• خانه
  • جوانان
  • قصه‌های مادرم؛ از روزگارِ سخت تا روزهای پُرامید

قصه‌های مادرم؛ از روزگارِ سخت تا روزهای پُرامید

Image

شَب‌های خاموش کابل وقت‌هایی که بادی از شیشه‌های لرزان خانه صدا می‌کشید، مادرم پیشم می‌نشست و بی‌آن‌که کسی بخواهد، قصه می‌کرد. اما این‌ها قصه‌های شاه و پری نبود، حکایت‌های خون و اشک بود. روایت‌هایی از رنج‌هایی که قامتِ مادرم را شکسته بود ولی صداقتش را هرگز.

می‌گفت که دَختری هفده‌ساله بودم که مرا به خانه‌ی شوهر فرستادند؛ به خانه‌ای در جاغوری. می‌گفت: آن روزها ظلم بر زن افتخار شمرده می‌شد نه ننگ. هرکه بیشتر عروسش را آزار می‌داد در چشم دیگران قوی‌تر و معتبرتر جلوه می‌کرد. کسی نمی‌پرسید دل این دختر چی می‌خواهد یا چه زجری می‌کشد.

خُسر و خُسرمادرم و حتا ننوها و ایوارها از اولین روزی که قدم در آن خانه گذاشته بود، بر مادرم ظلم میکردند. مهربانی ندید، لبخند نشنید، آسایش نیافت. تنها چیزی که برایش مانده بود کار بود و کار و کار. صبح زود او را از خواب بیدار می‌کردند، از خانه گرفته تا طویله و باغ، همه‌جا باید کار می‌کرد. اگر یک لحظه نفس می‌کشید، بهانه‌ای برای تهمت تازه آماده می‌شد. ننوهایش تهمت‌ها می‌زدند، ایوارها دروغ‌ها می‌بافتند. می‌گفتند: این دَختر خوب نیست، دزدی می‌کند، از خانه چیزی می‌برد برای خانواده‌اش.

مادرم می‌گفت: دلِ کسی برایم نمی‌سوخت. اگر مریض می‌شدم، می‌گفتند تمثیل می‌کند. اگر خسته می‌شدم، می‌گفتند تنبل است. حتا وقتی دختر و پسرم گریه می‌کردند، نمی‌گذاشتند آرام‌شان کنم. می‌گفتند: رهایش کن، کارت را بکن. مثل این‌که من مادر نبودم، بلکه تنها یک خدمت کار بودم.

مادرم همیشه آرام می‌گفت: من همه‌شان را به خدا می‌سپارم. وقتی کسی این‌گونه در خاموشی می‌سوزد و فریاد نمی‌کشد، خدا خودش شاهد می‌شود و شاهدی خدا از هر قضاوتی بلندتر است.

روزی مادرم از حادثه‌ای گفت که دلم  سخت لرزید. گفت که یک‌بار فقط به‌خاطر این‌که کمی کم‌تر از معمول علف پیش گاو و گوسفند مانده بود، پدرم مادرم را چنان لت‌وکوب کرد که از حال رفت. ساعت ها طول کشید تا دوباره سر پا ایستاد. پدرم بعدها خودش گفت: به‌خاطر حرف‌های خاهر و برادرم فکر می‌کردم مادرت تنبلی می‌کند. من خیال می‌کردم آن‌ها راست می‌گویند، اما نمی‌دانستم که دروغ‌شان قلب یک انسان را می‌شکند.

اما زمان همه‌چیز را آشکار کرد. صداقت مادرم مثل نور صبحگاهی بالا آمد و دروغ‌های ننوها یکی‌یکی فرو ریخت. همان‌هایی که با دهان پُر او را متهم می‌کردند، بعد با زبان بسته از شرم به گوشه‌ها پنهان می‌شدند دیگر هیچ‌کدام جرأت نداشتند به چشم‌های مادرم نگاه کند. چون خوبی‌اش پاکی‌اش و صداقتش خیلی واضح شده بود که نمی‌شد همه‌ی آنها را انکار کرد.

مادرم می‌گفت: من نه چشم به مالی کسی داشتم، نه چیزی از کسی می‌خواستم. فقط آرامش می‌خواستم؛ اما همان را هم از من گرفتند. می‌گفت شب‌ها با اشک سر به بالیشت می‌گذاشت و صبح‌ها با دعا از خواب برمی‌خاست. هیچ‌گاه دروغ نگفتم، هیچ‌گاه به کسی بد نگفتم. فقط به خدا گفتم: تو می‌دانی همین برای من بس است.

مادرم زنی است که تمام نیش‌ها را به جان خرید؛ اما زهر به کسی نپاشید. زنی که در برابر زخم‌های زبان و تهمت‌های ناحق، تنها با لبخند ایستاد. حتا وقتی ایوارش او را متهم به دزدی کرد و گفت: او از خانه چیزی می‌برد و به مادرش می‌فرستد، مادرم فقط سکوت کرد. می‌دانست که زمان، حق را روشن خواهد ساخت.

بعدها که به کابل آمدیم، خانه‌ای کرایه گرفتیم. پدرم آن زمان فهمیده بود که چه خطاهایی کرده است. در کابل دیگر از آن تهمت‌ها خبری نبود؛ اما سختی‌های زندگی هنوز با ما بود. مادرم با دست‌های خودش نان می‌پخت، لباس می‌شست. بچه‌ها را بزرگ می‌کرد و شب‌ها تا دیروقت دست دوزی می کرد؛ اما می‌گفت: در اینجا حداقل کسی تحقیرم نمی‌کند. در اینجا عزتم محفوظ است.

هرگاه صدای دعاهای مادرم را می‌شنیدم که می‌گفت: یا صبور، یا حلیم، انگار همه‌ی دردهای دنیا آرام می شود. او نه‌تنها مادرم است، بلکه آموزگار زندگی‌ام هم است. به من آموخت که در برابر بی‌عدالتی فریاد نزنم، اما حقم را فراموش هم نکنم. یاد داد که اگر جهان به تو پشت کرد، تو به صداقتت پشت نکن.

مادرم زنی بود که در طوفان ایستاد و نه تنها خودش را که همه‌ی خانواده‌اش را نجات داد. او همان کسی‌ است که در سکوتش صدها قصه نهفته است. قصه‌هایی که هرکدامش برای نوشتن کتابی کافی‌ است.

حال که به چهره‌اش نگاه می‌کنم هر چین پیشانی‌اش، هر خط اطراف چشمش، قصه‌ای از رنج و مقاومت است. مادرم قصه‌گو نیست، خودش قصه است. قصه‌ای زنده از صبر، راستی و امید. من به مادرم افتخار می‌کنم؛ به زنی که نامش مادر است و قامتش از بلندای کوه استوارتر.

خداوند او را برای ما حفظ کند.

نویسنده: بهار ابراهیمی

Share via
Copy link