رهبران فردا (۱۴)
این شمارهی «رهبران فردا» به سحر مرادی اختصاص دارد؛ دختری که در دل شب، چون سحر متولد شد و از کوچههای برچی آموخت که چگونه در میان محدودیتها، امید را نفس بکشد.
او با رهبری زنانه میخواهد جهانی نو بسازد؛ جهانی که در آن صدای دختران شنیده میشود، مهربانی جای سلطه را میگیرد و عشق، زنگار نفرت را میزداید.
داستان این شماره، داستان سحر است؛ داستان نگاهی نو، در راهی نو، و آغازی برای جهانی نو…
با سحر همراه شوید.
رویش: سحرجان، سلام. بسیار خوشآمدی در حلقهی رهبران فردا.
سحر: استاد عزیز، سلام به شما و همهی کسانی که قرار است این مستند را ببینند و تشکر از شما که مرا در این برنامه دعوت کردید.
رویش: تو سحر، سومین سحر هستی در سلسلهی رهبران فردا، سه نام با یک مفهوم. این سوال را از دو سحر دیگر هم پرسان کردم. فکر میکنی که سحر برای تو چی معنا میدهد؟
سحر: استاد، مستندهایی که من از سحرهای دیگر دیدم، این سوال را پرسان کرده بودید. سحر برای من همان طلوع است، یک صبح جدید پس از یک تاریکی و در زندگی خود من این قسم تفسیر میکنم که در بدترین شرایط، حتا پس از تاریکترین شب و شاید طوفانیترین شب باز هم امید و فردایی است. من سحر را امیدی پس از تاریکی میخوانم.
رویش: فکر میکنید که واقعا حالا زندگی که شما دارید، زندگی خیلی تاریک است که میتواند سحر را خیلی معنادارتر کند؟
سحر: قطعا، در همین زندگی تاریک است که سحر و اسم سحر برای من معنادارتر شدهاست.
رویش: چی تاریکی است؟ حالا اطراف تان را میبینید، چی چیز را میبینید که برای تان نماد تاریکی حساب میشود؟
سحر: بیشتر جهل و نادانی را میبینم که خیلیها به خاطر برخی عقاید و باورهایی که دارند، یک قشری از جامعه را محدود کردند که من هم جز همان قشری از جامعه هستم و این باعث شده که زندگی من تاریکتر شود؛ ولی خوشبختانه، معنایی که من در اسم خود پیدا کردم، مرا به این باورمند ساخته که تو میتوانی از این تاریکی که در دور و برت است، به مردم یک روشنایی بتابانی. قطعا میتوانی که در جامعه تغییری هم وارد کنی.
رویش: در کجا، در چی زمان و در چگونه خانوادهای به دنیا آمدی؟ و در چی بستری رشد کردی؟
سحر: من سحر مرادی در ۶ عقرب سال ۱۳۸۵ هـ.ش. در کوچه پسکوچههای برچی در یک خانوادهای که نسبتا بزرگ است و من دختر چهارم خانواده به دنیا آمدم. نام پدرم محمد جواد است و اسم مادرم خانم گل است. پدرم در آستانهی ۵۳ سالگی است و مادرم نیز حدود ۴۸ یا ۴۹ سال سن دارد. ما از حصهی اول بهسود ولایت میدان وردک هستیم. پدرم در منطقهای به نام چلمجای زندگی میکرد و مادرم نیز در منطقهای به نام برغوسونک زندگی میکرد. بعدا با همدیگر آشنا میشوند و ازدواج میکنند.
رویش: پدر و مادرت تحصیل نکردند؟ یعنی هیچ کدام شان به مکتب نرفتند؟ هیچ کدام شان به مدرسه نرفتند؟ هیچ کدام شان با درس و کتاب آشنایی ندارند؟
سحر: مادرم دختر کلان خانواده و فرزند دوم بوده و آن زمانی که مادرم همسن من بوده یا وقت تحصیلش بوده، کارهای خانه هم به عهدهاش زیاد بوده و قسمی که مادرم میگفت، آن زمان دختری که به مسجد میرفت، هیچ مکتبی در کار نبود، برایش عیب بود. همه میگفتند که دختر فلان کس به مکتب میرود. پدرم هم آنقدر دغدغهی زندگی سرش زیاد بوده که فرصت نکرده تا به مکتب تعلیمات اساسی برود و همانقدر علمی را که فعلا دارد، در مساجد فراگرفته است.
رویش: پیش از تو خواهران یا برادرانی که بزرگتر بودند، اینها هم به مکتب رفتند و درس خواندند؟
سحر: من سه خواهر بزرگتر دارم و سه برادر کوچکتر. خودم فرزند وسطی هستم. سه خواهر بزرگترم نیز درس خواندند و دو تن شان دانشگاه را تمام کردند. خوشبختانه همهی ما، از خواهر بزرگترم شروع تا برادر کوچکم که صنف ۷ است، تحت حمایت پدرم بودیم و همیشه برای ما گفته که اولویت اول تان در زندگی باید درس و تحصیل تان باشد.
رویش: پدرت چی کار میکرد؟ معیشت خانواده را چطور تأمین میکرد که توانسته از پس تحصیل و هزینههای تحصیل فرزندان خود هم برآید؟
سحر: تا جایی که من قصههای پدرم را شنیدم، در مقطعهای زمانی مختلف شغلهای مختلفی داشته و آخری که داشته، منحیث دکاندار، از زمانی که من به خاطر دارم، برایش ثابت بوده است. از این کسب و درآمدی که داشته، خدا را شکر توانسته که امکانات زندگی و درس و تحصیل ما را تأمین کند. به نظر من پدرم خیلی خوب توانسته که ما را از نظر مالی حمایت کند.
رویش: خانهای که در آن به دنیا آمدید، خانهی شخصی خود تان است؟
سحر: زمانی که من به دنیا آمدم، در خانهی کرایی مینشستیم. خانه از خود ما نبود.
رویش: فعلا خانهی تان شخصی از خودتان است؟
سحر: بلی، بعد از یک مدتی پدرم یک خانه خرید.
رویش: دورهی ابتدایی مکتب را در کجا درس خواندی؟
سحر: دورهی ابتدایی (از صنف اول – نهم) در مکتب تربیت خواندم.
رویش: فضای درسی تان چگونه بود؟ از مکتب، معلمان و همصنفان خود چی خاطره داری که فعلا به یادت مانده است؟
سحر: از صنف اولم خاطرات بیشتر دارم، چون اولین تجربهام از وارد شدن به یک دورهی تعلیمی بود. در آن زمان من به این باور بودم که من یک تحول بزرگ را در زندگی خود تجربه میکنم. دوستان زیادی در آن دوره داشتم. از اول هم یک آدم اجتماعی بودم و با همگی به آسانی دوست میشدم. در همان روز اول هم دو نفر دوست پیدا کرده بودم. استاد ما بینهایت استاد مهربان بود. برای این که ما چیزی را یاد بگیریم و بتوانیم که حداقل در صنف اول خط بخوانیم و مشکلات خود را تا حدی حل کنیم، تلاش زیادی میکرد، البته فضای مکتب ما هم کاملا فضای دوستانه بود.
رویش: وقتی که طالبان در این دور جدید آمدند، تو در صنف نهم بودی. از آمدن طالبان چی خاطرهی خاصی را داری؟ از روز ورود طالبان در کابل چی چیزی به یادت ماندهاست؟
سحر: یادم میآید که در مکتب بودم. بزرگترین شاگردان مکتب ما و صنف 9 هم بودیم. امتحان چهار و نیم ماهه تازه تمام شدهبود و به خاطری که قبلا رخصتی قرنطینه داشتیم، برای ما رخصتی تابستانی داده نشد. در هیاهوی شروع شدن مکتب بود و همه دوستان با هم از رخصتی قرنطین با هم صحبت میکردند که مدیر ما از وارد شدن طالبان به کابل خبر داد، البته قبل از آن هم کمی خبرهایی بود؛ اما باورکردنش برای همهی ما ناممکن بود. وقتی که طالبان وارد کابل شدند، واقعا همه فهمیدند که قدرت/ حکومت تغییر کردهاست. یک ناامیدی و شوک بزرگی به همه وارد شد.
