«مرا بگذار تا آزاده باشم،
کمی با خاطرات دل آسوده باشم.
مرا بگذار من نوجوانم،
هزاران خاطرات بد در دل نهفته دارم»
در شهر دوردستی دختری به نام فاطمه زندگی میکرد. او دو برادر داشت و همراه مادر و پدرش در قریهای میزیست که دختران را ناچیز حساب میکردند. فاطمه دهساله بود که صنف سوم را تمام کرد و قرار بود پس از زمستان، صنف چهارم را بخواند؛ اما در ابتدای صنف چهارم، پدرش گفت: «تو حق ادامهی تحصیل نداری؛ چون نمیتوانم خرج و مصارف تو را تضمین کنم. باید در خانه باشی و کاری پیدا کنی تا دستکم کمکی به خانه باشی.»
مادر فاطمه گفت: «او تازه یازده ساله شده.» پدرش جواب داد: «من این چیزها را دیگر نمیدانم» و خانه را ترک کرد. دو روز گذشت و او بازنگشت. ساعت پنجونیم بعدازظهر بود که دروازه به صدا درآمد. فاطمه برای باز کردن در رفت. پشت در پدرش ایستاده بود؛ با سر و وضعی ناخوشایند و همراه مرد غریبهای. او را به خانه آورد. پدرش مهمان را مودبانه دعوت کرد و این رفتار تعجب فاطمه را برانگیخت. فاطمه آنان را به اتاق مهمان برد و خواست برایشان چای بیاورد که پدر صدا زد: «مادرت را صدا کن و خودت هم اینجا بیا.»
فاطمه به اتاق مادر رفت و گفت: «مادر جان، بیا. پدر کارمان دارد و یک مرد بیگانه هم کنار اوست.» مادر جواب داد: «میآیم.» در راه، فاطمه پرسید: «چرا پدر اینقدر سر و وضع ناجور دارد؟» مادر گفت: «نمیدانم.» فاطمه گفت: «چشمانش زیر رفته و لباسهایش نامرتب است.» مادر ساکت ماند. وقتی وارد اتاق شدند، مادر با تعجب به مرد نگاه میکرد. پدر برخاست و گفت: «فاطمه جان خوش آمدی.» فاطمه خندید و گفت: «پدر، من همینجا بودم. شما خوش آمدید.»
پدر نگاهی به مرد انداخت و گفت: «برو سر اصل مطلب.» مرد گفت: «اسم من فرهاد است. ۴۸ سال دارم. خانه بزرگ و زمین و تجارت زیاد دارم.» فاطمه حیران ماند که چرا این حرفها را میزند. پدر ادامه داد: «مرد خوبی است و تو را خوشبخت میکند.»
فاطمه با تعجب پرسید: «چی؟» پدر برخاست، دست دخترش را گرفت و گفت: «او تو را به عنوان همسرش قبول دارد.» فاطمه دستش را رها کرد و به سوی مادر رفت. مادر دست او را گرفت و محکم گفت: «من نمیگذارم دخترم را ببرید. او هنوز کوچک است.» سپس فاطمه را از اتاق بیرون کرد. از پشت در صدای مشاجره شنیده میشد. بعد از چند دقیقه سکوت، فاطمه آرام در را باز کرد. کسی نبود. پیشتر رفت و مادرش را بر زمین دید. بهسوی او دوید که ناگهان پدر و فرهاد او را گرفتند. پدر دستمالی به دهانش زد و همهچیز تار شد.
وقتی چشمانش را باز کرد، پدر و فرهاد بالای سرش بودند. پدر ورقی جلوی صورتش گرفت و فرهاد گفت: «این هم از سند ازدواج ما.» سر فاطمه درد میکرد. فرهاد او را به خانهاش برد؛ خانهای شبیه قصر، اما بیمهر و محبت.
فاطمه نزد پدرش گفت: «سرم درد میکند.» او را به اتاقی بردند. بعد از مدتی، با صدای فرهاد بیدار شد. او گفت: «وقتی از کار میآیم، هر چه میگویم باید آماده باشد.» فاطمه پرسید: «مادرم کجاست؟» فرهاد گفت: «مادرت چند روز است فلج است.» فاطمه گریست و التماس کرد تا او را نزد مادرش ببرد. فرهاد گفت: «به شرطی که هر کاری میگویم بکنی.» فاطمه پذیرفت.
روزها گذشت. او کارهای خانه را انجام میداد. یک روز صبح، مادرش آمد و گفت: «فاطمه برویم، فرهاد تصادف کرده و در شفاخانه است.» فاطمه شتابزده همراه او رفت. در راه پرسید: «مادر، پایتان چطور شد؟ مگر فلج نبودید؟» مادر با تعجب گفت: «نه. من هیچوقت فلج نبودم. اما پدرت معتاد است.» فاطمه حیرت کرد.
در شفاخانه، فرهاد را روی تخت دیدند. داکتر گفت حالش خوب نیست و شاید حافظهاش را از دست بدهد. پس از مدتی او به کما رفت. داکتر پیشنهاد عمل داد و مادر موافقت کرد. ساعتی بعد، خبر دادند که تلاشها بینتیجه بوده و فرهاد مرده است. فاطمه گریست؛ نه به خاطر علاقه به او، بلکه به خاطر انسانیتی که مادر در دلش پرورش داده بود.
مادر و دختر به خانه بازگشتند. دو هفته از مرگ فرهاد گذشت. آنان پذیرایی مهمانان را کردند و سپس با هم در همان خانه ماندند. فاطمه تصمیم گرفت دوباره درس بخواند و به آرزوهایش برسد.
نویسنده: نازنین احمدی