روایتی از تردید و تلاش

Image

هر روز که قلمم را به دست می‌گیرم، چشمانش برق می‌زند. انگار تمام آرزوهایش را در حرکت قلم من می‌بیند. حرف زیادی نمی‌زند؛ اما نگاهش پر از حرف است. گاهی وقتی تنها در اتاق هستم، هر چند لحظه بعد می‌آید و احوالم را می‌پرسد که نکند خوابم برده باشد یا از درس‌ها عقب مانده باشم. فقط شوق او را برای درس‌خواندن در ذهنم مرور می‌کنم. گاهی به او می‌گویم: «تو لحظه‌ای بشین، من کارها را انجام می‌دهم، نگران نباش.» می‌گوید: «من خسته نیستم دخترم! هر بار که تو را پر از شوق درس‌خواندن می‌بینم، تمام خستگی‌هایم رفع می‌شود.»

روزی به خانه‌ی دوستانم رفته بودم. به خانه‌ی دخترانی که در کلاس‌های آموزشی شرکت نمی‌کردند. می‌خواستم آنان را به درس‌خواندن تشویق کنم؛ اما هر یک به نحوی گفتند درس‌خواندن فایده‌ای ندارد و کسی جایی نمی‌رسد. آن‌قدر گفتند که ذهنم را درگیر کردند. در راه خانه همه‌ی حرف‌هایشان ذهنم را مغشوش کرده بود. نکند راست بگویند؟ نکند من فقط خودم را سرگرم می‌کنم؟ شاید حقیقت را آنها می‌گویند؟ وقتی به خودم و تلاش‌هایم می‌دیدم، من هم از این همه تقلا خسته بودم.

با چهره‌ای آشفته خانه آمدم. مادر پرسید: «دخترم چه شده؟ چرا آشفته‌ای؟» گفتم: «مادرم، چیزی می‌گویم اما قهر نشو.» گفت: «بگو دخترم.» گفتم: «من خسته‌ام از این همه تقلا و آینده‌ی نامعلوم. هر روز با چالشی جدید روبه‌رویم و باید بیشتر از قبل تلاش کنم. شاید من خودم را در این شرایط بازی می‌دهم.» مادر گفت: «زهرا! تو مرا ناامید نکن با این حرف‌ها. این حرف‌ها را چه کسی به تو گفته؟» گفتم: «هیچی مادر.» مادرم فهمید شاید دوستانم گفته‌اند و گفت: «دخترم، حتی اگر در آینده‌ی نزدیک نتیجه‌ای نبینی، درس سلاح توست، بهترین دارایی توست. اگر پولت را از دست دهی یا خانه‌ات خراب شود یا عزیزانت را از دست بدهی، چیزی که همیشه با تو می‌ماند همان است که در ذهنت هست. پس این حرف‌های بیهوده را از ذهنت بیرون کن و برو درس‌هایت را بخوان!» رویاهای او برایم حتی بزرگ‌تر از رویاهای خودم بود. دوباره سراغ کتابچه و قلمم رفتم و نوشتن را شروع کردم. با چشمانی پر از امید برگشت و گفت: «آفرین دختر نازم.»

من نوشتم… با دلی مصمم‌تر از قبل، با امیدی که از چشمان مادرم در دلم نشست. نوشتم چون می‌دانستم پشت هر کلمه‌ام مادری ایستاده که تمام وجودش را وقف من کرده است. نوشتم چون فهمیدم اگر هزار بار هم زمین بخورم، دستی هست که آرام و بی‌صدا بلندم کند. آن شب وقتی دوباره قلم را روی کاغذ گذاشتم، فقط برای خودم نمی‌نوشتم، برای دل مادرم می‌نوشتم، برای تمام خستگی‌هایی که به زبان نیاورد، برای اشک‌هایی که در تنهایی ریخت، برای آرزوهایی که با چشم بسته خواب‌شان را دید؛ اما با چشم باز دنبال‌شان نرفت؛ چون او می‌خواست من بروم و من به آن رسیدم.

حالا هر بار که درس می‌خوانم یا چیزی می‌نویسم، صدایش در گوشم هست: «تو می‌توانی، دخترم.» و من باورش کرده‌ام؛ چون وقتی مادری به فرزندش ایمان دارد دیگر هیچ شکی باقی نمی‌ماند. امروز شاید هنوز اول راه باشم؛ ولی باور دارم روزی می‌رسد که از جایی بلند می‌شوم، رو به مادرم می‌ایستم و با صدایی پر از اشک و لبخند می‌گویم: «مادر، رسیدم… این مسیر را با تو آمدم.» آن‌وقت برق چشمانش دیگر فقط از آرزو نخواهد بود، از افتخار خواهد بود.

نویسنده: زهرا احمدی

Share via
Copy link