از سلطانی تا مروه: دو آیینه‌ در زمان، دو روایت از مبارزه

Image

چشمان من دو پنجره‌ی شیشه‌ای دارد؛ یکی رو به دیروز، دیگری رو به فردا. در یک آیینه، صورت آفتاب‌سوخته‌ی جوانی از دره‌صوف می‌درخشد؛ شیخ سلطان سلطانی؛ جوانی که با تفنگ کهنه‌ای بر دوش، در سرمای کوهستان و در برف‌های زانوگیر راه می‌پیمود تا راکتی را از چارکنت به جبهه‌ی دره‌صوف برساند. قوای سنگین اتحاد شوروی با همراهان دولتی خود در راه است. جبهه‌ در معرض تهاجمی سنگین قرار دارد. تنها یک راکت سرشانه‌ای است که آن‌هم در چارکنت فرستاده شده بود تا قلعه‌ی چارکنت را از وجود نیروهای دولتی پاک کند. حالا همان راکت کار است که جلو قوای ارتش سرخ را بگیرد. تعداد آن را یک صد و هشتاد عراده تانک و وسایط زرهی و موتر حساب کرده اند! این یک آیینه و یک تصویر.

در آیینه‌ی دیگر، تصویر دیگری دارم. تصویری که در آن لبخند روشن دختری سیزده‌ساله انعکاس یافته است؛ مروه سلطانی، با دفترچه‌ای در دست و روبانی در مو، که در برابر طالبی که کتابچه‌اش را پاره کرده است، ایستاده و با صدایی آرام و قاطع می‌گوید: «هیچ وقت نمی‌توانی ما را متوقف بکنی. اگر چه تو مرا متوقف بکنی؛ اما من این تاریکی را برای نسل‌های آینده نمی‌مانم. من آماده هستم  تا بسوزم تا نسل‌های آینده در آرامش زندگی کنند و اگر تو کتاب‌چه‌ام را پاره کنی، بیکم را بگیری، در خانه اسیرم کنی؛ اما من با قلم می‌نویسم، اگر دستانم را قلم کنی، با زبان می‌گویم و هیچ‌وقت خاموش نمی‌شوم، مثل ستاره‌ای می‌باشم که پشت ابرهای تاریک هنوز هم می‌درخشد.» می‌گوید: «همین گپ‌ها را گفتم، طالب خنده‌ای بلندی کرد و رفت.» جایی دیگر برای طالبی دیگر که مانع رفتن او به مکتب شده است، می‌گوید: «قاری صاحب، ما می‌رویم قرآن یاد بگیریم تا نسل فردا را راهنمایی کنیم.» … و طالب راهش را باز می‌کند و می‌گوید: «برو دخترم… پیش رویت خوبی!»

این دو تصویر، هر کدام در زمانه‌ای متفاوت شکل گرفته‌اند؛ یکی در دهه‌ی شصت خورشیدی، در بحبوحه‌ی جنگ سرد، جهاد، و دره‌های خون‌بار افغانستان؛ دیگری چهار و نیم دهه‌ بعدتر، در اوایل سال‌های چهارده‌صد خورشیدی، در روزگاری که هنوز هم بودنِ یک دختر، جرم است و خواندنِ کتاب، گناهی نابخشودنی به حساب می‌آید. اما این دو تصویر، هر دو، یک روایت مشترک دارند: روایت مبارزه برای پایان دادن جرم، پایان دادن ستم و بی‌عدالتی و حق‌کشی.

تصویر اول: سلطانی – ساده‌دلی و اخلاص در میدان برف و خون

سلطانی دره‌صوفی، هنوز بیست سال را به پایان نبرده بود که به جبهه کشیده شد. می‌گوید «هنوز ریش و بروت نکشیده بودم». نه از جنگ سرد چیزی می‌دانست، نه از بازی‌های استخباراتی شرق و غرب. نه تحلیل سیاسی داشت، نه دسترسی به رسانه و دانشگاه. تنها چیزی که داشت، ایمان ساده‌دلانه‌ای بود به خدا، به مردم، و به آزادی وطن.

تصویرش را چنین می‌توان دید: جوانی با کمر بسته، پاپوش‌های کهنه، و تفنگ «یازده‌تیره» بر دوش. اما وقتی روانه‌ی کوه‌های دره‌صوف و شولگر و چارکنت و پشت‌بند و پیش‌بند می‌شود، تفنگش را نمی‌گیرد که بارش سبک‌تر باشد. دو یا سه شبانه‌روز در کوه‌های سرد می‌گذرد، از برف‌های تا زانو عبور می‌کند تا یک قبضه راکت را به خط اول جبهه برساند. در نوبتی دیگر، یک روز راه می‌زند، در کنار چشمه‌ی آبی در قریه‌ی نانوایی آرام می‌گیرد، زیر درختی تکه نانی خشک به دندان می‌گیرد، و دوباره راه می‌افتد تا پیامی را از استاد جعفری و حسینی به استاد مزاری برساند: «قوای روسی در راه است. به کمک بیایید!»

