صبح بود. صبحی که با به یاد آوردنش لرزه بر تنم میافتد. صبحی که فکر میکردم مثل هر روز دیگر باشد، روز عادی و خوب. اما همهچیز در یک ثانیه تغییر کرد.
در دل زمستان، طبیعت چهرهای سرد و خاموش به خود گرفته بود. درختان برهنه و خشک، آسمانی خاکستری و بادهایی که بیرحمانه بر زمین میتازیدند، همهچیز را غرق در سکوتی ترسناک میکردند. صدای زوزهی باد در گوشههای خالی کوه و دشت، گویی نالههای فراموششدگانی بود که در سرمای بیپایان گم شدهاند.
برف همهجا را پوشانده بود؛ نه از زیبایی، بلکه از سنگینی و سکوت. قدم برداشتن بر برفهای یخزده، صدایی داشت که گویی شکستن استخوانهاست. حیوانات پنهان شده بودند، پرندهها کوچ کرده بودند، و هیچ نشانهای از گرمی زندگی دیده نمیشد.
شبها ترسناکتر بود. سایهها کشیده و تیره، صدای شکستن یخها از دور، و سرمایی که تا مغز استخوان نفوذ میکرد، همهچیز را به دنیایی مرده و وهمآلود تبدیل میساخت. در چنین طبیعتی، انسان احساس کوچکی و تنهایی شدیدی میکرد؛ گویی در برابر خشم خاموش زمین هیچ پناهی ندارد.
صبح سردی که دیگر در آن گرمی وجود نداشت، من خانه را به مقصد کورس ترک کردم. وقتی به کورس رسیدم، همهچیز عادی به نظر میرسید؛ گویا هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
امروز میخواهم از دختری بگویم که تمام رویاهایش در یک ثانیه نابود شد.
زهرا، دختری لایق و زیبا، قدبلند و با چشمان سیاهی که شبها ستارهها در آن میدرخشید. او همیشه یک آرزو داشت؛ اینکه در آینده معلم شود و بتواند به نسلهای آینده کمک کند.
زهرا هر روز از ساعت پنج صبح تا شش شام در صحرا مشغول چراندن گوسفندان و بزها بود. همیشه کتابهایش را زیر بغل میگذاشت و در همان صحرای سرد و سوزان مطالعه میکرد. دستانش از سرما یخ میزد، با کفشهای پاره و لباسهای نازک، اما باز هم ناامید نمیشد. به زندگیاش ادامه میداد و با خود میگفت: «روزی خواهد رسید که من بهجای رفتن به صحرا و نگهداری گوسفندان، در صنف درسی خواهم بود و به شاگردان تدریس خواهم کرد.»
آیا این رویا برای یک دختر افغان زیادی بود؟
زهرا هر شب که به خانه میآمد، مادرش برایش یک چای گرم آماده میکرد. اما آن شب وقتی وارد خانه شد، همهجا پر از سر و صدا بود. باز هم طلبکاران پدرش برای گرفتن پول آمده بودند. زهرا بسیار ترسیده بود و از ترس تمام بدنش میلرزید.
تا اینکه آنها با دیدن زهرا به پدرش گفتند: «اگر پول نداری، دختر داری؛ یا پول ما را بده، یا دخترت را!»
زهرا با شنیدن این حرف دیگر نمیدانست چه کند. جز اینکه به زانوهای مادرش افتاد و چنان گریه کرد که گمان کنم تمام آسمان در آن شب با او همصدا شد. زهرا در حالیکه پیش مادرش ناله و زاری میکرد، گفت: «مادر جان، نگذار آنها مرا با خود ببرند.»
ناگهان اشکی از چشمان مادر زهرا بر روی موی دخترش ریخت؛ اشکی که مملو از بغض بود…
سر و صدا در داخل اتاق زیاد شد و ناگهان صدای تیر در خانه بلند شد. با شنیدن آن صدا، ترس زهرا دوچندان شد و با خود گفت: «دیگر چارهای ندارم!»
در آن شب، مردانی که در خانهی زهرا بودند، پدرش را زخمی کردند و خود او را به یکی از ولایتهای دور بردند. زهرا را با یک مرد بسیار کهنسال، که از ناحیه چشم هم کور بود، با زور و ضرب و شتم به عقد او درآوردند.
زهرای پانزدهساله شب را نتوانست تا صبح سر کند. در همان شب تمام رویا و آرزوهایش نابود شد و صبح آن روز، خودش زیر خاک رفت.
زهرا دیگر زنده نبود. صبح همان روز، صدای مراسم فاتحهاش از منار مسجد بلند شد. تمام مردم نمیدانستند چه کسی در آن خانه فوت کرده؛ بیخبر از ماجرای تلخ زهرا.
زهرا دختری بود که تمام زندگیاش در یک شب از این رو به آن رو شد. دنیا حتی اجازه نداد او چوپانیاش را بکند، اجازه نداد در صحراهای سرد کتابش را بخواند، اجازه نداد رویایش را به واقعیت تبدیل کند، اجازه نداد زنده بماند.
امروز زهرا دیگر زنده نیست؛ زهرایی که میخواست معلم شود.
اما ما نباید بگذاریم دختری دیگر همانند زهرا به چنین مرگهای خاموش و وحشیانه دچار شود. نباید بگذاریم رویاها فقط رویا باقی بمانند. نباید اجازه دهیم کودکهمسری گسترش پیدا کند. باید این رسم و رواجهای زشت را از ریشه قطع کنیم.
ما میتوانیم و ما خواهیم کرد.
در همان صبح سرد، وقتی زنان همسایه از تشییع جنازهی زهرا برگشتند، با هم میگفتند: «چرا بدن آن دختر آنقدر کبود بود؟
چرا زخمهای تازه و عمیق در بدنش وجود داشت؟»
من با شنیدن آن حرفها، تمام وجودم لرزید؛ مثل اینکه بر روی زخمی نمک پاشیده باشند. چنین دردی را در اعماق وجودم حس کردم.
چرا یک دختر باید به چنین بیرحمی کشته شود؟
آن مردی که زهرا در خانهاش به قتل رسید، بسیار پولدار و بانفوذ بود. کسی جرئت نداشت از او پرسوجو کند. حتی جرئت روبهرو شدن با او را کسی نداشت. آنها با طالبان همدست بودند و هیچکس نمیتوانست حتی به قانون هم این مرگ وحشیانه را گزارش دهد، چون قانون هم دست طالبان بود؛ طالبان که با آن مرد همدست بودند.
ما باید مانع این کشتار وحشیانه شویم، وگرنه امکان دارد نفر بعدی یکی از ما باشد. باید دست به دست هم بدهیم و نگذاریم چنین اتفاقات تلخی دامنگیر جامعهمان شود. دیگر نگذاریم هیچ مادری در عزای دخترش بنشیند.
نویسنده: رقیه دلجم