سخن اسطوره‌ها: هدیه‌ی بلقیس به سلیمان

Image

گفت‌وگوی عزیز رویش با ویدا مرادی

اشاره: این برنامه، به صورت آنلاین برگزار شد. عنوانش «برنامه‌ی اسطوره‌ها» بود. پس از اینکه برنامه و گفت‌وگو به پایان رسید، گرداننده‌ی برنامه، با ملاحظاتی که داشت، از نشر آن در

کانال خود منصرف شد، اما اجازه داد تا متن نوشتاری این گفت‌وگو در شیشه میدیا نشر شود. باز هم با ملاحظاتی که داشت، پیشنهاد کرد اسم گرداننده و نهادی که برگزارکننده‌ی آن بود، تغییر داده شود و متن با مسئولیت شیشه میدیا آماده و نشر شود. عنوان متن را با توجه به قصه‌ای که پیام اصلی این گفت‌وگو با خود دارد، انتخاب کردیم: هدیه‌ی بلقیس به سلیمان. (شیشه میدیا)

ویدا مرادی: سلام خدمت شما دوستان عزیز. امیدوارم هر جا که هستید، جور و صحت‌مند باشید. وقت شما بخیر. به برنامه‌ی اسطوره‌ها خیلی خوش آمدید. من ویدا مرادی، گرداننده‌ی برنامه‌ی «اسطوره‌ها» هستم و امشب با یک شخصیت تاریخی در خدمت شما هستم.

استاد، برنامه‌ی اسطوره‌ها یکی از شاخه‌های بنیاد «کارما» است که شما با کارکردها و برنامه‌ی بنیاد «کارما» آشنایی بسیار نزدیک دارید. هم‌چنان در آخر برنامه در مورد فعالیت‌هایش بحث خواهم کرد. من واقعا نمی‌دانم که چی بگویم. یک هفته است که من هیجان دارم. از صبح تا حال هیجانم بیشتر شده و حال که شما را دیدم، دو چند شد.

استاد، شما در کنار این که بنیان‌گذار لیسه‌ی معرفت بودید، یک رهنمای خوب، یک استاد خوب و برای کسانی که در کنار شما باشند، مطمئنم که یک رفیق خوب، همسر خوب بودید، پدر خوب بودید. آن‌قدر در مورد تان چیزهای زیادی است که می‌خواهم بگویم، نمی‌دانم اول کدامش را بگویم. انشاالله در جریان برنامه هیجانم کاسته شود و من هم جرأت خود را به دست بیاورم، باز صحبت می‌کنم.

بسیار زیاد تشکر از این که وقت گران‌بهای خود را به ما بخشیدید، دعوت ما را پذیرفتید و حضور پیدا کردید. حضور شما در این برنامه برای من بسیار زیاد جای افتخار است، همین‌گونه برای همکارانم، برای بنیاد، چون تمام کسانی که فعلا در این‌جا حضور یافته‌اند، علاقه‌مند شما هستند، نه من. همه هیجان دارند که در مورد شما بشنوند، از شما بشوند. بسیار زیاد خوش آمدید!

رویش: تشکر ویدا جان. خوش‌حال هستم و افتخار می‌کنم که با شما هستم، البته خداکند که شایسته‌ی این همه حرف‌های پرلطفی که شما گفتید، باشم. 

ویدا مرادی: بدون شک که هستید، استاد! زمانی که در مورد تان ویدیوها را دیدم، خیلی افتخار کردم. در جریان آن می‌دیدم، شکستگی‌ها را در آن دقیق متوجه شدم، قلبم را به درد آورد. گریه کردم، بغض کردم، عصبانی شدم. همه چیز بود، همه چیز در آن میان بود. چطور هستید؟ مهاجرت چگونه می‌گذرد؟ می‌خواهم از این‌جا شروع کنم. 

