شنیده بودم که نوشتن جادو میکند؛ نگرانیها را برطرف و انسان را به آرامش خاطر میرساند. سرم از نگرانی و درد میخواست چون کوه آتشفشان منفجر شود؛ اما با به یاد آوردن جملهای: «نوشتن جادو میکند»، به کاغذی که کنارم بود پناه بردم و چنین نوشتم:
«در هر لحظهای از زندگی، امیدی نیاز است تا با همهی بیانگیزگیها، مشقتها و سختیها دوباره عامل ایستادگی و استواری ما شود. من، دیانا، نمونهای ساده از استقامت و بردباری خود را به یاد میآورم؛ در ماه ثور سال ۱۴۰۳ در حال جستجوی وظیفه بودم. در امتحانی که برای استادان برگزار شد، اشتراک کردم، ولی به حیث کارآموز قبول شدم. آنجا پنج نفر دیگر نیز بودند که به صنفها تدریس میکردند و همسطح من بودند. آنها خیلی چالاک و زیرک به نظر میرسیدند، ولی من خیلی خونسرد و ساکت بودم.
بالاخره تقسیم اوقات را در صحن مرکز آموزشی نصب کردند. شتابزده رفتم و دیدم نام من کنار سمیه نوشته شده است. بعد از ظهر آمدم تا با سمیه تدریس کنم، ولی برعکس جای مرا شهلا گرفته بود که حتی از من هم نپرسید.
یک ماه در آنجا، بدون اینکه صنف و شاگردی داشته باشم، رفتوآمد میکردم و در خانه هم حرفی نمیزدم که کلاسی در اختیار ندارم، چون خانوادهام میگفتند: «نرو، چه میکنی در صنف بیشاگرد؟»
در این مدت در دفتر مینشستم و روزها میگذشت، دیگر از یادها رفته بودم. با اینحال خودم را با یاد گرفتن کامپیوتر و کارهای اداری مصروف میکردم. در این ماههای پرمشقت و طاقتفرسا خیلی چیزهای جدید آموختم. همصنفیهایم راضی به درس دادن چهار شاگرد نبودند، ولی من بدون داشتن کلاس درسی، به اداره میرفتم و چشمانم به در دوخته شده بود تا شاید شاگردی بیاید.
ماه جوزا گذشت. دیگران کم میشدند، ولی من هنوز در اداره منتظر شاگرد بودم. یک روز متوجه شدم که یک استاد چهار شاگرد دارد. از او خواستم که مرا به حیث کارآموز بپذیرد و استاد با این تصمیم من موافقت کرد.
در آخر ماه سرطان همه از آمدن به کورس انگلیسی دلسرد شده بودند، ولی من در این وضعیت همان چهار شاگرد را با هزاران امید و شوق درس میدادم.
یک روز، استادم صنف خودش را به من داد؛ هفت نفر بودند. روز اول دختران مرا با سوالهای عجیبوغریب گیج و سر درگم میکردند. میخواستند مرا با پرسشها به گودال بیندازند تا دیگر داخل صنف نشوم. با اذیت کردن من میخواستند بیشتر از تدریس بترسانند.
هر روز استرس مرا تحت فشار قرار میداد و زبانم بند میآمد، اما برعکس تلاش و استقامتم بیشتر میشد. انگار هدف و بردباری من همیشه مانع زمین خوردنم بود؛ قدرتی باور نکردنی که حتی خودم را شگفتزده میساخت.
دو هفته از اذیتها گذشت و کمکم به این نتیجه میرسیدم که در میان تمام چالشها کافی است به تواناییها و مهارتهای خود باور کنم. با تلاش و تدریس مداوم توانستم رضایت شاگردانم را به دست بیاورم، با وجود اینکه مرا با لکنت زبان به چالش میکشیدند.
این تجربه شاید ساده باشد، ولی برایم دنیایی از مفهوم و معنا داشت. در لابلای تجربههایم فهمیدم که کوچکترین کارها و رسیدن به رؤیاهای کوچک اینقدر مشقت دارد؛ حتی سادهترین اهدافم مرا به چالش میکشاند. پس رؤیاهای اصلی و بزرگترم چه خواهد شد؟ باید چگونه با سختیهای عظیم روزگار مقابله کنم؟
من با همین عملکردهای ساده خود را آماده میکنم تا به اهدافم تحقق ببخشم. چون من دختری هستم که آیندهای روشن و مملو از دستاورد برای خود خلق میکنم. من، دیانا، با ناهنجاریهای روزگار و ناملایماتش دستوپنجه نرم میکنم. امروز میوهی درخت بردباری و تلاشهایم را میچینم؛ چه دلپذیر و شیرین است.
من از صمیم قلب در این تبلورهای مرمرین زندگی، مشکلاتم را میستایم؛ چون مرا از اعماق وجود میسازد. میدانم هر سختی همچون سنگی است همانند الماس که مرا، بعد از استرسهای ویرانگر، دوباره میسازد.
در زندگی گاهی بندشها و فراز و نشیبهای روزگار میترساند، اما ناامیدم نمیکند.
من که عاشق تدریس بودم و زبانم همیشه مانع میشد، امروز خلاف طبیعتم عمل کردم و به خواسته دیرینهام رسیدم؛ استاد شدم و تدریس میکنم. لکنتی که دیروز مانع بود، امروز به قدرتی عظیم درونم بدل شده است.
من باور دارم خداوند توانایی پرواز میدهد و سپس به لبهی پرتگاه میبرد. کافی است به خود و تواناییهای ما باور داشته باشیم.
نویسنده: دینا طاهری