رویش: در خانوادهی تان پدر و مادرت به طور اختصاصی چی واکنش نشان دادند؟ مثلا وقتی که طالبان آمدند، برای شما چی گفتند؟ بخصوص برای خواهران بزرگتر از تو و خودت که صنف نهم بودی، گفتند که مراقب تان باشید، احتیاط کنید، از کشور بیرون شوید، مکتب را ترک کنید، خواهران بزرگترت را تشویق کردند که ازدواج کنند؟ چی چیزی به عنوان واکنشهای اولیهی خانواده در یاد تان است؟
سحر: اولا وقتی که من در خانه رسیدم، قطعا والدینم کمی نگران بودند تا من به خانه برسم. چون حکومت تغییر کرده بود و شرایط کمی سخت شده بود و شاید ناامن هم بود. بعد یادم نمیآید که مادر یا پدرم گفته باشد که شما دیگر به مکتب یا دانشگاه نروید، چون همهی ما میفهمیدیم که وقتی طالبان وارد مکتب شد، یعنی مکتب و دانشگاه هم بسته شد. پس آنها نمیخواستند که فشار زیادی بالای ما وارد کنند و این را هم به ما گوشزد کنند که شما در خانه بنشینید، چون خود شان میفهمیدند که مکاتب و دانشگاهها بسته شدهاند. مادرم از این بابت خیلی ناراحت بود که ما دیگر نمیتوانیم به تحصیل خود ادامه بدهیم، پدرم هم همین قسم. بعد از یک مدتی تصمیم داشتیم که به پاکستان مهاجرت کنیم، بنابر بعضی از دلایل مهاجرت نکردیم و همینجا ماندیم؛ ولی در همین 4 سالی که گذشت، فامیل و والدینم هرگز به خواهران بزرگترم نگفتند که شما باید ازدواج کنید، چون اولویت در زندگی همهی ما و زندگی ما چهار خواهران درس و تحصیل بودهاست. پدرم هم گفته که شما اول تحصیلات تان را تمام کنید، بعد از آن میتوانید ازدواج کنید. یعنی ازدواج همیشه ممکن است؛ اما تحصیلات تان مهمتر از ازدواج تان است.
رویش: خواهران بزرگترت فعلا چی کار میکنند؟ مصروف چی برنامهای در خانه هستند؟
سحر: خواهران بزرگترم زمانی که طالبان تازه آمدند، سمستر آخر شان بودند، یک شان در دانشگاه کاتب رشتهی اقتصاد را خواند و خواهر دومم در خاتمالنبیین قابلگی خواند. بعد از این که طالبان وارد کابل شد، در دانشگاه کاتب بدون محرم اجازه نمیدادند، حتا میگفتند که شما دختران نیایید، برادر یا پدر تان را روان کنید. متاسفانه، از خانوادهی ما کسی مناسب نبود که برود و کارهای اداری خواهرم را پیش ببرند؛ ولی در دانشگاه خاتمالنبیین برای مدتی اجازه دادند و خواهرم دیپلوم خود را گرفت، البته دیپلومش، دیپلوم موقت بود. تا مدتی هر دو در خانه بودند. بعد از چند مدتی هر دو تای شان انتخاب کردند که در این مدت لااقل روی زبان خود کار کنند. خوشبختانه، امروز من میبینم که هر دوی شان روی ظرفیتسازی شخصی هم کار میکنند. کتابهایی که دارند، رمانها و کتابهای مطالعهیی که میخوانند، واقعا برای شان کمک کننده است.
رویش: خودت چی وقت با برنامههای کلسترایجوکیشن و برنامههای امپاورمنت آشنا شدی؟
سحر: آشنایی با برنامهی کلسترایجوکیشن کاملا یک اتفاق تصادفی بود. فکر کنم به خاطر فعالیتی که شما در صنفهای امپاورمنت داده بودید، یعنی هر دختر در یک ماه باید یک دختر دیگر را هم به درس و ادامهی تحصیل تشویق کند. دوست من «نسرین» هم این فعالیت را انجام داد و اولین حرفی که نسرین برای من گفت این بود که کلستر یک جای متفاوت است، مثل سایر مکاتب نیست. خوشبختانه، وقتی که من وارد کلستر شدم و از برنامههایش کمی باخبر شدم، به این درک رسیدم که واقعا کلستر یک جای متفاوتتر از جاهای دیگر است.
رویش: چی چیزی متفاوت؟ مثلا وقتی که روز اول در برنامهی امپاورمنت اشتراک کردی یا دوستان خود را در کلسترایجوکیشن دیدی، چی چیز جدیدی برایت آشکار شد که فکر میکردی تو را وارد یک تجربهی جدید و دنیای جدید میکند؟
سحر: اولین تجربهام از همکاری بین دختران بود. در اینجا کسی رقابت نمیکرد، بلکه با همدیگر همکاری میکرد. اگر یک شاگرد جدید میآمد و نوتها را نداشت، سه چهار نفر برایش نوت پیشنهاد میکردند که تو بتوانی نوت را داشته باشی. ما اینقدر درس خواندیم. تو درس را پیشبرده خواهد توانستی. اگر هم پیش برده نمیتوانی هم مشکلی نیست ما همرایت وقت میگذاریم، همکاری میکنیم. این واقعا برایم یک تجربهی جدید بود. در محیطی که من وارد شده بودم، همه همسن بودند. شاید یک دو سال تفاوت سنی ما بود، همه یک درس را میخواندیم؛ اما چیزی که متفاوت بود این بود که همه با هم همکاری داشتند. در امپاورمنت هم همین بود: در امپاورمنت هم ما درس همکاری را یاد گرفتیم. این که هفت اکشن بازی صلح بود. بعدا من متوجه شدم که تفاوت کلستر با دیگر کورسهای آموزشی و مکاتب در همین است که اینها را یاد میدهد که آگاه شوند. در دیگر جاها شاید ما را باسواد بسازند، شاید ما را درسخوان بسازند؛ اما آگاهسازی در بیشتر مکاتب صورت نمیگیرد.
رویش: یک مقدار بیشتر در مورد تجربههای اولیهی خود از امپاورمنت، از توانمندی بگو که هضم و فهمیدن چی چیزهایی برایت دشوار بود؟ چی چیزهایی برایت هیجانانگیز بود که احساس میکردی تو را انرژی میدهد/ به شوق میاندازد؟ چی چیزهایی برایت هراس خلق میکرد و میترسیدی؟ بالاخره وارد یک دنیای جدیدی از مفاهیم شدن نگرانیهایی را هم به همراه دارد. برای تو این تجربه چیست، تجربهای از ترس، نگرانی و هیجان یا شوق؟
سحر: بیشتر از این که من ترسی داشته باشم، هیجان داشتم. هیجان از یک دنیای جدیدی که با آن رو به رو شده بودم. فعالیتهای امپاورمنت قسمی بود که من تازه با آنها آشنا شده بودم، حتا من با واژهی امپاورمنت در کلستر آشنا شدم. اولین فعالیتهایش تیمسازی بود، این که پنج نفر با هم یکجای میشوند و پنج قدرت میآیند و یک قدرت میشوند و به خاطر خواستی که دارند، تلاش میکنند. این واقعا برای من جالب بود. چون زمانی که من در سایر کورسهای آموزشی یا مکاتب بودم، برای من کسی یاد نداده بود که من همکاری کنم. فقط گفته بودند که خودت تلاش کن. در اینجا من این را یاد گرفتم که اگر من به تنهایی خود رشد کنم و به تنهایی خود تلاش کنم، یعنی من در جامعهی آیندهی خود یک رهبر دارم و این به این معناست که یک رهبر میتواند اشخاص کمتری را هدایت کند؛ اما اگر پنج نفر یکجای شویم و یک قدرت را بسازیم، به این منظور است که پنج نفر، پنج قدرت، پنج رهبر و جامعهای که تحت پوشش هدایتهای بیشتری قرار میگیرد. هیجانهای دیگری هم داشت، مثلا در تیم ما برای خود نماد میساختیم و این نماد به شکلی بود که توسط آن انرژی را به همدیگر انتقال میدادیم. دستهای ما را با همدیگر میگرفتیم، برای خود دستبند جور میکردیم. تیمی که من انتخاب کرده بودیم، ما از سرپوش بوتل برای خود سنجاق درست کرده بودیم، آن را به چادرهای خود میزدیم و این نماد ما بود. هر کدام ما یک نماد را برای خود انتخاب کرده بودیم. نمادی را که من انتخاب کرده بودم، «کاکتوس» بود. معنای کاکتوس این که تو میتوانی حتا در کویر خشک هم رشد کنی.