مزاری، وقتی او را می‌بیند، نمی‌دانم لبخند می‌زند یا نه. نمی‌دانم سلطانی هنوز دست و رویش را در آب جوی شسته یا نشسته است. مزاری فرمان می‌دهد: «بابی مه، برو د قرارگاه و بچه‌ها ره بوگی که شب حرکت کنن.» سلطانی بی‌درنگ می‌رود. تا قرارگاه، باز هم یک منزل راه است. در قرارگاه، بچه‌ها سوالی دیگر نمی‌پرسند. فرمان رسیده است. به سادگی آماده می‌شوند. غذای شان هر چه هست، صرف می‌شود. راه می‌افتند تا صبح، سر قرار با استاد مزاری، به قریه‌ی دالان برسند. صبح، در قریه‌ی دالان، وقتی می‌رسند، می‌بینند که استاد مزاری با نیروهای خود رسیده است. مجموعاً شصت یا هفتاد نفر اند و بدون معطلی به راه می‌افتند. قوای شوروی در راه است و مجاهدین در دره‌صوف به کمک نیاز دارند.

در راه، نزدیک دامنه‌های دایمیرداد، به مسافری بر می‌خورند. از وضعیت دره‌صوف می‌پرسند. از مسافر می‌شنوند که «قوا آمد و جنگ شد و قوا شکست خورد و عقب‌نشینی کرد و برگشت!»

این تصویر ادامه می‌یابد. سلطانی به فرمان جعفری و حسینی از راه‌های کوهستانی پشت‌بند و پیش‌بند به سمت قینر می‌رود تا بالاخره به قرارگاهی در دامنه‌های دشت خواجه‌الوان برسد. راهی طولانی، بدون اینکه آن را بلد باشد. همه چیز برایش تازگی دارند، حتی گله‌هایی از خوک که با بچه‌های خود از کنارش می‌گذرند و او وقتی برای حفاظت جان خود از تفنگ‌چه‌ی پاکستانی همراهش استفاده می‌کند، تفنگچه کار نمی‌کند؛ صدا نمی‌کند؛ … خوک‌ها به او کار نمی‌گیرند، اما معلوم است که چقدر خون او و غلام علی سرخ را خشک کردند. کمی آنسوتر، تپه‌ای که روی آن تخت سنگی پادشاه چونغار نصب است، کمی آنسوتر، گودالی که بیش از یک صد و هشتاد نفر از قتل‌عام شدگان جنگ‌آغلی زیر خاک شده و کفش و کلاه و لنگی‌های شان هنوز در محل باقی مانده است….

این تصویر ادامه می‌یابد. سلطانی بر می‌گردد. این بار نامه‌ای از استاد مزاری می‌رسد: «سلطانی را بفرست که به هجده نهر روان کنم.» و سلطانی، بدون سوال و جواب راه می‌افتد. باز هم راه دشوار و کوهستانی در چارکنت، از چارکنت به سمت هجده‌نهر. نه از پول چیزی می‌پرسد، نه از خورد و خواب، نه از خطر. همین که می‌شنود باید برود، راه می‌افتد. در جبهه‌ی «هجده‌نهر» فرمانده می‌شود، بی‌آنکه منطقه را بشناسد یا کسی را در آنجا داشته باشد.

پرسیدم: آیا مزاری برایت پولی داد؟ گفت: نه. آیا کسی را معرفی کرد که کمکت کند؟ گفت: نه. پس چگونه مردم تو را پذیرفتند؟ گفت: «مردم استقبال کردند و هرچه داشتند با من شریک شدند. آن روزها، شیرین‌ترین دوران زندگی‌ام بود.»

این شیرینی از کجا می‌آمد؟ از ایمان ساده و از اخلاص. نسلی بود که چیزی نمی‌خواست جز رضایت خدا، آزادی وطن، و نجات مردم. سلاح‌شان کهنه بود، اما دل‌شان زلال و پاک.

تصویر دوم: مروه سلطانی – معجزه‌ی لبخند در عصر جرم بودن

در آیینه‌ی دیگر، تصویر مروه سلطانی است. دختری سیزده‌ساله، با دنیایی رنگین، با روبان در مو، دفترچه‌ای پاره‌شده در دست، و لبخندی که هیچ طالبی نتوانسته از چهره‌اش بگیرد.

بودن او نیز جرم است. اگر برای سلطانی و هم‌نسلانش هزاره‌بودن و مسلمان بودن و شیعه بودن جرم بود، برای مروه دختر بودنش نیز جرم است؛ چیزی اضافه‌تر بر جرم‌های قبلی. اما مروه تصمیم گرفته است با همین «جرم‌ها» تصویر تازه‌ای از یک زندگی را بسازد، تصمیم دارد با جرم‌هایش بخندد، و رهبری زنانه را تمرین کند.

