تو می‌توانی، حتی اگر نگویند!

Image

این بار خواستم از او روایت کنم؛

از زنی که انگار در میان تمام موجوداتی که آفریده شده‌اند، فقط وجود دارد.

نه آن‌گونه که یک زندگی جریان دارد، نه با آن تپش پرهیاهوی بودن،

بلکه همچون گلی فراموش‌شده در گلدانی ترک‌خورده، پشت پنجره‌ای که سال‌هاست باز نشده است.

او هست، اما فقط به‌عنوان سایه‌ای در امتداد زندگی دیگران.

به او می‌گویند: «تو نمی‌توانی!»

نه با فریاد، نه حتی با نصیحت،

بلکه با سکوت.

با نگاه‌هایی که از رویش می‌گذرند،

با رفتارهایی که حضورش را نادیده می‌گیرند،

با قضاوت‌هایی که بی‌صدا روی دوشش آوار می‌شوند.

او می‌شنود، حس می‌کند، می‌فهمد؛

اما چیزی نمی‌گوید.

همه‌چیز آن‌قدر معمولی شده که دیگر خودش هم نمی‌داند چه چیزی درست است و چه چیزی نه.

نه می‌داند چه می‌خواهد، نه باور دارد که حق دارد چیزی بخواهد.

نمی‌فهمد که حقی که هرگز به او داده نشده،

با چه جرأتی از او گرفته شده است.

و به‌مرور باور می‌کند، پذیرا می‌شود، با خودش می‌گوید:

«شاید سرنوشت من همین باشد.

شاید واقعاً نمی‌توانم.

لابد خدا هم همین را برای من خواسته…»

و با دلی که هنوز از مهر و عشق سرشار است،

در برابر تمام زهرهایی که به خوردش داده‌اند،

فقط لبخند می‌زند.

چون قلبش، آن قلب ساده و پر از رویا،

با زیورهایی از عطوفت و مهربانی آذین شده؛

و حتی لحظه‌ای به ذره‌ای از نفرتی که در وجود دیگران رخنه کرده، فکر نمی‌کند.

اما آیا واقعاً چنین است؟

آیا او همین است که می‌گویند؟

این سؤالی‌ست که فقط خود تو باید پاسخش را پیدا کنی.

نه از زبان دیگری، نه از تأیید کسی،

بلکه در ژرفای وجودت.

در همان لحظه‌ای که کارهای خانه‌ات را تمام کردی،

ظرف‌ها را شستی، لباس‌ها را تا کردی،

و همه را خواباندی،

برگرد…

برگرد به خودت.

اولین کاری که می‌کنی، این باشد:

برو، دست و صورتت را با آب سرد بشوی.

اجازه بده آن آب، نه فقط چهره‌ات،

که سال‌ها خستگی نشسته در روحت را پاک کند.

بعد، آرام قدم بزن به‌سوی اتاقی که فقط تو هستی و خدا.

جایی که هیچ قضاوتی در آن نیست،

و هیچ صدای بلندی نمی‌تواند صدای درونت را خاموش کند.

روبه‌روی آیینه بنشین.

آرام، بی‌هیچ عجله‌ای.

با کرم مرطوب‌کننده‌ای که شاید سال‌هاست کنج عطرت خاک می‌خورد،

دستانت را نوازش کن.

نه از روی عادت، که از روی قدرشناسی.

قدر خودت را بدان؛ برای بودنت، برای ماندنت، برای نجنگیدن‌ات با کسانی که هرگز نفهمیدند تو چقدر قوی بوده‌ای.

شانه را بردار.

گیرِ موهایت را باز کن.

نه فقط برای مرتب کردن‌شان،

بلکه برای آزاد کردن افکاری که پشت آن گره‌ها اسیر شده‌اند.

آوازی را زمزمه کن، نه برای کسی، فقط برای خودت.

آهنگی که روحت را آرام می‌کند، صدایی که دلت را نوازش می‌دهد.

و موهایت را شانه کن؛ آرام، عاشقانه، مثل مادری که فرزند زخمی‌اش را در آغوش گرفته است.

به‌سوی آینه نگاه کن.

در عمق چشمانت خیره شو.

نه به چین‌وچروک‌ها، نه به غم‌ها،

بلکه به زنی که در آن چشم‌ها نفس می‌کشد.

زنی که شاید سال‌ها فراموشش کرده‌ای،

اما هنوز درون تو زنده است؛

قوی، زیبا، و پر از جادوی زنانه‌ای که هیچ‌کس نتوانست خاموشش کند.

تو، در همان لحظه، فقط و فقط برای خودت هستی.

نه برای شوهر، نه برای فرزند، نه برای جامعه‌ای که تو را در چارچوب تنگ نقش‌ها اسیر کرد.

برای تو.

برای زنی که در خاموشی خود، جهانی را تاب آورد.

لحظه را زندگی کن.

نه برای فردا، نه برای تأیید دیگران.

برای خودت.

برای قلبی که هنوز می‌تپد،

چشمی که هنوز می‌بیند،

و دستانی که هنوز می‌توانند آینده‌ای را بسازند که شایسته‌ی توست.

یاد بگیر به خودت اهمیت بدهی.

باور کن که می‌توانی.

حتی اگر هیچ‌کس نگوید،

حتی اگر همه بگویند نمی‌توانی،

تو می‌توانی.

و این، تمام آن چیزی‌ست که از تو گرفته‌اند،

اما حالا،

تو دوباره پیدایش کرده‌ای.

نویسنده: زینب صالحی

Share via
Copy link