واقعاً نمیدانم که این نامه به کجا میرسد، نه به کوچهی گوشهای در تهران، نه به خانهای در استنفورد. شاید به ستارهای دور، شاید هم به آنجا که روحها بیجسماند؛ اما همچنان فکر میکنند، عاشق میشوند و ادامه میدهند. به هر حال امیدوارم به تو برسد، مریم!
من طاهرهام. امروز، در سالروز تولدت، خواستم برایت بنویسم. نه از اعداد، نه از افتخار، بکه از چیزهایی که دنیا هزار بار گفته است. من میخواهم برایت از زن بودن بنویسم، چیزی که شاید دنیا کمتر دربارهاش میگوید و مردم کمتر گوش میدهند، دربارهی آن تجربهی عمیق، پیچیده و گاه بینامی که درون پوست و استخوان ما میپیچد و در جهانی که با صدای بلند ساخته شده است، در میان لایههای سکوت، باید آرام و بیصدا ادامهاش داد.
زن بودن مثل آن صبح زود در آشپزخانه است، وقتی هنوز خواب در چشمانت سنگینی میکند و دستهایت باید بیوقفه کار کنند. سبزیها را خرد میکنی، ظرفها را میشویی، لایهای از پوست دستانت از اثر لباسشویی کنده شده است و همیشه اثری از سوختگی تنور یا اجاق روی دستانت هست، بدون آنکه کسی بپرسد چرا یا چگونه به وضع و حال افتادهای.
اولین باری که تو را شناختم، نه از جایزهی فیلدز بود و نه از اخبار یا تلویزیون، نه از افتخارات و نه حتی از مرگت، بلکه از خودِ اسمت بود. روی صفحهی زرد و مستعملی از کتاب ریاضیام، اسمت نوشته شده بود. بعد از آن شروع کردم به جستجو. از استادانم پرسیدم، از هر کسی که فکر میکردم میتواند بخشی از تو را به من نشان دهد؛ اما پاسخها همیشه در همان چهارچوب جایزهها، مدالها و افتخاراتت میچرخید. وقتی بیشتر دانستم، در ذهنم، در همان سکوت بین خطها و اعداد، در لحظههایی که نامت را به آرامی تکرار میکردم، احساس کردم که تو چیزی فراتر از همهی اینها بودی؛ تو زن بودی، زنی که با قلم و ذهنش جهان را شکست داد، زنی که پشت هر عدد، پشت هر اثبات، قصهای از مقاومت و صبر نهفته بود و من آن را میخواستم بفهمم، نه فقط به عنوان یک افتخار، بلکه به عنوان یک حقیقت زنده؛ حقیقی که هر بار به آن فکر میکنم به من میآموزد زن بودن یعنی چه.
در جهانی که برای زن مرز کشیدهاند، بین آشپزخانه و حویلی، بین حجاب و خاموشی، بین بودن و نبودن، مریم فراتر از مرزها رفت. او با دستانی آرام و نگاهی ثابت در جهان پرهیاهوی معادلات و انتگرالها چنان اثری گذاشت که تاریخ علم نمیتواند نامش را نادیده بگیرد.
اما لطفاً حرف از عدد و فرمول نزنیم، اگرچه میدانم که آنها را دوست داری، نه به این خاطر که بیارزشاند، که اتفاقاً دقیقترین راهها برای درک جهاناند؛ بلکه چون میخواهم از روحی سخن بگویم که در پشت آن عددها زنده است. تو یکی از زنانی هستی که به ما آموخت زن بودن مانع اندیشیدن و مانع بودن نیست.
مریم نخستین زنی بود که مدال فیلدز را برد، افتخاری که تا پیش از آن فقط مردان به آن دست یافته بودند، اما پشت این نخستینها تاریخی تلخ نهفته است، تاریخی از حذف، از ندیدهشدن، از نشنیدهشدن صدای زنانی که میتوانستند مریم باشند؛ اما اجازه نیافتند و در محدودیت عمرشان را سپری کردند. مریم صدای تمام آن زنانیست که نگذاشتند صدا داشته باشند. مریم میرزاخانی برای من همیشه شبیهِ شعری از فروغ فرخزاد است.
و همیشه اینجاست که از خود میپرسم: چند مریم دیگر باید خاموش بمانند؟ چند زن باید در درد زایمان، در اتاق بینوری در افغانستان، جان دهند؟ چرا چندین میلیون دختر باید از مکتب، درس، قلم، کتاب و رویاهای زیبایشان باز بمانند؟
تو رفتی. خیلی زود، مثل تمام خوبیهایی که مرگ برایشان صبر ندارد، رفتی؛ اما میراثت برایم مانده است، نه فقط روی دیوار صنفهای دانشگاهها، نه فقط در جایزهها و مدالها، بل که در قلب ما، در لبخند دخترانی که باز هم میپرسند «آیا میتوانم؟» حک شدهاست. بله، جواب ساده است: «بله، میتوانی. چون تو از همان جنسی هستی که مریم بود، مریمی از نور، از ایمان به فردا، از اشتیاق فهمیدن، از سکوتی که معجزه میزاید و به قویترین چهرهی یک زن در جهان تبدیل میشود.
مریم، تو همیشه برای من نمادی از آرامش، نور، استقامت و زن بودن هستی، خیلی دورتر از چهار دیواریهای آشپزخانه و کارهای خانه و با آنهم بیش از حد نزدیک که تو را در خودم میبینم.
نویسنده: طاهره خادمی