رویش: چند نفر حالا در تیم تان هست و مهمترین فعالیتهایی را که در تیم تان انجام میدهید، چی است؟
سحر: در تیم ما پنج نفر هستیم. اعضای تیمم خودم، اسما رضایی، حلیمه ضیا، بصیره حیدری و زهرا نوروزی است. چون همهی ما دوستان خوبی با همدیگر بودیم و ارتباطاتی داشتیم و از همه مهمتر با هم نقطهی مشترک داشتیم، با همدیگر یک تیم را تحت نام «گروه سبز» ساختیم. هر کدام برای خود نمادی هم انتخاب کردیم. مهمترین فعالیتهای ما در نخست کتابخانهی انسانی بود، این باعث میشد که ما با دیگران، دخترانی که در کلستر یا مدرسه هستند یا آدمهای خارج از محیط مکتب، هم در تماس باشیم. واقعا برای ارتباطات ما و هم در درک و فهم ما از آدمهای خارج از کلستر خیلی کمککننده بود. فعالیت دیگر ما نماد بود. ما در نمادهای خود معنابخشی کردیم: گفتیم که بیایید نماد بسازیم، بعد با همدیگر صحبت کردیم که این نماد میتواند چی معنای برای ما داشته باشد. همان روزها درس معنابخشی و معناسازی را در جلساتی امپاورمنتی هم میخواندیم و واقعا خیلی خوب توانستیم که این را با همدیگر خوب درک کنیم. هر کس برای خود یک نماد انتخاب کرد و با تلاش نسبتا زیادی آن را رنگ و روغن کردیم و واقعا یک نماد زیبایی برای ما شد. مطمئن هستم که تا آخر هم هر کدام ما کاکتوس، برگ شبدر، جوانه، قلب سبز و دریای خروشان خواهیم ماند. فعالیت دیگر ما مثل رو به رو شدن با احساسات نهفتهی ما است. مثل امروز ما یک فعالیت را انجام دادیم، قرار بود یک کتاب را بخوانیم، بعد احساسات خود را هم بنویسیم. کتابی را که ما امروز خواندیم، کتابخانهی نیمهشب بود. کسی که دخترش (نورا) کلا در فکر پشیمانیهای زندگی خود بود، به فکر و درگیر «اگر»ها بود. ما این فعالیت را انجام دادیم. گفتیم که ما درگیر کدام اگرها هستیم. برای من این حس را داشت که من به خودم یک مرحله نزدیکتر شدم. این حس را به من داد که من همین سحری که هستم، کافی هستم، به اندازهی کافی تلاش میکنم. فعالیتهای دیگری که در همین روزها انجام میدهیم یادداشتهای شبانهی ما است. ما هر شب برای سحری که امروز را تجربه کرده، یک یادداشت مینویسیم و این دو یادداشتی را که من در این دو شب نوشته کردم، نکات تأملبرانگیزی را در مورد خودم به من درس داده است.
رویش: یکی از دشواریهایی را که حالا شما دارید تجربه میکنید و ممکن است برای شما یک آزمون باشد، غلبهکردن بر احساساتی است که ناشی از نفرت است، ناشی از بدبینی است. شما با فضایی سر و کار دارید که این فضا با شما بیمهری میکند: تحقیر است، توهین است، سختگیری است، محدودیت است و بازتاب این به طور طبیعی به عنوان یک واکنش انسانی در شما میتواند بدبینی و نفرت باشد. در امپاورمنت بدبینی و نفرت مثل زهر تلقی میشود که پیش از این که دیگری را آسیب بزند، شما (خود تان) را آسیب میزند. شما با زهر بدبینی و نفرت، به عنوان یک تمرین امپاورمنتی، چطور مقابله میکنید؟ سحر فعلا در برابر نفرت و بدبینی چقدر مصئون است؟
سحر: فعالیتی بود که ما در بین تیم انجام دادیم و دربارهی وضعیت فعلی ما و دربارهی احساس خود در مقابل این شرایط صحبت کردیم. جالب اینجا است که هیچ کدام ما در مورد نفرت خود در مقابل این وضعیت یا در مقابل محدودیتهایی که است، صحبت نکردیم. به نظرم ما قسمی تمرین را انجام دادیم و قسمی پیش رفتیم که هیچ نفرتی در نهاد ما نیست. چون ما این را درک کردیم که اگر ما نفرت داشته باشیم، به این معنا است که تو زهر را بیشتر از این که در وجود دیگری انتقال بدهی، در وجود خود انتقال میدهی. زهر کشنده است. اگر میخواهی بمیری، نفرت داشته باش. اگر میخواهی که به رویاهایت یا همان مسیری که داری، ادامه بدهی، پس این حس نفرت را از وجودت پاک کن. ما این را توسط تمرینهای این که دستهای همدیگر را میگرفتیم و چشمهای خود را بسته میکردیم و انرژی را از یکی به دیگری انتقال میدادیم. بعد با یک نفس عمیق این انرژی از وجود ما خارج میشد. واقعا یک مدتی که این را انجام دادیم، تمرین خیلی تأثیرگذاری بود.
رویش: آیا با آنچیزی را که در امپاورمنت به نام «Limiting Beliefs» یا باورهای محدودکننده یاد میکنید که به تعبیر امپاورمنتی قاتل رویاهای شما است، هر گاه که خواستی در ذهن تان مطرح میشود، «Limiting Beliefs» یا باورهای محدودکننده هجوم میآورند و اینها را خفه میکند. شما با باورهای محدودکنندهی خیلی شدیدی رو به رو هستید که احساس میکنید گاهی مقابله کردن با آن برای تان خیلی دشوار میشود و شما را به نفس میاندازد و دچار ضیقی میسازد؟
سحر: قطعا، وقتی که ما از «Comfort zone» یا دایرهی راحتی خود خارج شدیم، با این «Limiting Beliefs» برخورد کردیم. این «Limiting Beliefs» از طرف جامعهی ما خیلی به ما تلقین میشد، مثل این که فعلا شرایط خراب است، باید در خانه بنشنید. شرایط طوری نیست که شما درس بخوانید. کورسی باز نیست که شما درس بخوانید. حتا برخی مواقع میگفت که عجب جرأتی دارد که باز هم میآید و درس میخواند. به ما این قسم تلقین میشد که انگار ما کار اشتباهی را انجام دادیم؛ ولی این «Limiting Beliefs» مانع ما نشده و در همین «Limiting Beliefs» است که «Growing edge» خود را پیدا کردیم.
رویش: چی کار کردید؟ همین که جامعه میگوید که وضعیت دشوار است، امنیت نیست، سختیهای زندگی خیلی گستردهتر از این است که تو به عنوان یک دختر در برابرش ایستاد شوی و مقابله کنی، ممکن است آسیب ببینی. وقتی که میخواهی در برابر این «Limiting Beliefs» یا باور محدودکننده مقاومت کنی، باید یک کار خاصی را انجام بدهی. این کار تو چی است؟ مثلا چگونه بر این باور غلبه میکنی و احساس میکنی که نه، من میتوانم در درون این دشوارها، بدون این که این را نادیده بگیرم، با بسیار قدرتمندی و با بسیار استواری میتوانم گام بردارم. همان چیست؟ چی کار میکنی؟ تمرینت چیست؟
سحر: یکی از تمریناتی که من دارم، «نویسندگی» است. در مقابل این که برایم میگویند تو نمیتوانی، باید سکوت را اختیار کنی، برای این که بتوانی در این جامعه دوام بیاری، آرام باشی، حتا اگر ما را در خانه هم نگاه کنند، نوشتن چیزی است که ما در هر جا و در هر مکان و در هر زمانی باشیم، میتوانیم توسط آن صدای خود را بلندتر به دیگران انتقال بدهیم. در درون همان کلمات من «Growing edge» خود را پیدا کردهام. درست است که «Limiting Beliefs» یا باورهای محدودکننده در دور و بر ما خیلی زیاد است؛ اما همیشه راهی برای غلبه بر این باورهای محدودکننده هست. مثل نوشتن یا مثل این که چندی پیش شرایط امنیتی دختران اندکی وخیم بود، ولی در لابلای همان شرایط سخت بود که ما جلسات خود را به صورت آنلاین برگزار میکردیم. فعالیتهای خود را به صورت آنلاین اجرا میکردیم. ما سمینارهای کتاب میگرفتیم، یک کتاب را میخواندیم و میآمدیم در مورد آن با همدیگر صحبت میکردیم. و در این مدتی که ما در خانه بودیم، شاید دو سه روز، مثل رفتن به تفریح فرض کردیم. در این تفریح تو در کنار این که استراحت میکنی، پیشرفت هم میکنی و از دوستانت نیز دور نیستی.
