دیار من، کشور من، مردم من، فرهنگ و تمدن من… همهی اینها مرا سرشار از حس مالکیت، غرور و افتخار میسازد. هر بار که پس از مدتها به زادگاهم بازمیگردم، حسی عجیب و عمیق سراسر وجودم را فرا میگیرد؛ حسی که گویی ریشههایم دوباره در خاک آشنای سرزمینم فرو میروند. آرامشی وصفناپذیر، که در روزگار غربت و دوری به دنبالش بودهام، باز به سراغم میآید. در آن لحظهها احساس میکنم بخشی از وجودم در این خاک جا مانده و اکنون دوباره با من یکی شده است؛ گویی روح من به این دیار تعلق دارد.
انسانها سرزمینی را که در آن متولد شده یا بزرگ شدهاند، هیچگاه از یاد نمیبرند. حتی اگر هزاران کیلومتر دورتر زندگی کنند، حتی اگر در کشورهای پیشرفته و پرزرقوبرق ساکن شوند، باز هم دیارشان برایشان عزیزترین مکان روی زمین خواهد بود. هیچ شهر مدرن و پرامکاناتی نمیتواند جای سرزمینی را بگیرد که پدران، مادران و نیاکان ما در آن زیستهاند. دیاری که فرهنگ و تاریخش با جان و خون ما درآمیخته است، حتی اگر در دل سختیها و دشواریها باشد، باز هم برای ما ارزشمندترین است.
بوی سنجد تازه که از پنجرهی نیمهباز موتر به صورتم میوزد و تارهای مویم را به بازی میگیرد، صحنههایی از کودکان شاد که در میان علفزارها و گلها به دنبال پروانهها میدوند، مردان و زنانی که در دشتهای سبز مشغول کارند… همهی اینها برایم مانند تکههایی از بهشتاند. حتی دیدن خاک نرم جادهها، صدای زنگولهی گوسفندان و نغمهی پرندگان صبحگاهی، قلبم را گرم میکند. این تصاویر و بوها امیدی نو در دلم میکارند؛ امیدی که ریشههایش با هر سفر به وطنم محکمتر میشود.
هر بار که به شهرم بازمیگردم و این لحظههای ناب را تجربه میکنم، با نیرویی دوچندان به درس و کارم ادامه میدهم. زیرا ایمان دارم روزی خواهد رسید که همهی ما، دختران و پسران افغان، بار دیگر به کشور ما افتخار کنیم. روزی که هویت ما نهتنها یک ارزش، بلکه یک افتخار بزرگ خواهد بود؛ افتخاری که با خون دلها، ایستادگی و تلاشهای بیوقفه به دست خواهد آمد.
من یقین دارم آن روز دور نیست؛ روزی که دوباره مکاتب ما گشوده خواهند شد، روزی که فرزندان افغانستان دیگر مجبور به ترک عزیزان و سرزمینشان نخواهند بود. دیگر اندیشهی مهاجرت، این درد تلخ و جانکاه، به سراغ ما نخواهد آمد. ترک سرزمینی که اجداد ما در آن زیسته و جان دادهاند، سنگینی خاصی بر جان آدمی میگذارد؛ حسی شبیه به آوارگی، بیریشگی و غریبی در میان جهان. اما باور دارم این حس آوارگی از دل و جان ما رخت خواهد بست و ما دوباره ریشه در خاک خود ما خواهیم دواند.
دور نیست آن روز که دنیا شاهد بیداری دوبارهی این ملت باشد. دور نیست روزی که جهان ببیند افغانستان چه شیرزنها و دلاورمردانی را در دامان خود پرورش داده است. دخترانی که با دستان کوچک اما دلهای بزرگ خود دوباره مکتبها را خواهند ساخت و پسرانی که با عزم پولادینشان خاک میهن را آباد خواهند کرد. ما نسلی هستیم که نمیخواهیم دیگر قصه تلخ مهاجرت، جنگ و درد را برای فرزندان خود بازگو کنیم. ما نسلی هستیم که داستان ما، داستان امید، ساختن و ایستادگی خواهد بود.
من، یکی از همین دختران افغانستان، با تمام وجود باور دارم که در آیندهی نزدیک، برفهای سنگین ناامیدی آب خواهد شد و شکوفههای امید در دل کوهها و دشتهای ما خواهد شکفت. ما دوباره لبخند خواهیم زد، دوباره جشن خواهیم گرفت، دوباره در آسمان پاک کشور ما بادبادکهای رنگارنگ به پرواز درخواهند آمد.
و من، دارایدخت دبیر، قول میدهم سهم خود را در این ساختن و امید دادن ادا کنم. قول میدهم که تسلیم نشوم، که حتی در سختترین روزها چراغ ایمانم را روشن نگه دارم. زیرا این سرزمین، سرزمین من است و من تا آخرین نفس به آن عشق میورزم.
نویسنده: دارایدخت دبیر