستم را می‌گرفت، کنار گوشم آرام زمزمه می‌کرد: «تو می‌توانی، تو سزاواری.» در واقع، او دلیل اصلی مکتب رفتنم بود. حضورش مثل نوری بود که درونم را روشن می‌کرد. اما آزادی تنها نبود؛ دوستان زیادی داشت. یکی از نزدیک‌ترین‌هایش آبادی بود. این دو همیشه با هم بودند، سایه‌به‌سایه، گام‌به‌گام. گروهی داشتند: آزادی، آبادی، برابری و آگاهی. مردمی که اطراف ‌ما بودند، همه دوست‌شان داشتند. می‌گفتند با این چهار یار، زندگی معنا پیدا می‌کند.

روزی از روزهای کودکی، کنار رود هلمند، سنگ یشمی بزرگ پیدا کردم. سبز و درخشان، مثل امیدی در دل طبیعت زخمی. مردم قصه‌ای درباره‌اش می‌گفتند: «اگر سنگ یشم را دو قسمت کنی و نیمی‌اش را به معشوقه‌ات بدهی، هیچ قدرتی در دنیا نمی‌تواند شما را از هم جدا کند.» من باور کردم، یا شاید دلم می‌خواست باورش کنم. سنگ را به دو گردنبند تبدیل کردم. یکی را برای خودم نگه داشتم، و دیگری را به آزادی دادم. وقتی گردنبند را به گردنش انداختم، چشمانش برق زد. لبخند زد؛ آن لبخندی که همیشه دلم را آرام می‌کرد و به زندگی دلگرمم می‌ساخت.

سال‌ها گذشت. من و آزادی همیشه با هم بودیم. روزها زیر آفتاب در کوچه‌های خاکی قدم می‌زدیم، شب‌ها زیر آسمان پرستاره خواب رؤیاهای بزرگ می‌دیدیم. زندگی‌ ما پر از امید بود. خانه‌ای داشتیم که با هم اسمش را انتخاب کرده بودیم: افغانستان. خانه‌ای که پر از نور و رنگ و صدای خنده بود. دوستان آزادی هم آن‌جا را خانه‌ی خود می‌دانستند؛ کنار ما زندگی می‌کردند، بی‌دغدغه، بی‌ترس.

اما یک روز، همه‌چیز تغییر کرد. سایه‌های سنگین آمدند؛ چهره‌هایی با نام‌های تاریک و خشن: زن‌ستیزی، دین اجباری، حجاب اجباری. آمدند و سقف خانه‌ی ما را شکستند. هوای خانه را تاریک کردند. یکی‌یکی دوستانم را بردند. اول آزادی رفت، بی‌صدا، بی‌خداحافظی. بعد از او آبادی، که فقط یک ماه طاقت آورد. برابری و آگاهی هم در سکوت ناپدید شدند. حالا فقط من مانده‌ام؛ دختری در دل تاریکی، با خانه‌ای که دیگر بوی زندگی نمی‌دهد.

گردنبند یشمم هر روز سنگین‌تر می‌شود. گلویم را فشار می‌دهد. گاهی حس می‌کنم نمی‌توانم نفس بکشم. می‌گویند این اثر دوری از آزادی است. می‌گویند یشم، وقتی دور از نیمه‌اش باشد، سنگینی می‌کند؛ مثل غم‌هایی که در دل جمع شده‌اند و راه گریه را بسته‌اند. پدرم می‌گوید که من و آزادی از هم جدا نمی‌شویم، چون سرنوشت ما به هم گره خورده. می‌گوید روزی تکه‌ی یشمِ آزادی، مرا به سوی خودش خواهد کشاند؛ ولی من می‌ترسم. خیلی می‌ترسم. چون راه تاریک شده، پر از مه، پر از دیوار.

خانه‌ام دیگر خانه نیست. پر از مه است، پر از صداهایی که آرامش را می‌دزدند. کسانی که باعث این تاریکی شده‌اند، هر روز عضو جدیدی معرفی می‌کنند. دیروز یکی آمد به نام بدبختی. امروز گفتند ناامنی هم آمده و جای ثابتی برای خودش پیدا کرده. نمی‌دانم فردا چه کسی خواهد آمد. نمی‌دانم تا کی می‌توانم این همه درد را تحمل کنم.

اما یک چیز را با تمام وجودم می‌دانم: دلتنگ آزادی‌ام. خیلی. دلتنگ لبخندش، دلتنگ صدایش، دلتنگ روزهایی که با او می‌دویدم و می‌خندیدم. هنوز گردنبند یشم را نگه داشته‌ام، هنوز امید دارم. گاهی شب‌ها، زیر لحاف سکوت، با آن حرف می‌زنم. بهش می‌گویم: «برگرد!»

شاید روزی برگردد؛ با همان لبخند، همان نگاه پر از مهر. شاید روزی دوباره در کوچه‌های خانه‌ی ما قدم بزنیم. شاید دوباره نام افغانستان، بوی زندگی بدهد. هنوز امید دارم، چون یشم، تکه‌ی دیگرش را در دلِ آزادی جا گذاشته‌ام.

نویسنده: دارایدخت دبیر

Share via
Copy link