رویش: به عنوان یک انسان گاهی شرایطی پیش میآید که در برابر سختیها و دشواریها واقعا احساس ناتوانی کنید و در … بیفتید، به گریه بیفتید. سحر این تجربه را چقدر دارد؟ گاهی چقدر دلت فشرده میشود؟ چقدر احساس غمگینی میکنی؟ احساس غریبی میکنی؟ احساس تنهایی میکنی؟ و دلت میشود که بگریی و میگریی؟
سحر: همیشه در زندگی ما زمانهایی است که شاید سختترین باشد و شاید من نامش را «غمانگیزترین و دشوارترین لحظات زندگی» بگذارم که مرا با دنیای درون من نزدیکتر میسازد و زمانی که من این احساس را دارم، بیشتر به خود میاندیشم. یک جایی مینشینم، زانوی غم بغل میکنم و غرق فکر هستم. آن روز هیچ چیزی برای من لذتبخش نیست. حتا آهنگ غمگین برای من شبیه یک آهنگ شاد است. ترجیح میدهم که خودم با خود یک صحبت داشته باشم. کارهای خود را بررسی میکنم که در این یک ماه من چی کار کردم، چقدر پیشرفت کردم، حتا میگویم که آیا همان آدمی که میخواستی شوی، در مسیر او هستی. در آخر من خودم را در آغوش میگیرم و میگویم که تو به اندازهی کافی قوی استی. به اندازهی کافی پیش میروی، پس نگرانیای در کار نیست. تو در شرایط سخت پیش میروی، فکر کردی که این ناراحتی، این غمی که فعلا داری، باعث این میشود که فردای دیگر درکار نباشد. این قسمی است که واقعا مرا آرام میسازد. بعضی وقتها شاید دستم را اینگونه محکم بگیرم که اگر حتا دست دیگری در کنارت نبود یا آغوشی نبود، تو آغوش و دستان خودت را داری. پس قوی ادامه بده. وقتی که این مسیر را انتخاب کردی، با همهی چالشهایش انتخاب کردی. قرار نیست که عقب بزنی.
رویش: گریستن به نظرت همیشه به معنای ضعیف بودن است، نشانهی ضعیف بودن است؟
سحر: قطعا که نه، اگر در مورد خودم بگویم، وقتی که من مینشینم، برای 5 یا 10 دقیقهای که من گریه میکنم و از اعماق دلم است، من احساس پیشرفت و رشد میکنم و احساس میکنم که من یک نکتهی دیگر تأملبرانگیز را در مورد خودم پیدا کردم. به این نتیجه میرسم که گریستن به معنای ضعف نیست. گریستن به معنای این است که تو از دره به طرف قله میروی.
رویش: گفتید که بسیاری وقتها ما قدرت خود را در جمع میبینیم. آیا قدرت گریستن را در جمع تجربه کردید؟ در گروه تان به شکل گروهی تصمیم گرفتید که بگریید؟
سحر: تا به حال نه، ولی در جلسهی امپاورمنتی که در 15 آگست داشتیم و صحبتهایی که قرار بود در مورد تجربهی ما در این 4 سال داشته باشیم، واقعا برای اولین بار بود که من دلم به حال خودم میسوخت. یعنی یادآوری آن تجربهها دردناک بود. من خیلی صحبتهای زیادی برای گفتن داشتم؛ اما بغض گلونم را گرفته بود و نتوانستم که ادامه بدهم، ولی وقتی که دوستم (زهرا صالحی) صحبت میکرد، خیلی خود را کنترل کردم که گریه نکنم؛ ولی نشد. این واقعا قسمی بود که تو دلت را خالی کردی. دیگر عقدهای در دلت نماندهاست. تو گریه کردی، ناراحت بودی و حق داری، انسان هستی و وقتی انسان ناراحت میشود، قطعا گریه میکند، ولی مهم این است که بعد از گریه چی کار میکنی. در همان لحظه دلم میشد که دستان زهرا صالحی را بگیرم و بگویم که تو به اندازهی کافی قوی بودی، شاید بیش از حد قوی بودی و من واقعا خیلی خوشحالم که دختری مثل تو را میشناسم.
رویش: آن شب خودت هم … داشتی، خودت هم کمتر از زهرا صالحی در گریه نیفتادی. آن شب چی روایتی داشتی؟ میخواهم روایتت را باز هم بشنویم. شاید این بار بدون عقده، بدون این که به گریه بیفتی، بتوانی بگویی. سنگینی آن لحظهای را که به یاد آوردی که باعث شد یک بار در حضور جمع بغضی در گلونت گره بزند و تو را به گریه بیندازد و کلماتت کلمات اشکآلود شود، چی بود؟ چی چیزی را در چهارمین سالگرد سقوط، در چهارمین سالگرد این تحول بزرگ، میدیدی که تو را به عنوان یک دختر، به عنوان سحر به ورقت انداخت؟
سحر: تجربهای که داشتم این بود: از کورس به خاطر پوششی که داشتم، اخراج شده بودم و آن روزی که من آن را به یاد آوردم، واقعا حس حقارت داشتم. من که کاری نکرده بودم، فقط قسمی که دلم خواسته بود، لباس پوشیده بودم. وقتی که مرا از کورس اخراج کردند، اول این که غرورم بین آنهمه شاگرد پایمال شد، بعد از آن هرچه بیشتر فکر میکردم، به این نتیجه میرسیدم که چقدر در جامعه و خانوادهی خودم مرا ذلیل میشمارد، چقدر مرا دست کم میگیرند که تو حتا حق نداری که لباسهایی را که میخواهی، بپوشی، چی رسد به صدا یا حرفهایی را که میخواهی، بیان کنی. آن روز، وقتی که این را بیان کردم، قلبم یک چیزی محکم شد و باعث شد که من احساسی را که همان لحظه داشتم، دوباره تجربه کنم. همان حس و حال بود، همان تجربه را دوباره در ذهن خود مجسم کردم. واقعا دردناک بود. وقتی که آن روز من در پیش محافظ کورس ما گریه کردم و محافظ هم واقعا دلش به من سوخت، حس حقارت داشتم. آن روز وقتی که من آن را دوباره بازگویی کردم، همین حس را داشتم. لحظات دیگری هم بود، وقتهایی که من واقعا برای اولین بار دلم برای مکتبم تنگ شده بود. واقعا من میخواستم که یک دیپلم از مکتب داشته باشم. واقعا میخواستم که طعم فراغت را بچشم. مثل یک شاگرد عادی به مکتب و دانشگاه بروم، شغل داشته باشم، شاید بورسیه بروم و در همان سنی که قرار باشد، به دانشگاه بروم، بروم. مثلا من امسال 19 ساله میشوم، باید وارد دانشگاه میشدم. من میخواستم بورسیه بگیرم؛ ولی در همان لحظاتی که من رویای بورسیهگرفتن در خارج از کشور را داشتم و میخواستم که انجنیری بخوانم، رویایم به کلی نابود شد و این واقعا غمانگیز و دردناک است. وقتی که حالی من فکر میکنم، این رویایی که من فعلا دارم، کسی از من بگیرد، زندگی من تمام است. زندگی من به همین رویایم گره خورده است. دیگر من اجازه نمیدهم که این رویا را کسی از من بگیرد.
رویش: هر باری که آدم در زندگی خود احساس میکند که یک حقکشی صورت گرفته، یک ظلمی صورت گرفته، بیعدالتی ای صورت گرفته و به خاطر آن قلبش فشرده میشود، به طور طبیعی کسی، مرجع قدرت دیگر را در برابر خود میبیند که مرتکب این حقکشی، ستم، ظلم، تبعیض شدهاست. تو احساس میکنی که واقعا آن که عامل این ظلم، ستم، تبعیض در برابر تو به عنوان سحر، به عنوان دختر، است، کیست؟ کی را مقصر میدانی؟
سحر: من طالبان را مقصر نمیدانم. جامعهی خود را مقصر میدانم. طالبان هم جزئی از جامعهی ما است. این که وقتی طالبان آمدند و مکاتب را بسته کردند، خیلیها سکوت کردند و خیلیها چشمپوشی کردند. کمکم این باعث شد که من جامعهی خودم را مقصر ببینم و مردانی که در جامعهام حضور دارند. چون از ایشان توقع میرفت که در کنار خانمها، مردها هم بجنگند. جامعه فقط خانمها نیست، جامعه متشکل از خانم و آقا/ مرد است. من توقعم این بود که اینها با همدیگر بجنگند، با همدیگر برای حق کسی که در کنارش است، بلکه برای حق نصف جامعه بجنگد؛ ولی متاسفانه، در طول این 4 سال، تا جایی که من دیدم، فقط دختران و خانمها تنها جنگیدند.
رویش: سحر جان، وقتی از جامعه حرف میزنی، جامعه یک ترکیب بسیار گستردهای را شامل میشود: زن و مرد، سحر، مادرش، خواهرانش، دخترانی که حالا در اطراف شما هستند، همه در اینجا هستند. آیا واقعا همهی اینها در این ظلمی که بر سحر رفته، بر زن رفته، بر دختر رفته، همهی شان مقصر اند؟
سحر: من مقصر نگاه غالب جامعه را میبینم و نگاه غالب جامعه نگاه مردانه است. این نگاه مردانه حتا بر نگاههای یک زن هم جا خوش کرده و فرقی نمیکند که یک خانم باشد و یا یک مرد باشد، نگاه مردانه بر نگاههای همهی شان نفوذ کردهاست.