رویش: تشکر. مهاجرت برای من همیشه معنای خاصی داشته است. در ذات خود، مهاجرت نوعی بی‌ریشگی است، اما واقعیت این است که ما در سرزمینی زندگی کرده‌ایم که درد اصلی‌اش همیشه همین بی‌ریشگی بوده. در افغانستان هیچ‌کس نتوانسته حس تعلق عمیقی به خاک و سرزمین پیدا کند، و شاید همین بی‌ریشگی باعث شده که همیشه راهی جز فرار و ترک‌کردن پیش روی مردم نباشد.

یادم می‌آید زمانی از جان استاین‌بک جمله‌ای خوانده بودم که برایم بسیار پرمعنا بود. او می‌گفت: «فاجعه در یک کشور زمانی رخ می‌دهد که جوانانش حس تعلق به سرزمین آبایی خود را از دست بدهند؛ وقتی دیگر هیچ دلیلی برای ماندن احساس نکنند.» من همیشه با چنین احساسی زیسته‌ام، اما با این وجود، تا پیش از سال‌های اخیر و تا روزی که مجبور به فرار شدم، تمام تلاش من این بود که در افغانستان بمانم.

هیچ‌گاه حتی تصور خروج از کشور در ذهنم خطور نکرده بود. دورترین جایی که در دوران مهاجرت‌های زمان جهاد رفتم، پاکستان بود؛ و باز هم به افغانستان برگشتم. بیشتر سفرهایم پس از سال ۲۰۰۱ بود و آن هم تنها برای کارهای آموزشی و فرهنگی. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که ناگزیر از ترک کشور شوم. اما آن روز بالاخره فرا رسید؛ روزی که همه می‌گریختند و ما هم مجبور شدیم همراه موج فرار شویم.

اتفاقاً کتابی دارم در حدود ۳۶۰ یا ۳۷۰ صفحه که سراسرش یادداشت‌ها و خاطرات فرار است. نامش را هم گذاشته‌ام «معلم فراری». در این کتاب لحظه‌به‌لحظه روایت کرده‌ام؛ از همان روزی که جو بایدن در پانزدهم اپریل سال ۲۰۲۱ اعلام کرد که آمریکا از افغانستان بیرون می‌شود. همان لحظه چیزی در دلم شکست و احساس کردم که دیگر ماندن در این سرزمین ممکن نخواهد بود. به روشنی می‌دیدم چه اتفاقی در راه است.

از آن روز تا پانزدهم آگست، روز سقوط و فرار، هر لحظه‌اش را نوشته‌ام؛ و سرانجام همان شد که پیش‌بینی کرده بودم: ناگزیر از فرار شدیم و آمدیم. آمدنی که انتخاب من، در نهایت، آمریکا بود. اما هنوز هم، با گذشت چهار سال، پرونده‌ام به‌طور رسمی پذیرفته نشده و سرنوشتش روشن نیست. البته زیاد خودم را درگیر این مسأله نکرده‌ام؛ چندان به آن فکر نمی‌کنم.

احساس می‌کنم مهاجرت برای من رویه‌ی دیگری از زندگی بوده است. کاری که همیشه برایم اهمیت داشته، در اینجا هم همان معنا و جایگاهش را حفظ کرده؛ گویی مهاجرت نتوانسته مسیر اصلی زندگی‌ام را تغییر دهد. هیچ‌گاه دچار احساس ناتوانی نشده‌ام.

برعکس، حتی احساس دوری هم نمی‌کنم. عجیب است، اما گاهی حس می‌کنم اگر در افغانستان می‌بودم، شاید این‌قدر به کسانی که دوست‌شان دارم نزدیک نمی‌بودم. حالا، در فاصله‌ای دور از آن سرزمین، نزدیکی و پیوند عاطفی بیشتری با آنان احساس می‌کنم.

