فکر می‌کردم خواب می‌بینم…!

Image

روایت یک روز دیگر در افغانستان از قطع سیم‌کارت ها و انترنت

به قصد رفتن به کورس از خانه بیرون شدم. با خودم آیت‌الکرسی را خواندم و حرکت کردم. پنهانی، گوشکی‌ام را از کیفم بیرون آوردم و به یک موسیقی آرام گوش دادم. هوا مثل روزهای دیگر، آفتابی و گرم بود. راه می‌رفتم، اما ذهنم جای دیگری بود.

مدام به آینده‌ای فکر می‌کردم که هیچ تصویری از آن در ذهنم نبود؛ آینده‌ای مبهم، تاریک و بی‌سرانجام. قبلاً دلم به درس‌های آنلاین خوش بود؛ اما حالا از آن هم محروم شده‌ام. فکر کردن به اینکه در افغانستان چه خواهد شد، روحم را ذره‌ذره می‌سوزاند.

حالا اگر طالبان دخترها را جمع کند، جنگ به‌پا کند، کورس‌ها را ببندد و هر نوع فسادی انجام دهد، هیچ‌کس چیزی نمی‌گوید. هیچ کشوری واکنشی نشان نمی‌دهد چون، همه راه‌های ارطباتی را قطع کرده است. این فکرها اعصابم را خراب کرده بود.

همه مثل من در حرکت بودند؛ اما هرکس دنیای خودش را داشت. یکی لبخند بر لب داشت، یکی فقط قدم می‌زد، یکی امید در چهره‌اش موج می‌زد و یکی ناامید و خسته بود. هرچند بعضی وقت‌ها، خستگی از جنس کار یا بی‌خوابی نیست…. خستگی‌ای هست که انگار تمام روحت را تسخیر کرده. نه دلت می‌خواهد بخندی، نه حتی گریه کنی. فقط می‌خواهی در یک گوشه تاریک بایستی، بی‌هیچ صدایی، بی‌هیچ نگاهی، بی‌هیچ قضاوتی.

دیگر دلت نمی‌خواهد کسی دستت را بگیرد یا آرامت کند. دیگر امیدی نیست که منتظرش باشی، رویایی نیست که دنبالش بدوی. فقط می‌خواهی نباشی…. نه اینکه بمیری، نه… فقط دیگر هیچ‌جا، هیچ‌وقت، هیچ‌کس، تو را نبیند و نشناسد.

خستگی‌ای که حتی از گریه کردن هم خسته‌ات کرده.

دردی که هیچ دوایی برایش نیست.

خسته‌ای از عشق، خسته‌ای از آدم‌ها، خسته‌ای از روزگار….

و از همه بیشتر، خسته‌ای از خودت!

کاش می‌شد یک‌بار، فقط یک‌بار، همه‌چیز خاموش شود و تو در همان سکوت محو شوی، بی‌آن‌که کسی بفهمد.

من هم یکی از همان آدم‌ها بودم. لبخند بر لب داشتم، اما فقط برای اینکه کسی نفهمد درونم چه غوغایی‌ست. نمی‌خواستم بگویند من ناامید شده‌ام. دلم خوش است به همین رویاهایی که در ذهنم می‌پرورانم، به همین خیال‌پردازی‌های کودکانه‌ای که دیگر تنها دلخوشی‌ام شده. شاید لبخند بزنم، اما در درونم دردی عمیق، ساکت، اما تمام‌نشدنی جریان دارد.

برای خودم هم عجیب است… حیرت‌انگیز است که با این‌همه غم، با این‌همه سکوت، هنوز نفس می‌کشم.

قوی‌ام، آرامم، صبورم. اما امروز…

انگار کوچه‌های شهر کابل با من درد دل می‌کردند. کوچه‌هایی که شاهد هر نوع ظلم و فساد بوده‌اند. شاهد انفجار، شاهد فریادهای یک دختر، شاهد اشک‌هایش، شاهد ناامیدی‌اش… شاهد چیزهای خوب هم بوده‌اند، اما این روزها بیشترشان بوی درد می‌دهند.

اصلاً دلم نمی‌خواست به کورس بروم. فقط می‌خواستم راه بروم، بدون مقصد. فکر می‌کردم انگار روحی ندارم. فقط یک جسم در حال حرکت‌ام.

در کوچه‌های سرد و خاموش کابل، سکوت همه‌جا پیچیده بود. خیلی دردناک بود…

فکر می‌کردم خواب می‌بینم؛ خوابی که دیگر بیداری ندارد، خوابی در سکوت و خاموشی!

امروز، سکوت، همه کابل را در بر گرفته بود.

کوچه‌هایی که روزی در آن‌ها صدای بازی کودکان، خنده نوجوانان، فریاد زندگی شنیده می‌شد، حالا هیچ صدایی نداشتند.

نه صدای بازی، نه صدای خنده، فقط سکوت… فقط خاموشی.

درونم آتشی شعله‌ور بود. آتشی که هیچ‌گاه خاموش نمی‌شود. فقط با چشمانم حرف می‌زدم؛ چشمانی معصوم، اما پر از فریاد. دیگر حتی توان حرف زدن هم نداشتم… همه‌چیز بی‌حس شده بود.

مردم از کنار هم عبور می‌کردند، اما چهره‌هایشان سرد و خاموش بود. چهره‌هایی که فریاد می‌زدند، اما کسی نمی‌شنید. کسی اهمیت نمی‌داد….

باور کردنش سخت است… که دیگر نه انترنت هست، نه تماس، نه هیچ راه ارتباطی، امروز افغانستان در سکوتی بی‌پایان فرو رفته بود.

هیچ‌کس از حال دیگری خبر نداشت. آیا زنده‌ای؟ آیا نفس می‌کشی؟ کسی نمی‌دانست.

آن اتصال ضعیف و نیمه‌جان اینترنت، تنها راهی بود که دختران افغان صدای خود را از پشت دیوارهای کابل و دیگر ولایت‌ها به جهان می‌رساندند…. اما حالا، این هم از ما گرفته شد.

باور کردنش سخت است… خیلی سخت. شاید من خواب می‌بینم. شاید وقتی از خواب بیدار شوم، افغانستانی باشد که در آن دختران بخندند، زندگی کنند، رشد کنند. یا شاید هم این یک خواب نیست… این، واقعیتی‌ست که دیگر چشم باز کردن ندارد.

نویسنده: سکینه امینی

Share via
Copy link