قطرهی سرد باران مثل اشکی ناخواسته روی صورتم لغزید. چشمانم را باز کردم و آسمان را دیدم. آسمان شهرم را ابرهای سیاه فرا گرفته بود. باران شروع به باریدن کرد. اول آرام، بعد تندتر و خشنتر. گویی میخواست تمام کینههایش را خالی کند. من هم که همیشه باران را دوست داشتم، اینبار نشستم زیر باران و آن عطر آشنا، بوی خاک نمخورده، همهجا را پر کرده بود که بوی زندگی، بوی شادابی، بوی شروع دوباره را تازه میکرد.
صبح شد. کیفم را بستم. داخلش پر بود از کتاب و کتابچههای درسی که بارها مرورشان کرده بودم. امروز روز خاصی بود. قرار بود برایشان بگویم. تمام راه تا آموزشگاه، با خودم زمزمه میکردم: امروز باید اینگونه باشم، امروز باید درس را بدهم، امروز باید… چشمانم از شوق برق میزدند. ناگهان صدای تند موترسایکل از پشت سرم آمد. قلبم یکباره تندتر زد؛ طالبها سوار بودند. با آن نگاههای تیز و خیره از کنارم رد شدند. هرچه جلوتر رفتند، سرعتشان را کم کردند تا اینکه نگه داشتند، برگشتند و دوباره مرا برانداز کردند. خون در رگهایم یخ زد، دستانم شروع به لرزیدن کرد. نکند ببینند کتاب همراه دارم، نکند بفهمند معلم هستم، نکند….
با هزاران دلهره تصمیم گرفتم برگردم؛ دوباره به سمت خانه. پاهایم سنگین شده بودند و حرکت کردنشان سخت، انگار کوهی را جابجا میکردم. ناگهان صدای آشنا شنیدم: «زهرا، چرا برمیگردی؟» پسرکاکایم با قد بلند و چهرهی مهربان مقابلم ایستاده بود. ماجرا را برایش تعریف کردم. ابروهایش در هم رفت و با نگرانی و ثبات گفت: «بیا با هم برویم. چیزی نیست، من کنارت هستم.»
راه افتادیم. اسحاق کنارم قدم میزد و من با کتابهایی که مثل بمب در کیفم صدا میدادند، به زمین نگاه میکردم. ناگهان صدایی از پشت آمد: «ایستاد شو!» ایستادیم. اسحاق را صدا زدند: «بیا اینجا!» او به من گفت: «تو برو، من میآیم.»
لرزانلرزان خودم را به کوچه رساندم. مدیر، مثل همیشه با لحن مهربانش گفت: «زهرا جان، آمدهای درس بدهی؟»
گفتم: «آری استاد، اما…»
اشک در چشمانم حلقه زده بود. فهمید که ترسیدهام. پرسید: «چرا نگرانی زهرا؟»
ماجرا را برایش تعریف کردم. آهی کشید و گفت: «تو برو داخل اداره بنشین.» لیوان آبی برایم آورد و ادامه داد: «این را بخور، من میروم ببینم چه خبر است.»
در اداره نشستم. هر ثانیه مثل یک ساعت میگذشت. بلاخره آقای نوری و پسرکاکایم آمدند. پرسیدم: «چه شده بود؟»
پسرکاکایم گفت: «کنجکاو شده بودند که چرا با دیدن من برگشتی، همین.»
آن روز نتوانستم سر صنف بروم. اسحاق گفت: «بیا، هر دوی ما برویم خانه.» دوباره با اضطراب حرکت کردیم به سوی خانه. راه خانه مثل همیشه نبود؛ امروز راه طولانیتر و سختتر از هر روز بود.
باران دوباره شروع به باریدن کرده بود؛ اما اینبار گویی آسمان هم با من همدردی میکرد. در خانه را باز کردم و داخل شدم. مادرم متوجه نگرانی صورتم شد، پرسید: «زهرا جان، چرا نگرانی؟ چرا چشمانت سرخ شده؟»
مثل ستونی که شکسته باشد، همهچیز را برایش تعریف کردم. مادرم آهی کشید و مرا در آغوش گرفت. گریه کردم؛ گریهای که ماهها در گلویم بغض کرده بود. چرا در کشور خودم باید اینگونه باشم؟ چرا آزاد و خوشحال نباشم؟
کمکم شب شد. دوباره در حویلی نشستم، کتابچهام را باز کردم تا بنویسم، و زیر نور مهتاب شروع به نوشتن کردم.
امروز میخواستم از معادلات درجه دوم برایشان بگویم؛ میخواستم بگویم که گراف معادلات درجه دوم منحنی است و پستی و بلندی دارد.
اما امروز نتوانستم. شاید فردا… فردا دوباره تلاش میکنم. چون من زهرا هستم؛ دختری که باور دارد قلم همیشه پیروز خواهد شد.
دختری که میداند روزی باران در آسمان افغانستان پر از شادی خواهد بارید، و زمین دوباره خواهد خندید.
نویسنده: زهرا احمدی