نمیدانم آیا غمها پشت سر هم میآیند و ما هم باید آنها را تحمل کنیم؟ شنیدهام غم دوری جوان (مرگ جوان) خیلی سخت است.
دختری به نام سحر، غم شهید شدن دوستانش را در سینه دارد و نمیتواند آن را بروز دهد و از یاد ببرد. این همه درد باعث میشود از خداوند مرگ بخواهد.
او باید صبر داشته باشد، ولی تا چه وقت؟ دیدن آن بدنهای تکهتکه، بدنهای بیدستوپا خیلی سخت است که از یاد رود.
صبح زود از خواب بیدار شدم. حس تنهایی میکردم. فکر میکردم تنهای تنهایم و حس ناامیدی داشتم. چرا من را هم با آنها نبردند؟ همه این حرفها دردناک است.
خواستم از اتاق بیرون شوم و با خانوادهام صبحبهخیر بگویم. از اتاق مهمان صدای گریه میآمد. رفتم طرف اتاق مهمان؛ پدرم را دیدم که خاموشانه میگریست و اخبار شهید شدن دختران مکتب سیدالشهدا را تماشا میکرد. شاید به دلیل گریه زیاد نگران من بود؟ شنیدهام گریه کردن برای مرد خیلی سخت است، ولی پدرم برای من میگریست و برایم ناراحت بود. از کنار دروازه مهمانخانه رد شدم و چیزی به او نگفتم، گذاشتم تا دلش را خالی کند.
بعد از صبحبهخیر گفتن به دیگران و خوردن صبحانه، به طرف اتاقم رفتم. در آنجا دراز کشیدم و کتابچهای را که از صحنه حادثه گرفته بودم برداشتم. کتابچه مملو از خون بود. در اول صفحهاش نام و تخلص دختری به نام «لیلا سلطانی» نوشته شده بود. کتابچه فیزیکش بود و با خواندن تعاریف فهمیدم که صنف هشتم بوده است.
در حال خواندن بودم که ناگهان صدای زنگ گوشی بلند شد. نمیدانم چرا، با اینکه شنیدمش، ترسیدم. گوشی ساده بود و من هم با فشار دادن دکمه، ارتباطم را برقرار کردم.
جواب دادم:
ـ بله، میشنوی؟
ـ بله، سلام سحر جان، خوبی؟ منم شهناز.
ـ شناختم شهناز جان، خوبم شکر. شما چطور؟
بعد از احوالپرسی، شهناز شروع به یادآوری خاطرههای مکتب کرد و از من پرسید که آیا از فریبا خبر گرفتهام یا نه. گفتم: نه، بعد از حادثه دیگر او را ندیدهام و با او تماس نگرفتهام.
او در جواب گفت: او که مانند خواهرت بود، چطور خبر نداری؟ پنج روز است از حادثه گذشته.
گفتم: باشد، حالا آماده میشوم و به خانهاش میروم تا جویای احوالش شوم.
با مادرم خداحافظی کردم و به طرف بیرون رفتم. یک جورایی دلم نمیخواست از خانه بیرون شوم. روبهروی خانهی ما تازه یک ساختمان ناتمام ساخته شده بود. وقتی به آن نگاه میکردم، حس بدی به من دست میداد. به همین دلیل قدمهایم را تندتر کردم و به راهم ادامه دادم.
وقتی به خانه فریبا نزدیک شدم، احساس کردم او خانه نیست. ولی باز هم به راهم ادامه دادم. دروازهشان را کوبیدم. خواهرش دروازه را باز کرد. پرسیدم: فریبا خانه است؟
اشک از چشمانش جاری شد. گفت: فریبا بعد از حادثه دیگر پیدا نشده. خیلی دنبالش گشتیم، ولی هیچجا نبود. انگار زمین دهان باز کرده و او داخلش رفته است.
از او معذرتخواهی کردم و به طرف خانه برگشتم. در راه همهاش به مردن و خودکشی فکر میکردم. وقتی نزدیک خانه رسیدم، دوباره همان حس بد با دیدن ساختمان ناتمام به سراغم آمد. خواستم یک بار از آنجا دیدن کنم.
داخل رفتم. آنقدر بلند و ترسناک بود که نمیتوانستم ترسم را کنترول کنم. در همان زمان گوشیام زنگ زد. شهناز بود. جواب دادم: بله شهناز جان، خوبی؟
او بدون جواب دادن به سوالم گفت: سحر، شنیدم به جز من و تو، دیگر کسی از جمع ما نمانده و همه شهید شدهاند.
حیران مانده بودم. دست و پاهایم میلرزید. نمیدانستم چه کنم. شهناز از پشت خط میگفت: بله سحر، میشنوی؟ سحر؟
دلم میخواست از همان بلندی خودم را پایین بیندازم. همه شهید شده بودند، تنها من و شهناز مانده بودیم.
تا اینکه طاقتم به سر رسید و آرامآرام پاهایم را جلو گذاشتم و سقوط کردم؛ سقوطی از جنس ترس و ناامیدی.
نویسنده: نازنین احمدی