رویش: سحرجان، منظور تان واقعا چیست؟ وقتی که از نگاه غالب مردانه گپ میزنید که این نگاه حتا بر نگاه زنان مسلط شده و نگاه زن را هم مردانه ساخته، میخواهید چی بگویید؟
سحر: منظورم این است که فعلا در جامعهی ما همه چیز از دیدگاه یک مرد سنجیده میشود. در طول تاریخ اصلا به زنی اجازه نداده که آن دیدگاه خود را در جامعه ابراز و بیان کند. حالی هم حتا در اندکترین چیز، حتا در زندگی روزمرهی ما، از دیدگاه یک مرد سنجیده میشود. مثل سهم تحصیلات ما، سهم حق و حقوق ما، همیشه مردانه شده، حتا وجود ما در جامعه از دیدگاه یک مرد سنجیده میشود، مثل صدای ما، نظافت ما، برنامههای ما و این قسمی شده که یک نگاه غالب بر همه شده، یک نگاه کنترلگر حاکم بر همهی افراد جامعه.
رویش: باز هم میخواهم بیشتر بگویی. مثلا در تجربههای شخصی تان، یعنی بگویید که چی چیزی از این نگاه مردانه هست که در جامعه غلبه کرده که شما را به عنوان یک دختر، دچار ضیقی میسازد؟ آزار میدهد و احساس میکنید که به عنوان یک دختر میدان برای عمل تان بسیار تنگ میشود و فکر میکنید که این صرف به خاطر این است که تو دختری یا بعضی وقتها که شما میدانید نفس دختر بودن برای تان به یک جرم تبدیل شدهاست.
سحر: در خیلی از موارد است که این حس را من تجربه کردم. مثلا ورزش کردن. من دوست دارم که بدنم سالم باشد. ورزش کنم. ذهن خود را آرام بسازم و برای سلامت خود تلاش کنم؛ اما در جامعهی ما این جرم است، چون که ورزش مربوط به مرد میشود و از دیدگاه مردانه ورزش برای یک دختر عیب میماند. مثلا من دوست دارم که فوتبال نگاه کنم، دوست دارم که والیبال بازی کنم، من دوست دارم که صبح وقت بیدار شوم و بروم دوش کنم و در خیلی از موارد دیگر مثل صحبتکردن ما، نظافت ما، لباس پوشیدن، راهرفتن و حتا غذا خوردن ما. در همهی اینها یک جرمی است. برای این که ما بخواهیم که دیدگاه دخترانه و دختربودن خود را برای اینها تبارز دهیم، کلا در جامعهی ما فعلا جرم است. حتا آمدن من به بیرون از خانه، درس خواندن من، حتا این که من یک کتابچه در دست خود داشته باشم، بیرون بیایم، با تعجب طرفم نگاه میشود. قسمی است که گویا من مجرم هستم و این که من فعلا در بیرون آمدهام، آزادانه راه میروم، میخواهم که فعالیتهای روزانهی خود را انجام بدهم، یک جرم شناخته میشود. من باید در خانه باشم و به صورت پنهان این کارها را انجام بدهم، در غیر این صورت من به عنوان یک مجرم در جامعهی امروزی خود شناخته میشوم. این در خیلی از موارد دیگر هم است، مثل پوشش من، چادر من، حتا در رنگ چادر من. یعنی نباید رنگ چادرم آبی یا روشن باشد، باید سیاه باشد و در رفتوآمد من، در خیلی از موارد، در خیلی از کارهای روزمره که خیلی هم ساده است و شاید خیلی هم کارهای بزرگی نباشد، یک عیبی در آن پیدا میشود و به خاطر آن کار حتا ما را مجرم میشمارند.
رویش: در این سالهایی که حالا یاد میکنید، تجربهای خاصی را دارید که مثلا به خاطر این مسایل، واقعا خودت با یک وضعیتی رو به رو شده باشی که احساس کنی که صرف به خاطر دختر بودن واقعا آن طور یک برخوردی با تو شده؟
سحر: وقتی که من طرف نقاش، به کورس میرفتم، چند باری بود که به خاطر این که من از خانه برآمدم و به خاطر پوششی که دارم، با من یک برخورد خیلی جدی شده بود. حتا مرا پس به خانه روان کردند که از همان راهی که آمدی، پس به خانهات برو. واقعا حس بدی به من دست داد. این که در بین این قدر افراد، در میان این همه مردم، کسی میآید ایستادت میکند و دوباره تو را به خانه روان میکند، فقط به خاطر این که تو دختر هستی و مجرم شناخته میشوی. دیگر این که کلا برآمدنت از خانه عیب است.
رویش: سحرجان، به رغم همین دشواریهایی را که میگویی، دو نکتهی مثبت را در صحبتهایت هم دیدم: یکی این که دچار نفرت از هیچکس نیستی، نه از طالبان، نه از مردان جامعه، نه از کس دیگری که در ظاهر ممکن است مرتکب یک ستمی در حقت شده باشد. احساس میکنی که نگاه جامعه نگاه بدی است. این نگاه به تغییر ضرورت دارد. وقتی که از نگاه حرف میزنی، از یک کار بسیار بنیادی و بزرگ حرف میزنی. وقتی این نگاه تغییر کند، در حقیقت به پدرت، برادرت، طالبان، ملاها و به هر کس دیگر هم خیر میرسد. یعنی تو در حقیقت فرد را مجرم نمیدانی. در حقیقت میخواهی یک شرایط و وضعیت را اصلاح کنی. این یک امر مثبت است. یک امر مثبت دیگر این است که بسیار با یک اعتماد به نفس سخن میگویی. احساسم بر این میشود که تو شکست نخوردی. از موقف یک دختر تسلیمشده و مأیوس حرف نمیزنی. میخواهم این دو بعد از ویژگی را در سخنانت بیشتر باز کنیم. اعتماد به نفس برای چی است؟ این اعتماد به نفس را از کجا به دست آوردی؟
سحر: من از وقتی که یادم میآید، خیلی خرد بودم، همیشه مادرم میگفت که تو جسور هستی، شجاع هستی و پدرم هم همینگونه. تو حتما یک نقش مهمی را در جامعه ایفا خواهد کردی. کمکم این در ذهن و قلبم حک شد. این باعث شد که من امروز محکمتر و بلندتر صحبت کنم و با قدمهای محکمتری در جامعهی خودم راه بگردم. این باعث شد که من اعتماد به نفس و عزت نفس داشته باشم.
رویش: فکر میکنی که تمرینهای امپاورمنت اعتماد به نفس را برایت معنادارتر ساخت؟ در تمرینهای امپاورمنت با اعتماد به نفس با یک زاویهی دیگری از اعتماد به نفس بیشتر آشنا شدی؟
سحر: همان قسمی که در درسهای امپاورمنت یاد گرفتیم، اعتماد به نفس، یعنی اعتماد به خود ما، اعتماد به وجود ما، اعتماد به جسم و فکری که داریم. این قطعا باعث این شد که من اعتماد به خودم را بیشتر کنم. یعنی درهر کاری که انجام میدهم، مستحکمتر پیش بروم و اعتماد به خود داشته باشم که من این کار را حتما انجام داده میتوانم. مثل درسخواندن، مثل نوشتهکردن، مثل آمدن در کلستر و همچنان اشتراک در جلسات امپاورمنتی، صحبتکردن در بین افراد خیلی زیاد و حتا صحبتکردن با شما.
رویش: تمرینهایی را که با دوستان تان کار میکنید، چیزهای خاصی هستند که شما را بیشتر به هم وصل کند، احساس کنید که روز به روز بیشتر به هم نزدیک میشوید، قدرت تان از حالت پراکندگی به حالت انسجام میرود؟
سحر: این که ما بین همدیگر تعهد داریم و همان قسمی که برنامهریزی کرده بودیم، هر روز و هر هفته به کارهای تیمی خود میپردازیم و با همدیگر روی یک چیز مشترک تلاش میکنیم که به نام رهبری زنانه یاد میشود، این ما را به همدیگر نزدیکتر میسازد. این که من دوستان و همگروپیهایم را روز به روز بیشتر میشناسم، باعث این میشود که من با آنها احساس نزدیکی بیشتری کنم. تمرینهای مثل این که ما نمادها را ساختیم، ما را با همدیگر تحت نام «گروه سبز» جمع کردهاست. تمرینهای مانند این که ما دست همدیگر خود را میگیریم، باعث این میشود که ما با همدیگر حس همبستگی بیشتری داشته باشیم.
رویش: با خواهرانت در خانه از تمرینهای امپاورمنتی برای ایجاد رابطهی جدید، رابطهی امپاورمنتی با خواهرانت هم استفاده کردی؟
سحر: یکی از کارهایی که با خواهر سومیام – که نامش نرگس است- ارتباط نزدیکتری با نرگس دارم، همین کارهایی بوده که در گروپ با همدیگر انجام میدادیم، مثل این که ما تمرین گروهی داشتیم، کتاب میخواندیم، با همدیگر صحبت میکردیم، در مورد احساسات درونی خود باخبر میشدیم و با خواهرم هم همین تمرین را انجام دادم یا مثل تمرین همکاری، در امپاورمنت و در هفت اکشن صلح ما همکاری را داریم. یعنی این که رقابت قبول نیست، باید ما همکاری داشته باشیم. با خواهرم هم همین قسم است. به جای این که من با او رقابت کنم، کوشش میکنم که هر ابزاری که دارم، او را هم کمک کنم که به رویاهای خود برسد یا او را هم کمک میکنم که به درسهای خود، امور خانه و یا هر هدفی که دارد، دست یابد.
