من عاشق شده بودم…!

Image

بعضی عشق‌ها فریاد نمی‌خواهند… کافی‌ست در سکوت بسوزی و لبخند بزنی. فقط هیچ چیز در دل تو نمی‌لرزد وقتی طرفش نگاه می‌کنم. فهمیدم این دنیا چقدر می‌تواند زیبا و هم‌زمان بی‌رحم باشد. دلم می‌خواست صدایش کنم و احساساتی را که در قلبم است برایش بیان کنم و بگویم چقدر دوستش دارم…

اما نمی‌توانستم؛ لب‌هایم یخ زده بودند. فقط می‌توانستم از دور تماشایش کنم، مثل درختی که از دور به باران نگاه می‌کند و نمی‌تواند حتی یک قطره را لمس کند.

بعضی عشق‌ها فقط آرام و بی‌صدا هستند، درست مثل بوی باران در خاک خشک به دنیا می‌آیند. نه صدایی هست، نه خبری… فقط یک حس مبهم که ناگهان در دل آدم‌ها ریشه می‌دواند.

من هم نفهمیدم از کجا شروع شد. شاید از همان لحظه‌ای که برای اولین بار چشمم به چشمانش افتاد…

چشمانی که رنگ آسمان بعد از باران را داشت. من ایستاده بودم، خیره و بی‌حرکت و زمان برایم متوقف شد. دلم می‌خواست صدایش بزنم، خواستم بگویم بمان؛ اما چیزی درونم گفت که سکوت تنها دوستی من با اوست. نمی‌توانستم چیزی بگویم، فقط نگاه کردم… و آن نگاهش، اولین نقشه‌ی عشقی بود که هرگز راهی به پایان نداشت.

هر روز از دور نگاهش می‌کردم.

هر لبخندش، هر کلمه‌ای که می‌گفت، برایم مثل گنجی بود که فقط من می‌دانستم چقدر ارزش دارد. در خیالم هزار بار با او گفت‌وگو کردم، هزار بار دستش را گرفتم، هزار بار گفتم که دوستش دارم؛ اما در دنیای واقعی تنها چیزی که داشتم، یک لبخند محو و چند نگاه دزدیده‌شده بود. من عاشق شده بودم.

و عشق من مثل گلی بود که در دل کوه شکفته بود، بی‌هیچ امیدی برای آب…

عشق وقتی بی‌صدا باشد مثل آتشی‌ست که در دل خاموش می‌سوزد بی‌آن‌که کسی بداند. روزها گذشت و …

من هنوز همان گوشه، در سایه‌های دور، نگاهش می‌کردم.

گاهی لبخند می‌زد، گاهی حرف می‌زد؛ اما هیچ‌وقت، حتی لحظه‌ای، نگاهش روی من نماند.

تا این‌که یک روز دیدمش… کنار کسی ایستاده بود. چشمانش برق می‌زد و لبخندش واقعی‌تر از همیشه بود.

دلم شکست؛ بی‌صدا، درست همان‌طور که همیشه دوستش داشتم. در سکوت فهمیدم که من فقط تماشاچی داستانی بودم، حتی نویسنده‌اش هم نبودم. آن شب، وقتی به خانه برگشتم، دیگر باران هم برایم آرامش نداشت.

نشستم کنار پنجره، به آسمان تاریک نگاه کردم و برای آن‌که کسی نفهمد، مثل همیشه گریه کردم. آن عشقی که روزی بی‌صدا در دلم شکوفه داده بود، حالا بی‌صدا پژمرده بود. نه سلامی، نه خداحافظی‌ای… فقط یک سکوت ابدی.

از آن عشق یاد گرفتم:

بعضی عشق‌ها فقط برای زنده ماندن در دل ما متولد می‌شوند،

نه برای شنیده شدن، نه برای خواسته شدن… فقط برای سوختن…

بی‌تو که هیچ‌وقت نداشتمت…

من هزار بار در خیالم دستت را گرفتم،

هزار بار چشم‌هایم گفتند «دوستت دارم»؛

اما تو هیچ‌وقت نشنیدی.

من با سکوت عاشقت بودم،

با لبخندهای بی‌جواب، با نگاه‌های دزدیده‌شده،

با آرزوهایی که هر شب در تاریکی جان گرفتند و در حال مردن بودند.

تو، بی‌آن‌که بدانی، تمام شعرهای ناگفته‌ام شدی؛ تمام ترانه‌های خاموشی که در دلم ساختم و هرگز نخواندم.

و حالا من مانده‌ام و عشقی که تنها من زندگی‌اش کردم.

شاید روزی که چشمانت به این نامه بیفتد، دیگر هیچ چیز اهمیت نداشته باشد.

اما بدان… در گوشه‌ای از این دنیا دلی بود که بی‌صدا تا ابد دوستت داشت.

نویسنده: یسرا یوسفی

Share via
Copy link