• خانه
  • جوانان
  • با اتکا به خودم، گامی به سوی قدرتمند شدن برمی‌دارم

با اتکا به خودم، گامی به سوی قدرتمند شدن برمی‌دارم

Image

زندگی در افغانستان یعنی داشتن روزهایی مملو از مشکلات است. یک دختر در افغانستان باید از سنت و باورهای خود فراتر برود، گاهی مرز محدودیت‌های اقتصادی و اجتماعی را بشکند و زولانه‌های ناامیدی و اعتقادات پوچ و خرافی را از زندگی دور بسازد.

در این کشور، هر روز با قلبی مملو از ایمان و اراده‌ی آهنین باید برای زندگی خود مبارزه کنیم. من هم در گوشه‌ای از کابل با خانواده‌ی عزیز خود زندگی می‌کنم و برای پیشرفت خود و آنها تلاش می‌کنم. تلاش می‌کنم برای خواهران کوچک‌ترم یک حامی بزرگ در عرصه‌ی تحصیل و زندگی‌شان باشم، برای مادرم دختری قوی و دلسوز و برای پدرم آرامش قلبش.

من باید به روزهای زندگی خود رنگی زیباتر ببخشم، مقاومت و ایستادگی را در زندگی‌ام گسترش بدهم، دامنه‌ی فقر را در دل خانواده‌ی خود نابود بسازم و برای پدر و مادرم قوی‌ترین حامی و امید باشم. روزهای زندگی من ساده، ولی برایم مملو از پیام است. هر مشکل کوچک به من گوشزد می‌کند که باید روزهای زندگی خود را به بهترین روزهای زندگی‌ام بسازم.

روایتی از یک روز زندگی خود را می‌گویم که از نگرانی‌های اقتصادی و باورهای سنتی به روزی زیبا مبدل شد. استرس‌های پدر و مادرم در نهایت با لبخندی ملایم پایان یافت؛ یک روز با استقامتی ساده بود. با قدم‌های لرزان به سمت خانه می‌آمدم. انگار طولانی بودن مسیر مرا بیشتر به رویاهایم فرو می‌برد و امیدوارترم می‌ساخت و… به خانه رسیدم.

مشغول آشپزی شدم؛ اما خودم به روزی که داشتم فکر می‌کردم. امروز نزد داکتر رفتم و باید یازده هزار افغانی برای دندان‌هایم خرج کنم. از آن طرف فیس کورس و کتاب‌های مورد نیاز هم قیمت داشت. ما فقط یک کارگر داشتیم؛ تنها پدرم. پیش از این، فقط مخارج و مصارف درس و غذای ما بود، اما حالا باید هزینه‌ی داکتر هم اضافه شود.

به همین فکر بودم که با صدای باز شدن دروازه به خود آمدم. مادرم را با پیشانی به هم پیوسته یافتم، چین‌های صورتش نشانه‌ی نگرانی و تشویش شدیدش بود.

از خواهرم پرسیدم: «داکتر چی گفت؟»

او گفت: «دانه‌یی که چندین سال در صورتم بود، در سال‌های نخست پنهان بود، ولی حالا بزرگ شده و جدی‌تر می‌شود. باید قبل از اینکه آسیب برساند، آن را جراحی کنیم.»

کمی ناراحت شدم. این موقعیت‌ها به من نشان می‌داد که پول یعنی قدرتی که باعث آوردن لبخند بر لبان عزیزان‌ ما می‌شود. باز هم خدا را شکر کردم که من یک استاد انگلیسی هستم و حداقل مصارف درس خود را می‌توانم به‌دست بیاورم.

غذا را آماده کردم و با هم نوش جان کردیم. برعلاوه، مادرکلانم هم بود. او باورهای سنتی دارد و معتقد است که یک دختر برای خدمت کردن به مردی به دنیا آمده و این مسوولیت اوست. همیشه وقتی پدر و مادرم برای درس‌خواندن و مستقل شدن ما پافشاری می‌کنند، حساسیت نشان می‌دهد. چون طبق باور او، دختر هرچه باشد، آخرش فقط عروس شدن و انجام دادن کارهای خانه نصیبش می‌شود.

تمام جزییات مصارف داکتر را با پدرم شریک کردم و او با خونسردی گفت: «مشکل نیست، تمام تلاش خود را می‌کنم تا مصارف داکترت را بدهم.»

من با سربلندی و افتخار به پدرم پیشنهاد دادم که با معاشی که دریافت می‌کنم، می‌خواهم با شما در امور هزینه‌ی دوا و داکتر همکاری کنم. انگار شادی وصف‌ناپذیری در چشمان پدر و مادرم موج می‌زد؛ اینکه دخترشان یک قدم به سوی استقلال برداشته است. چین‌های صورت از ناراحتی و نگرانی مادر و پدرم به یک لبخند ملایم تبدیل شد.

اما مادرکلانم سکوت را شکست و گفت: «خوب است باید پول خود را به خانه‌ی پدرت مصرف کنی! اگر پولت را به خانه‌ی پدرت و خودت مصرف نکنی، چه می‌کنی؟ به خانه‌ی شوهرت می‌بری؟»

سوالی که اخم و ناراحتی را به چهره‌ی خانواده‌ام آورد و لبخند از لبانم خشکید. دلیل ناراحتی من این بود که مادرکلانم به‌دلیل جنسیت‌ام مرا نادیده و ضعیف می‌پنداشت و مستقل بودنم برایش اهمیتی نداشت.

هرچند پدر و مادرم تحصیل‌نکرده‌اند، ولی فکر و اندیشه‌ی مدرن دارند. آنها همان‌قدر که از برادرانم توقع پیشرفت دارند، از من و خواهرانم هم دارند. آنها رویای مستقل شدن ما را در سر می‌پرورانند؛ دخترانی که تصمیمات زندگی را خودشان می‌گیرند، با حرف و حدیث هیچ‌کس قلب‌شان را نمی‌شکنند، ثروت و قدرت خود را دارند. دخترانی که کارآفرین و مستقل زندگی می‌کنند و باعث افتخار و سربلندی‌اند.

برای پدر و مادرم، ازدواج یک دختر فقط بخشی از زندگی اوست، نه اینکه تمام زندگی و زمانش را متمرکز بالای آن بسازد. یک دختر تنها مسوولیت به‌نام ازدواج ندارد، بلکه مسوولیتی به‌نام ساختن زندگی و شکستن مرز محدودیت‌هایش را به عهده دارد.

طبق باور پدر و مادرم، دختران باید مستقل باشند و وقتی با کسی ازدواج می‌کنند، از روی عشق و علاقه باشد، نه برای هزینه و مصارف زندگی. در این عصر، هر دختر باید دارای استقلال مالی و ذهنی باشد، افکار ناب و مدرن داشته باشد، نه اینکه ذهنیتی عقب‌مانده در سر داشته باشد.

باید با باورهای سنتی و خرافی مبارزه شود و نگذاریم اعتقادات پوچ دیگران روی زندگی و اهداف ما تأثیر بگذارد.

نویسنده: دینا طاهری

Share via
Copy link