ویدا مرادی: در جریان این که صحبت داشتید، گریه‌ام آمد، اما قول می‌دهم که گریه نکنم. استاد، این برنامه‌هایی که من به پیش می‌برم، بیشتر برنامه‌ی اجتماعی است، سیاسی نیست. تمام تلاشم را می‌کنم که با مهمان خودم باشم و او هم راحت باشد. یک اختلاطی باشد، چون هر کدام ما در هر گوشه‌ای این جهان پراکنده‌ایم، تنها این برنامه باعث می‌شود که من با مهمان و هم‌وطنانم، خودم شده بتوانم و لحظه‌ای درد دل کنیم و از هم‌دیگر بشنویم.

استاد، اثرهای تان، یک اثر دیگر تان «بگذار نفس بکشیم» و حال کتاب دیگر تان را یاد کردید، این که چاپ شده یا نه، در موردش صحبت می‌کنیم. اثرهای تان را می‌شناسیم، جوایز تان را می‌دانیم، فعالیت‌های تان را و تمام دردهایی را که شما دارید. تمامش به خاطر این بوده که نسل بعدی را به یک روشنایی هدایت کنید. بابت این می‌گویم که خداوند سایه‌ی شما را از سر ما کم نکند. من دست پرمهر شما را از این‌جا می‌بوسم. شما برای ما بهتر از پدرید. بهتر از هرکس دیگری هستید. می‌خواهم برای ما چیزی را بگویید که در برنامه‌ها نگفتید، می‌خواهیم برای ما چیزی را بگویید دیگران در مورد شما خیلی نمی‌دانند. چی را می‌خواهید بگویید که من از شما بپرسم؟ یک چیزی که برای کسانی که راه امید را گم کردند، یک راه روشنایی باشند. 

رویش: اگر انتخاب با خودم باشد، می‌خواهم از دختران و زنان بگویم؛ از همان‌هایی که امروز با آنان کار می‌کنم. اتفاقاً شرحی که برای این کار برگزیدم، برمی‌گردد به روزهای نخست مهاجرتم؛ همان وقتی که در کمپ کونتیکو بودیم و دوباره آموزش دختران را آغاز کردیم. به دخترانی که پیش‌تر در مکتب ما درس می‌خواندند، گفتم: «شما از چشم خدا و از دست خلق افتاده‌اید.»

این جمله را با تمام وجود گفتم، چون می‌خواستم بدانند من در کنارشان ایستاده‌ام؛ که احساس کنند هم خدا آن‌ها را می‌بیند و هم انسان‌ها در کناری دیگر با آنان هستند. تنها کافی‌ست نگاه دخترانه‌ی خود را ــ به خویشتن، به جهان، به هستی ــ کمی شست‌وشو بدهند، به قول سهراب سپهری، «جوری دیگر» ببینند، به گونه‌ای دیگر بسازند.

خوش‌بختانه، در طول این مدت توانسته‌ام جمع زیادی از این دختران را به همین باورمندی نسبت به خودشان برسانم. آرزو دارم بیشتر بر همین نگاه تمرکز کنیم. این نگاه به کسانی که در جامعه تحقیر شده‌اند، توان و امید می‌دهد.

شما گفتید که بحث سیاسی نمی‌کنید. اما من نمی‌دانم در کشوری مثل افغانستان چگونه می‌شود از موضوعی سخن گفت و مطمین بود که پای سیاست به میان نمی‌آید؛ به‌ویژه وقتی سخن از دختران و زنان باشد. شاید در تاریخ بشر هیچ‌جا چنین ستیزه‌ی همه‌جانبه با زن سابقه نداشته باشد که امروز در افغانستان جریان دارد.

در بسیاری از کشورهای دیگر، دشمنی با زن دلایل خاص خود را دارد. در ایران هم با زنان مقابله می‌شود، اما بیشتر با زنان خاص و بر اساس دلایل مشخص؛ در جایی به خاطر گرایش سیاسی، در جایی دیگر به دلایل اقتصادی یا فرهنگی و یا حتی انگیزه‌های جنسی. اما در افغانستان، موضوع فراتر از همه‌ی این‌هاست: نفسِ زن‌بودن زیر تیغ دشمنی قرار دارد. نام زن، حضور زن، صدای زن.