رویش: با مادرت چی؟ با سایر اعضای خانواده، اقارب و نزدیکان تان، هیچگاهی تلاش کردی که تمرینهای امپاورمنتی خود را شریک بسازی؟ آنها را هم کمک کنی که نگاه شان تغییر کند؟ کمک کردی که تمرینهای امپاورمنت را در زندگی خود عملی کند؟
سحر: با مادرم بعضی وقتها در مورد امپاورمنت صحبت میکنم، این که توانمندسازی چیست. توانبخشی چیست. یعنی امپاورمنت هنر زندگی زیباست. توسط این توانمندسازی و توانبخشی میتوانیم زندگی خود را زیباتر بسازیم. مادرم عمیقا به صحبتهایم گوش میکند؛ ولی تا به حال فرصتی نشده که دربارهی تغییری که صحبتهایم در زندگیاش به وجود آورده، صحبتی کنیم؛ اما مطمئن هستم که در کل جلسهی خود صحبتهایی که همرایش داشتیم، تعقیب میکند. ولی بقیه اقارب ما، در بین دوستانی که در فامیل داریم، همیشه تلاشم بر این است که آنها به تمرینهای امپاورمنتی و تحصیلات تشویق کنم. این که آنها هم هنوز فرصتی برای ادامهی تحصیل خود دارند. وقت دارند که انگلیسی بخوانند، وقت دارند که کتاب بخوانند، وقت دارند که بنویسند، وقت دارند که در کلستر بیایند و درس بخوانند و میتوانند بعضی از تمرینهای کوچک امپاورمنتی مثل انتخاب کلمات و بازی با کلمات را همراه شان انجام میدهم و همچنان بازی که شما برای ما آموزش داده بودید «مراقب باشید، اینجا شیشه است، شیشه را نشکنید». این تمرین را به آنها بازگو کردم. واقعا ارزش دختربودن را در همین تمرینات همراه شان یافتم. این که من منحیث یک دختر میتوانم به راحتی همراه شان ارتباط برقرار کنم و یک انرژی دخترانهی خود را به آنها هم انتقال بدهم. مطمئن هستم که ذهنیت آنها هم هرچند که ابراز نمیکند، تغییر کرده است.
رویش: تمرین جالبی را به یادم آوردی، تمرین «مراقب شیشه باشید»، میشود که از تجربهی تان بیشتر گپ بزنید. در کجا این را عملی کردی؟ اثراتش چی بود؟
سحر: اول این را همراه خود کار کردم. یک شیشه (آیینه) را با خود داشتم، نازک بود. چون پوش نداشت، ممکن بود که هر لحظه از دستم بیفتد و بشکند. من آن را در یک موقعیتی قرار داده بودم که همیشه با آن برخورد کنم. وقتی که آن را به دستم میگرفتم، به آن نگاه میکردم، یادم میآمد که من خودم شبیه یک شیشه هستم. باید مراقب خود باشم تا نشکنم. از آن آیینه تا حال هم مراقبت کردم و آن را در پیش خود دارم. تا مدتی قسمی بود که من زمانی که در آن آیینه نگاه میکردم، وقتی میگفتم «شیشه»، یعنی من، منی که سحر هستم، منی که دختر هستم و مراقب باش که در این مسیری که میروی، خود را نشکنانی. خیلی تجربهی متفاوت بود، تجربهی خیلی ساده، تجربهای که خیلی موقع شاید آدم را خنده بگیرد؛ اما تجربهی خیلی جالب که تو مراقب شیشه باش، یک دختر هم همانقدر شکننده است، متوجه باش که احساسات این دختر را جریحهدار نکنی. به این دختر توجه کافی کنی. با این دختر مهربان باشی. با این دختر محبت بورزی. به بدن این دختر توجه کنی. به وضع ظاهری دختر توجه کنی و این در کل مرا یک پله به خودم نزدیکتر کرد.
رویش: این توصیه را توصیهای که مراقب شیشه باشید، بعد هم مثلا در خانه تمثیلش را به دختران، به خودت، به سحر، به دیگران، برای برادرانت کردی؟ برادرانت را گفتی که در خانه مراقب دختران باشید؟ در درون خانه دل دختران را نشکنید؟ فکر کنید که دختران بسیار آسیبپذیر است.
سحر: چون برادرانم از من سه سال خردتر هستند، من حس مسوولیتم در قبال آنها بیشتر از سه خواهر بزرگترم دارم. هدفم این است که آنها هم در جامعه کسانی باشند که یک دختر را حمایت میکنند. حالا چی من باشم، چی یک دختری که در سرک باشد یا هر دختری دیگری. همیشه برای شان میگویم که باید مراقب یک دختر باشید. شما نباید جزئی از آن کسانی باشید که زندگی را به کام یک دختر تلخ میسازد. یعنی یک دختر را در جادهها از لحاظ پوشش، از لحاظ صدا، محدود میسازد. از هر لحاظ او را محدود میسازد، بر او فشار میآورد و او را داخل یک جعبه قرار میدهد. شما جزء آنها نباشید. دختر شیشه است و مراقب این شیشه باشید.
رویش: این تمرین مختص این بود که شما مثلا در خانههای تان یک بار یک تحولی را خلق کنید که برای دختران، برای زنان یک مصئونیت بسیار خوب و قدرتمند در درون خانهها خلق شود. وقتی شما هم این تمرین را به عنوان یک توصیه به برادران تان انجام میدهید و برادران تان مراقب شما هستند، فکر کنید که مثلا ۴۰۰ دختر در اطراف شما همین تمرین را در خانههای شان انجام میدهند. فکر کنید که ۴۰۰۰ دختر در مجموع کلستر ایجوکیشن این تمرین را انجام میدهند. شما در واقع ۴۰۰۰ خانواده را به دختران محیط مصئون ساختید. بعد این مثل خود علم و آموزش در حال گسترش است. مثل یک شعاع است که پخش میشود و آهسته آهسته شما به یک نقطهای میرسید که احساس میکنید که از یک خواست بسیار ساده و ابتدایی به یک جایی رسیدید که در جامعه یک فرهنگ جدید را خلق کردید. یعنی همه کس مراقب شیشهها است. همه کس مراقب دختران هستند. بناء در خانه، در کوچه، در بیرون کسی دختران را اذیت نمیکنند. آیا به عنوان یک تمرین این را در حلقات گروهی تان جدی گرفتید؟ قسمی که حالا در تجربهی شخصی خود یاد کردید، در فعالیتهای گروهی تان هم این را به عنوان یک کار تمرین کردید؟
سحر: در فعالیتهای گروهی ما قطعا که همهی ما به اندازهی کافی مراقب خود و همدیگر خود هستیم و تمرینات مثل این که میگفتید «مراقب شیشه باشید» و یا تمرینات مانند «بازی با کلمات» و نمادسازی و همهی اینها را با همدیگر انجام دادیم. قسمی بوده که روی آیینه نوشته کردیم- البته با این تیمی که فعلا دارم، نبوده با یک تیم دیگری از دختران بود- که مراقب شیشه باشید. هر بار که به این نگاه میکردیم و فوکس ما روی شیشه میشد، خود ما را در آیینه میدیدیم و به این نتیجه میرسیدیم که ما باید بیشتر مراقب خود ما باشیم و همچنان مراقب همدیگر ما باشیم تا زندگی و محیط را برای همدیگر خود مرفهتر و آسانتر بسازیم. تمرکز ما روی این هم بود که هر یک ما در بین خانههای خود هم این کار را انجام بدهیم و بیشتر با پدر و برادر ما. یعنی آنها را بیشتر به این تشویق کنیم که مراقب شیشههایی که در خانهی شان هستند، باشند. مراقب دخترها، مراقب مادرها، مراقب خانمهایی که در آن خانه هستند، بیشتر باشند. این باعث این میشد که نه تنها آنها به ما احترام بگذارند و مراقب ما باشند، بلکه مراقب دخترانی که بیرون از خانه هستند، هم باشند. آنها را هم احترام کنند و مراقب آنها هم باشند و دیگر کاری نکنند که آنها محدود شوند و کاری نکنند که آنها مجبور شوند که در خانه بمانند.
