قهرمانان گمنام وطن

Image

روزی در یک فامیل فقیر، دختری به نام صابره به دنیا آمد. اما پدر صابره از وجود این دختر در زندگی‌اش احساس شرم می‌کرد و همیشه گاه‌وبیگاه دعا می‌نمود که خداوند هرچه زودتر او را بگیرد. با این حال، صابره دختری صبور بود. هرقدر پدرش رفتار بدی داشت، او هرگز از زندگی‌اش ناامید نمی‌شد.

برعکسِ پدرش، مادر صابره زنی دانا و مهربان بود که همیشه به او می‌گفت: «دخترم! کوشش کن که روزی باعث افتخار ما شوی.»

زمانی که صابره هفت‌ساله بود، نه‌تنها کارهای خانه، بلکه کارهای بیرون را نیز به عهده داشت. اما او به خاطر یک آرزو زنده بود؛ آرزویش سرباز شدن بود. روزها کنار دریا خیال‌پردازی می‌کرد و خودش را یک سرباز زن تصور می‌نمود که حتی تصور کردنش برایش لذتی خاص داشت.

روزی از پدرش خواست که او را به مکتب ثبت‌نام کند تا خواندن و نوشتن را یاد بگیرد. اما پدرش سخت مخالفت کرد و گفت: «مکتب تنها برای پسرها است.» بعد از آن، صابره خیلی غمگین و گوشه‌نشین شد؛ حالتی که مادرش را بسیار ناراحت می‌کرد. برعکس، پدرش او را قضاوت می‌نمود و می‌گفت: «می‌خواهد از مسؤولیت‌هایش فرار کند.»

سرانجام مادر صابره توانست پدرش را راضی کند، ولی او شرطی گذاشت. گفت: «من حاضر نیستم حتی یک قلم برایت بخرم. همان‌طور که به مکتب می‌روی، همان‌طور هم مصارفَت را پیدا کن.» صابره این شرط را پذیرفت و تصمیم گرفت کاری پیدا کند تا اندکی پول جمع کند. او به سوی دختران دیگر قریه رفت و از آنان خواست که کمکش کنند. یکی از دختران گفت: «ما به یک کارگر نیاز داریم. اگر می‌توانی بیا در خانه ما کار کن، ما هم در عوض پول مناسب برایت می‌دهیم.»

با همان سن کم، صابره خوشحال‌تر از قبل به مسؤولیت‌هایش رسیدگی می‌کرد. این خوشی وصف‌ناپذیر، زندگی‌اش را نه‌تنها تغییر داد، بلکه یک قدم به آرزوهایش نزدیک‌تر ساخت. روزبه‌روز داناتر می‌شد و سرانجام با تمام مشکلات زندگی شخصی و کارگری در خانه دیگران، صنف دوازدهم را با بهترین نتیجه به پایان رساند. حالا زمان آن رسیده بود که برای امتحان کانکور آماده شود.

صابره هنوز هم دختری صبور بود و تمام حواسش را به درس‌هایش معطوف کرده بود. با بزرگ شدن او، پدرش نیز کمی مهربان‌تر شده بود؛ اما این مهربانی بی‌دلیل نبود.

صابره این را فرصتی خوب دانست و از پدرش خواست او را به کابل بفرستد تا آمادگی بگیرد. اما پدرش گفت: «امکان ندارد، حالا وقت ازدواج تو است. یک پسر خوب را می‌شناسم، به زودی می‌آید و تو را با خودش می‌برد.»

پس از وفات مادرش، صابره تنها تکیه‌گاه و همدم خویش را از دست داد. مسؤولیت‌هایش آن‌قدر زیاد شد که شب‌ها فقط یک ساعت می‌خوابید. با این حال، همیشه خودش را یک زن در اردوی ملی تصور می‌کرد. حتی زمانی که گوسفندان را می‌دوشید، در ذهنش زن اردوی ملی بود.

سرانجام روزی پدرش او را از خانه بیرون کرد و گفت: «می‌خواهم زن دیگر بگیرم. اگر تو را ببیند، خیلی بد می‌شود. کمی پول برایت می‌دهم تا از گرسنگی تلف نشوی، اما دیگر هرگز اجازه آمدن به این خانه را نداری.»

صابره با اندوه فراوان به سر قبر مادرش رفت و تمام روز گریه کرد. از بیچارگی و بی‌کسی خود به مادرش ناله می‌کرد، ولی مادرش سال‌ها پیش از کنارش رفته بود. حتی حاضر نشد یک‌بار دیگر او را در آغوش مادرانه‌اش بگیرد.

