کوچه‌های ناامنِ زندگی دختران افغانستان

Image

امروز سومین روز است که از آن روز شوم می‌گذرد؛ اما آن لحظه هرگز از پیش چشمانم دور نمی‌شود.

بیست‌وهفتم ماه می بود، من مثل هر روز بعد از پختن غذای چاشت و نماز خواندن آماده‌ی رفتن به کورس می‌شدم. آن روز هم آماده شده بودم و منتظر دوستم بودم تا او بیاید و با هم به کورس برویم. به ساعتم نگاه کردم، تقریباً پنج دقیقه‌یی گذشته بود و از آمدن دوستم خبری نبود. او گفته بود که به کورس می‌رود اما چرا تا هنوز نیامده بود؟

به پشت‌بام خانه‌ی خود رفتم تا داخل کوچه را ببینم که ردی از او معلوم می‌شود یا خیر. از پشت شیشه‌های آبی داخل کوچه را نگاه می‌کردم. دوستم را دیدم که با عجله داخل کوچه‌ی ما شد و سرش به کتابش گرم بود. از آن طرف موترسایکل‌سواری را دیدم که از کوچه عبور می‌کرد، اما با دیدن دوستم راهش را کج کرد و به سمت دوستم با موترسایکلش در حال حرکت شد. وقتی به نزدیک دوستم رسید، با یک دستش محکم شانه‌ی او را به‌طرف خودش کشاند و خودش خنده‌کنان به راهش ادامه داد.

کتاب و قلم از دست دوستم به زمین افتاده بود، او فقط توانست جلوی زمین خوردن خودش را بگیرد. وقتی تعادلش را حفظ کرد، رو به موترسایکل‌سوار کرد که دورتر از او قرار داشت. موترسایکل‌سوار آرام‌آرام دور می‌شد، اما دوستم با صدای گرفته‌ای که انگار از ته چاه بیرون می‌آمد، بعضی چیزها را به او گفت؛ صدایی که از ترس می‌لرزید و خفه‌کنان از گلویش بیرون می‌شد.

تکیه‌کنان به زمین نشست و دستش را در خاک فرو برد و به صورتش زد. صورتش مثل جن‌دیده‌ها سفید و خاکی شده بود. انگار روح از بدنش رفته بود، چشمانش به کتاب‌های ورق‌ورق‌شده‌اش نگاه می‌کرد.

کتاب‌هایش را برداشت و تلوتلوخوران ایستاد. به مسیری که آمده بود نگاه کرد، انگار می‌خواست راه آمده را دوباره برگردد و دیگر هرگز به کوچه‌های ناامن محلش قدم نگذارد؛ اما او تسلیم نشد و قدم به سوی خانه‌ی من برداشت تا با هم به کورس برویم.

غافل‌گیر شدن دوستم با چنین عمل وحشیانه‌ای واقعاً برایم غیرقابل باور و تحمل بود. از همان ابتدا وقتی کشیده شدن شانه‌ی دوستم را با چنین بی‌رحمی و بی‌عفتی دیدم، بی‌درنگ اشک، ورقه‌های کتابم را تر ساخت. با ورق‌ورق شدن کتاب‌هایش بر زمین، به‌جای تن بی‌روح او، من فریاد بلند کشیدم. با دیدن اینکه نزدیک بود او با پشت سرش به زمین بیفتد، احساس ضعف داشتم و دیوار را محکم گرفتم.

اشک می‌ریختم و صدایم در گلویم خفه شده بود. نای قدم برداشتن به بیرون را نداشتم.

زنگ دروازه به صدا درآمد. اصلاً متوجه نبودم چگونه به‌طرف بیرون قدم می‌گذارم. خودم را به دوستم رساندم و او را محکم در آغوش گرفتم. من اشک می‌ریختم، اما او بی‌روح فقط ایستاده بود؛ دستانش سرد بود، صورتش بی‌روح، در چشمانش ترس و وحشت دیده می‌شد و انگار زبانش را بریده باشند. حتی وقتی گفتم «خوبی؟» فقط به من نگاه می‌کرد.

او جز من نتوانست این مسأله را به فامیلش بگوید. شاید اگر می‌گفت، دیگر او را به کورس نمی‌گذاشتند و گپ فراتر از آن چیزی می‌شد که اتفاق افتاده بود.

این عمل مزاحمت‌آمیز نه تنها برای دوست من، بلکه برای هزاران دختر در جامعه‌ی امروزی ما اتفاق می‌افتد؛ اما هیچ دختری حتی خانواده‌ی خود را برای بیان این‌گونه مسایل نقطه‌ی امن نمی‌بیند.

امروز اعضای خانواده و مردم جامعه نیز کوچه‌های ناامن زندگی شده‌اند. به گفته‌ی دوستم اگر مردم ببینند و یا باخبر شوند، باز هم فقط دختری را که مورد اذیت قرار گرفته به چشم بد می‌بینند.

آری، این اتفاقات هزار و یک بار تکرار می‌شوند، اما صدای هیچ‌کس شنیده نمی‌شود. همه ترس بدنامی و بی‌آبرویی دارند، همه به جرم دختر بودن‌شان می‌ترسند که با کسی این ناامنی‌شان را در میان بگذارند؛ چون دختر هستند و زود مورد قضاوت قرار می‌گیرند.

امید از دولت‌شان نیز ندارند؛ دولتی که دختر بودن‌شان را جرم می‌داند، چگونه می‌توانند با آن از ناامنی‌شان در کوچه‌ها سخن بگویند؟

دختر در جامعه‌ی افغانستان همان صدای خفه‌شده‌ای در گلوست که هیچ‌وقت فریاد نکشید و هر چه بر سرش آمد، سکوت کرد.

نویسنده: سوکینه سخاوت

Share via
Copy link