مروه می‌گوید: «در جلسات رهبران فردا، یک‌ساعت می‌نشینیم، نیم‌ساعتش را می‌خندیم.» وقتی می‌پرسند چرا، می‌گوید: «دنیا همه‌چیز دارد برای اینکه بخندیم.» در برابر طالبی که دفترچه‌اش را پاره می‌کند، می‌ایستد. در برابر آن‌که راهش را سد می‌کند، می‌گوید: «قاری‌صاحب، ما می‌رویم قرآن یاد بگیریم.» و طالب، شگفت‌زده، راهش را باز می‌کند.

مروه زندگی را ساده و روشن می‌گیرد: یوگا می‌کند، مانگا می‌نویسد، آواز می‌خواند. با خانواده‌اش تمرین «شیشه‌ها را نشکنید» انجام می‌دهد و سه ماه تمام، خواهر و برادرش را آموزش می‌دهد. لذت لباس و روبان مو را فراموش نمی‌کند، اما می‌داند که هر لبخندش، خود یک بیانیه‌ی سیاسی است. عجله ندارد، اما هر قدمش گامی مطمئن به سوی پیروزی است.

کانتراست دو نسل: تفنگ و لبخند

در این دو آیینه، دو روایت موازی اما متفاوت دیده می‌شود.

سلطانی دیروز: تفنگ کهنه بر دوش، راه‌های پر برف، شب‌های بی‌پایان، جبهه‌های ناشناخته، اعتماد بی‌قید و شرط مردم، و رویایی ساده: آزادی وطن.

مروه‌ی امروز: دفترچه‌ی پاره‌شده، روبان مو، خنده‌ی نیم‌ساعته، یوگا و مانگا، خانواده‌ای همراه، و رویایی گسترده‌تر: رهبری زنانه در جهان.

سلطانی می‌جنگید تا خاک وطن بماند؛ مروه می‌خندد تا انسان بماند. سلطانی مبارزه می‌کرد تا نام خدا را بلند کند؛ مروه مبارزه می‌کند تا نام زندگی و شادی خاموش نشود. سلطانی، در جوانی، به جبهه رفت چون انتخاب دیگری نداشت؛ مروه، در کودکی، رهبری را انتخاب کرده چون می‌خواهد فردا را بسازد.

پرسش مشترک

اما پرسشی جدی باقی می‌ماند: چرا نسل سلطانی، با آن همه اخلاص و فداکاری، در پایان جز آوارگی و حسرت چیزی نصیبش نشد؟ چرا نتیجه‌ی آن جهاد، از دست‌دادن مزاری و نابودی رؤیای جمعی بود؟ و چرا امروز، مروه، با همه‌ی فشارها و محدودیت‌ها، هنوز امیدوارتر، روشن‌تر، و مصمم‌تر است؟

خوب است در ارایه‌ی پاسخ عجله نکنیم. شاید پاسخ در نوع مبارزه نهفته باشد. شاید مبارزه‌ی سلطانی، سخت، بیرونی، و با اسلحه بود؛ اما مبارزه‌ی مروه، نرم، درونی، و با لبخند است. شاید سلطانی به جنگ با دشمن رفت؛ اما مروه به گفت‌وگو با دشمن. شاید سلطانی جان داد؛ اما مروه زندگی می‌بخشد…. آیینها همه «شاید» اند… بهتر است در این کانتراست بیشتر تأمل کنیم.

شیشه‌ای که نشکست

در پایان، وقتی این دو تصویر را کنار هم می‌گذارم، درمی‌یابم که شیشه‌ی زمان نشکسته است؛ فقط تصویر مبارزه تغییر کرده است. دیروز، مبارزه با تفنگ بود؛ امروز، مبارزه با لبخند. دیروز، ایمان ساده و اخلاص نسل اول بود؛ امروز، آگاهی و امید نسل پنجم.

من در شیشه‌میدیا، هر هفته این دو تصویر را مرور می‌کنم: شش روز هفته، روایت «مجاهد دیروز» را می‌شنوم؛ یک روز هفته، روایت «رهبر فردا» را. و چشم‌هایم، در یک حدقه، مدام از این سو به آن سو می‌چرخند: از سلطانی تا مروه، از دیروز تا فردا.

این فاصله‌ی چهل‌وپنج ساله، تنها فاصله‌ی زمان نیست؛ فاصله‌ی تحول در نوع مبارزه است. اگر سلطانی با اخلاصش تاریخ را نوشت، مروه با لبخندش تاریخ را باز می‌نویسد.

من قضاوت ندارم. قضاوت نمی‌توانم. خودم با هر دو راوی قصه‌هایم، با سلطانی و مروه، هم‌ذات‌پنداری دارم. یک دستم در دست سلطانی است و دست دیگرم در دست مروه. یک گوشم صدای سلطانی را می‌شنود و از آن پیام می‌گیرد و گوش دیگرم صدای مروه را می‌شنود و از آن پیام می‌گیرد.

سفر در میانه‌ی این دو تصویر، دو صدا، دو چهره، دو نسل، برایم بسیار معنادار و الهام‌بخش است. از هر دو راوی قصه‌های زندگی‌ام سپاسگزارم: از سلطانی – از مروه!

عزیز رویش

Share via
Copy link