صابره اندکی پول که خودش جمع کرده بود را با پول پدرش یکجا کرد و برای یادگیری، کمی از خاک قبر مادرش برداشت و روانه کابل شد.

وقتی به کابل رسید، زیبایی وصف‌ناپذیرش او را حیران ساخت. گفت: «یعنی این کابل است؟ واقعاً اسمش مانند خودش زیباست. روزی می‌رسد که من با تیم خود نگهبان این زیبایی باشم!»

در روزهای اول نه کسی را می‌شناخت و نه جایی را بلد بود. در کوچه‌های زیبای کابل قدم می‌زد تا اندکی با جاها آشنا شود. سپس صفاکاری یک کورس را به عهده گرفت و گفت: «من صفاکاری می‌کنم، شما مرا رایگان آمادگی درس بدهید!» او موفق شد و نصف روز را به صفاکاری و نصف دیگر را به تعلیم سپری می‌کرد. شب‌ها تا دیروقت بیدار می‌ماند و با معادلات سر و کار داشت. بعد از یک سال، صابره دختری دانا و بافهم شده بود.

بالاخره زمان امتحان کانکور رسید. صابره خوشحال‌تر از همیشه با دلی پر از آرزو به سوی محل امتحان رفت و با صبری تمام آن را سپری کرد. وقتی به خانه برگشت، این‌بار پدرش نسبت به گذشته تغییر کرده بود و گفت: «تا زمانی که نتایج اعلان نشده، همین‌جا بمان.» این اتفاق صابره را خوشحال کرد. او دیگر کارگر خانه‌ها نبود، بلکه معلم صد دختری شده بود که مانند خودش آرزو در دل داشتند.

سرانجام نتایج کانکور اعلان شد و صابره بهترین نتیجه را گرفت. او موفقانه در پوهنتون مارشال فهیم کامیاب شد و قرار شد سه روز بعد به کابل برود و درس‌هایش را شروع کند.

وقتی وارد پوهنتون شد، خودش را در اولین قدم مسؤول دانست؛ مسؤول نه‌تنها پوهنتون، بلکه این خاک، مردم و خانواده‌اش. با پوشیدن لباس نظامی، مسؤولیت صابره چند برابر شد. او تصمیم گرفت از خود بگذرد، اما از مردم و کشورش نگذرد.

بلاخره سال آخر پوهنتون فرا رسید. حالا صابره تمام قوانین و وظایف یک سرباز را می‌دانست. پس از فارغ‌التحصیلی، در ولایت مزار شریف مقرر شد و وظیفه‌اش را آغاز کرد. او از این موفقیت به خود می‌بالید و گفت: «بلی! تنها تو بودی که با این سختی‌ها کنار آمدی.» روزهای سخت نظامی سپری می‌شد، اما صابره خوشحال بود و یک دوست صمیمی نیز داشت.

روزبه‌روز وضعیت امنیتی بدتر می‌شد و صابره نگران بود مبادا نتواند به قول خود وفا کند. وقتی طالبان در آستانه گرفتن قدرت قرار گرفتند، همه نگران جان خود بودند، ولی صابره نگران مردم و وطنش بود. به دوستش گفت: «من و تو هرگز تسلیم نمی‌شویم.»

بعد از چند روز، جنگ شدیدی آغاز شد. مرمی‌های دشمن مثل قطره‌های باران اصابت می‌کردند. اما صابره و دوستش بی‌هراس مقابله می‌کردند. چند روز این‌گونه گذشت و همه هم‌قطارانش تسلیم شدند. صابره به دوستش گفت: «یا پیروزی یا شهادت!» چند روزی حتی لقمه‌ای نان نخورده بود، ولی هنوز با انرژی می‌جنگید.

متأسفانه یک شام خوفناک از راه رسید. صابره به قولی که داده بود عمل کرد و از خودش گذشت. در آخرین نفس به دوستش گفت: «وطنم به تو امانت!» سپس فریاد بلندی کشید که تن دشمنان به لرزه درآمد: «سربازان گمنام وطن زنده باد! وطن و مردم این خاک امانت من به شماست!»

چشمانش را با خوشحالی بست، به قولش عمل کرد و شهید شد.

نویسنده: رحیمه لعلی

Share via
Copy link