رویش: سحرجان، اگر خواسته باشید که حالا بعد از 4 سال با یک نگاه متفاوت، نگاهی که از امپاورمنت الهام گرفته، نگاهی که در آن یک دختر یا یک زن از موقف رهبری میبیند، با رویای یک الترنتیف/ بدیل برای مدیریت جامعه کار میکنند، مبارزه میکند، بین آنچه را که فعلا در افغانستان است و حالا شما در آن افغانستان کار و مبارزه میکنید با دروان جمهوریت، یک مقایسه کنید، چی جنبهی مثبت و منفی را در این مقایسه بین دورهی کنونی و دوران گذشته پیدا میکنید؟
سحر: در دوران جمهوریت ما اشخاصی را داشتیم که خود شان را به نام رهبر معرفی کرده بودند و به نظرم در آن دوران تا توانستند از همه چیز به منافع شخصی خود استفاده کردند. آنها منحیث رهبر فقط به خود فکر کردند، نه به جامعهی خود، مثلا از پولهایی که از سازمان ملل به ما کمک میشد، اصلا نه به مکتبی توزیع نشد. یعنی نه تغییری به تحصیلات جامعه وارد نشد و نه تغییری در زندگی جامعه وارد شد، برعکس جامعه به فساد کشانده میشد. به نظر من فساد در آن دوره به مراتب بیشتر بود. این باعث شده بود که هیچ کس کار جدی در قبال جامعهی خود نکند. باعث شده بود که مردم نسبت به جامعهای که دارند، بیمسوولیتتر شوند، ولی در زمانی که دولت و حکومت تغییر کرد، شرایط تغییر کرد. اولا که رهبرهای ما پشت ما و شما را خالی کردند. کسانی که میگفتند شما میتوانید به ما تکیه کنید و ما حامی شما مردم هستیم، دیگر از آنها خبری نبود. شاید حالا یک شان هم در افغانستان زندگی نکنند و حالا در خارج از کشور با همان زندگی مرفهای که دارند، روزگار میگذرانند. یعنی فعلا ما حس مسوولیت بیشتری نسبت به جامعه داریم. واقعا دخترانی که همسن من هستند و در کلستر درس میخوانند، حدود چند هزار نفری هستند، دخترانی که حس مسوولیت خاصی نسبت به جامعهی خود دارند. ما کسانی که به این درک رسیدیم که ما هم مسوول هستیم و مسوول سرنوشت و مسوول کشور خود هستیم، داریم بر این تلاش میکنیم که جامعهی خود را بهتر بسازیم. حالا که من فکر میکنم، در شرایط فعلی، ما دخترانی را که حس مسوولیت بیشتر کنند، بیشتر داریم.
رویش: کار مشخصی را که در این دوره شما انجام میدهید، فکر میکنید که از شرایط موجود استفاده بهتر میشود کرد، چیست؟
سحر: از این شرایط موجود میتوانیم استفادههای زیادی کنیم. مثل این که در شرایط سخت خود ما را نشان دهیم، صدای خود را بلند کنیم و به همه بگوییم که دختران افغان هنوز هم زنده هستند و دارند به پیش میروند. گرچند که شرایط تغییر کرده و بیشترینها به مکتب نمیروند، از تحصیل باز ماندند، بعضیها مجبور به ازدواج شدند، بعضیها مسیر زندگی شان کاملا تغییر کرد، ولی باز هم کسانی هم هستند که از این وضعیت قسمی استفاده میکنند که به خواستهی خود برسند و ما دخترانی که فعلا در کلستر هستیم، یکی از مثالها هستیم. همین کسانی که در امپاورمنت هستند، تیمهای پنجنفره دارند، همهی شان به طرف یک هدف روان هستند. هدف شان این است که رهبریت زنانه را در جامعه گسترش دهند.
رویش: از رهبریت زنانه شما به طور مشخص چی منظوری دارید؟ تعبیر رهبری زنانه در ذهن سحر چیست؟
سحر: رهبریت زنانه اولا که یک سبک است، سبکی از رهبری است. ما در این رهبریت زنانه با قدرت، لطافت، احساسات پیش میرویم و همکاری و مشارکت را گسترش میدهیم. تمرکز بر کنترل، رقابت، سلطهگرایی ندارد و این رهبریتی که من از آن نام میگیرم با دیدگاه زنانه سبکی از رهبری است که با مشارکت پیش میرود، با همدلی با مردم جامعه، با صداقت پیش میرود، با احساسات و عواطف پیش میرود و در کنار این با قدرت پیش میرود.
رویش: شما اگر خواسته باشید الگوی رهبری زنانه را در درون جامعه عام بکنید، با موانعی که در برابر تان هست، مثلا با موانعی که بیشتر جنبهی ساختاری دارند، مثلا فرهنگ مردانه در جامعه، قدرت مردانه، حکومت، باورهای دینی و … با اینها چی کار میکنید؟ فکر میکنید که اینها سد راه شما نمیشود؟
سحر: اینها همهی شان محدودیتهای سد راه ما هستند. چون از این قدرت و نیرویی که من صحبت میکنم، قرار است که این نیروی فعلی را سرنگون کند و قطعا کسانی که فعلا در راس این قدرت قرار دارند، از این که این قدرت جدید پا بگیرد، میترسند. از این که این قدرت جدید وارد جامعه شود، میترسد و از هر ابزاری استفاده میکند تا یک مانعی سر راه ما بیاورند، از فرهنگ تا قوانین سیاسی، قوانین اجتماعی، از هر چیز، یعنی از هر ابزاری حتا از جنسیت ما استفاده میکنند، حتا از بدن ما کار میگیرند، حتا از این که تو قوت فزیکیات از یک مرد کمتر است و هدف شان یکی است. هدف شان این است که این رهبریت زنانه را در جامعه نگذارند که گسترش پیدا کنند. چون قدرتی است که باعث از بین رفتن آن قدرتهای دیگر میشوند و مقابله با این محدودیت ساختاری که سد راه ما قرار دارد، ما میتوانیم که ادامه بدهیم و کمکم سر ذهنیت جامعهی خود کار کنیم. ذهنیت جامعه را تغییر ندهیم، بلکه اصلاح کنیم.
رویش: شما فعلا در گروههای پنجنفری که دارید، با دختران سایر گروههایی که در کلستر تان استند، چی نوعی از تعامل و همکاری را انجام میدهید که فکر میکنید در بین تان رهبری زنانه را تقویت میکند؟
سحر: ما در کارهای تیمی، همکاری خود را از کارهای خیلی ساده شروع میکنیم. از همکاری در درسهای یک شخص گرفته تا همکاری در بعضی از تصمیماتش، مثلا با همدیگر جمع میشویم و مضامینی مثل فزیک و کیمیا را میخوانیم. با همدیگر جمع میشویم و مینویسیم، با همدیگر جمع میشویم و نقاشی میکنیم. با همدیگر برنامههای جنبی را برگزار میکنیم. در کل کاری میکنیم که همیشه با همدیگر در ارتباط و تعامل باشیم. اینها در قالب برنامههای خیلی ساده و کوچک است، ولی فراموش نشود که این کارهای کوچک است که مسیر ما را به سمت کارهای بزرگ میسازد و همچنان این همکاریهای کوچک باعث این میشود که همهی مان یک نیروی جمعی شویم. همهی ما یک قدرت یگانه شویم و به هدف خود برسیم، البته از طریق این همکاری میتوانیم که بر ذهنیت یکدیگر هم آگاه شویم. میتوانیم که آگاهسازی را نیز از طریق همین کارهای تیمی انجام بدهیم.
رویش: آیا شما در جزء برنامههای تان این را دارید که فعالیتها و برنامههای تان را از حوزهی دختران در حوزهی پسران هم گسترش بدهید؟ پسران را هم مشمول برنامههای امپاورمنتی تان بسازید؟
سحر: ناگفته نماند که ما یک برنامه را همراه پسران نیز انجام دادیم. کتابخانهی انسانی را برعلاوهی این که برای دختران برگزار کردیم، خواستیم همراه پسران نیز برگزار کنیم. من فکر میکنم که پسران هم نباید از این کاری که ما میکنیم، دور بمانند. ما باید آنها را هم تحت پوشش قرار بدهیم. چون وقتی ما در مورد یک جامعه حرف میزنیم، مطمئنا مرد و زن در کنار یکدیگر هستند. کار کردن و تحت پوشش قراردادن یک قشر دیگری از جامعه باعث میشود که ما قدرتمندتر هم پیش برویم. در کنار خود برعلاوهی پسران، دختران را هم داشته باشیم، البته ذهنیت آنها نسبت به ذهنیت دختران یک مقدار متفاوتتر است. ولی تا جایی که من تجربه کردم/ دیدم آنها هم یک حس همکاری یا همدلی با ما دختران را دارد.
رویش: گفتید که ذهنیت شان متفاوت است. در این تجربههایی که دارید، چی؟ مثلا چی نشانههایی از تفاوت مثبت و منفی را دیدید؟ مثلا علاقهی شان کمتر است، علاقهی شان بیشتر اند؟ انگیزهی شان کمتر است یا بیشتر، چی است؟
سحر: به نظر من اینها هم تحت تأثیر آن دیدگاه غالب است. اینها با همان دیدگاه مردانه فکر میکنند. مثلا وقتی که یک دختر بیاید و همراه شان صحبت کند، مثلا یک دختر بیاید و در مورد کارهای امپاورمنتی بگوید، آنها فکر میکنند که اینها کارهای دخترانه است، ولی فکر نمیکند که اینها میتواند مسیر زندگی آنها را تغییر دهد. آنها را به خواستی که دارند، برساند. این کمی کار را سختتر میسازد، چون تغییر دیدگاه آنها از یک دیدگاه غالب به یک دیدگاه زنانه اندکی مشکلساز میشود، ولی مطمئنا هر چقدر که ما با آنها در ارتباط باشیم و همراه شان کار کنیم، دیدگاه و نظریهی آنها هم اصلاح میشوند. آنها هم میتوانند که نظریهی خویش را تغییر بدهند.
رویش: پدرت در طول برنامهها و تمرینهای امپاورمنتی که داشتی، هیچگاهی شده که نشانههای تغییر را در تو احساس کند و این نشانهها را در تو تقدیر و حمایت کند و یا بعضی وقتها برایت هشدار بدهد و نگران شود؟
سحر: از این که من هر روز از ساعت ۶ صبح تا ۶ شام در مکتب هستم و برنامههای خود را طبق فعالیتهای مکتبم برنامهریزی کردم، نگران است، چون از محیطی که در بیرون از خانه است و از وضعیت فعلی میترسد؛ ولی خوشبختانه در کنار این ترسی که دارد، حس افتخار را هم دارد. من در بسیار مواقع متوجه شدم که با افتخار در مورد من و کارهای من با دیگران صحبت میکند. ما یک درسی در امپاورمنت داشتیم و یک نکتهای که شما بیان کرده بودید، قدرت جذب بود. یعنی این که قدرت، قدرت را جذب میکند. این که من به فعالیتهای خود مصمم هستم، این که من هر روز تحت هر شرایطی میآیم و فعالیتهای خود را انجام میدهم و محدودیتها را خیلی بزرگ نمیشمارم، این باعث این شده که من توجه و اعتماد پدر خود را هم جلب کنم. وقتی که من مصمم به کارهای خود ادامه میدهم، پدرم هم به من باورمند شدهاست و دیگر مانع کارهای من نمیشود و کمتر نگرانی دارد و این حس را هم دارد که من واقعا تلاش میکنم و تلاش من بیهوده نیست.
رویش: اگر از همین نقطهای که فعلا رسیدی، برای پدرت یک پیام دخترانه بدهی، برای پدرت چی میگویی؟
سحر: این که من واقعا بابت زحماتی که کشیده، قدردان هستم و برای این که فرصت تحصیل را نداشته، واقعا از صمیم قلب متأسف هستم؛ ولی این که پیام خود را به پدرم میرسانم که نتوانسته تحصیل کند یا درس بخواند، من به جایش دو برابر درس میخوانم، من به جایش کوشش میکنم که زندگی خودم را بسازم و آن آرزو و آرمانی را که برای من دارد، برآورده کنم. قطعا مطمئن هستم که پدرم به من افتخار میکند و من از این که پدری به نام محمد جواد دارم، واقعا خوشحال هستم.
رویش: مادرت چی؟ اگر خواسته باشی که برای خانم گل پیام بفرستی، برایش چی میگویی؟
سحر: این که من واقعا منحیث یک دختر و منحیث یک خانم، این که چی لحظات سختی را در زندگی خود میتواند داشته باشد، درک میکنم. این که بعضی روزها خیلی اعصابش را خراب میکنیم، بعضی روزها واقعا باعث میشویم که ناراحت شود، واقعا من هم متأسف هستم؛ ولی من هم این را برای مادرم میرسانم که تلاشهای من بیهوده نیست. مطمئن باشید که من یک روز در جایی میرسم که کمک دوباره به شما کمک خواهد کردم. تلاش میکنم که این کمکی را که شما فعلا برای من میکنید، این کمکی که بدون هیچکدام تقاضایی است، دوباره برای شما برگردانم و یک به یک نحوی جبران کنم.
رویش: در ۱۵ آگست اشرف غنی احمدزی بدون این که به سحر سلام بفرستد و خداحافظی کند، در هواپیمای خود نشست و از فراز کابل رفت. امروز بعد از 4 سال، سحر همچنان در کابل هست. میخواهی برای این رئیس جمهور فراری چی بگویی؟
سحر: اول این که کاری کرد که مسیر زندگی ما تغییر کرد و من از ایشان حس نفرتی ندارم. از ایشان بدی هم نمیگویم، چون از ایشان متشکر هستم که مرا در این مسیر قرار داد. حالا من قدرتمندتر از ۴ سال پیش هستم. من با مفهومی مانند رهبری، رهبری زنانه و همکاری آشنا شدم، من کلستر را پیدا کردم، من دوستان خود را پیدا کردم و همکاران خود را پیدا کردم. حالا بدون کدام وقفه برای این که یک جامعهی بهتر بسازم، تلاش میکنم. اگر که تو از افغانستان رفتی، خود را مسوول ندانستی، من مسوول میدانم، دوستان ما مسوول میدانند و خوشحال هستم که تو این را برای ما نشان دادی. خوشحال هستم که رفتی و من به این درک رسیدم. رفتی و دردی در وجود من احساس شد و بعد از آن درد من راه خود را پیدا کردم.
رویش: برای اشرف غنی احمدزی چی قول میدهی که مثل اشرف غنی احمدزی شوی یا نشوی؟
سحر: من قول میدهم که جامعهای به مراتب بهتری بسازم و یکی از کسانی باشم که تاریخ در مورد شان صحبت میکند و قرار نیست که مرا منحیث یک آدم حقیر بشناسد. قرار است که من یک نام بزرگ برای جامعهی خود و دختران افغان باشم.
رویش: اگر برای ملا هبتالله، امیرالمومنینی که حالا سر شما مسلط است، به عنوان یک دختر پیام بفرستی، چی میگویی؟
سحر: این که قهرمانها در دل درد رشد میکنند و این قهرمانهایی که من میگویم، ما هستیم. ماهایی که فعلا تلاش میکنیم. ما از زیر آوارهها بلند شدیم، درست است که شرایط را برای ما یک کم سخت ساختید- زیاد نه، یک کم- ولی با این که شما شرایط را برای ما سخت ساختید، خیلی زیاد هم که نیست، ما تلاش خود را بینهایت میکنیم. ناگفته نماند هیچ دختری فعلا در کلستر یا در محیط من نیست که من ببینم از وضعیت فعلی ناله کند. وضعیت فعلی مثل یک مشکل کوچک میماند، مثل یک سردردی خیلی کوچک و از کنارش میگذرد. مثل این که یک پرستامول بخوری و بعد به زندگیات ادامه بدهی و این دختران دور و بر من هم همینشکلی اند. قرار است که چی تحت حاکمیت امارت و چی جمهوریت، شده یا نشده، خود را به جایی برسانند و جامعه را بهتر بسازند و این نسلی که فعلا من از ایشان صحبت میکنم، مصمم به کار خود هستند و بدون کدام وقفهای این کار را انجام میدهند. مطمئن باشید که تا ۱۰ یا 20 سال بعد تغییر بسیار بزرگی در کشور ما وارد میشود.
رویش: ۲۰ سال بعد، سحر ۴۰ ساله میشود. از ۴۰ سالگی خود، از مقام خاصی را که در آن زمان دارد، در سحر امروز نگاه میکند و برایش حرف میزند، چی میگوید؟
سحر: ۴۰ سال بعد که من با همکاری دوستان و تیمی که داریم، تغییری در جامعه وارد کردم، پیام من به این سحر این خواهد بود که تشکر از ذهنیتی که داشتی، تشکر از تجسمهایی که در مورد زندگیات داشتی و از این که همه لحظات آیندهات را یک بار در ذهنت تصور کردی و این مقاومت، تصور و تجسم تو بود که باعث شد من در اینجا برسم.
رویش: سحر جان، تشکر میکنم از تو و از استقامتت و از نگاه روشنت به آینده و امیدوار هستم که مثل نامت سفید، روشن و خوب برای همیشه بمانی و روزی به معنای واقعی کلمه رهبری را به عنوان یک هدیه و رهبری زنانه را به عنوان یک هدیه برای همنسلانت، برای جوانانت هدیه کنی.
سحر: تشکر از شما استاد که مرا در این برنامهی رهبران فردا دعوت کردید و واقعا قرار است که رهبر فردا باشم.
رویش: خدا حافظت!