تمام قوانین، تمام فرهنگ و سنت‌ها، چه پنهان و چه آشکار، چه اعلام‌شده و چه نانوشته، همگی دست‌به‌دست هم داده‌اند تا زن را حذف کنند. حتی کسانی که خود را دوستدار زن می‌دانند، غالباً فقط نظاره‌گر این حذف‌اند. به همین دلیل است که من باور دارم سخن‌گفتن از زن در افغانستان، زیباترین و پرمعناترین روایت‌هاست.

باید از خودِ خودِشان بشنویم که واقعاً چه می‌کشند. راستش را بخواهم بگویم، من واقعاً نمی‌دانم. بارها با دخترانی که با آنها کار می‌کنم — همان دانش‌آموزان ما — گفتگو کرده‌ام و از آنها پرسیده‌ام: «به‌عنوان یک دختر، واقعاً چه می‌کشی و چه تحمّل می‌کنی؟»

من هرگز نمی‌توانم به‌طور کامل بفهمم؛ چون مرد هستم، دختر نیستم. نمی‌دانم «تحقیر» برای یک دختر دقیقاً چه معنا و چه حسّی می‌آورد. نمی‌دانم وقتی کسی به تو می‌گوید «صدایت جرم است»، «بودنت جرم است»، «لباست جرم است»، یا حتی وقتی پاکیزگی و عطوفتت را جرم می‌نامند، آن لحظه در دل و جان انسانی‌ات چه می‌گذرد.

گاهی به خودم می‌گویم: شاید اگر من جای آنها بودم، تاب نمی‌آوردم؛ شاید می‌مردم. پس این سؤال برایم همواره مطرح است: شما کی هستید که این همه تحقیر و ستیزه را تاب می‌آورید و همچنان هستید و نفس می‌کشید؟ این قصه نیاز به شنیده‌شدن دارد — نه به‌عنوان یک آمار یا گزارش، بلکه به‌عنوان تجربه‌های زنده و دردناکِ کسانی که هر روزه با این زورگویی‌ها روبه‌رو می‌شوند.

ویدا مرادی: استاد، گاهی وقت‌ها نیستیم، گاهی وقت‌ها زنده نیستیم؛ اما مجبور به ادامه‌دادن هستیم. از دختران بحث کردید، شما در رابطه با آموزش دختران خیلی فعالیت کردید و هنوز هم دارید ادامه می‌دهید. در رابطه به این‌ها برای ما صحبت کنید. چرا زنان برای شما این‌قدر مهم است؟ 

رویش: من خیلی کم‌سال بودم که از حق آموزش محروم شدم. شاید در کتابم «بگذار نفس بکشم» خوانده باشید: آن‌زمان من در صنفِ پنجم بودم؛ قبلاً در صنفِ سوم بودم که کودتای حزب دموکراتیک خلق رخ داد، و وقتی در صنفِ پنجم بودم، از مکتب فاصله گرفتم.

در زادگاه پدری‌ام — غزنی — یک سال ماندم؛ اما حدود یازده سال و نیم که شدم، یعنی نزدیک به دوازده سالگی، مجبور شدم تنها فرار کنم؛ بدون همراهی هیچ‌یک از اعضای خانواده. در کتابم شرح داده‌ام که پدرم تا جایی با ما آمد؛ پنج یا شش ساعت راه پیاده آمد تا برسیم به جایی که ماشین ما را سوار کند و ببرد.

در همان لحظه‌ی وداع، پیشانیم را بوسید و فقط یک جمله گفت: «برو بچیم که زنده بمانی!» — همین جمله، ساده و سنگین. او برگشت و مرا به دست تقدیر سپرد؛ و من در آن سنِ یازده ـ دوازده سالگی به‌سوی پاکستان حرکت کردم.

روزهای بسیار سخت و دشواری را پشت سر گذاشتم. در کمپ مهاجرت، ناچار شدم کارهای شاقه انجام بدهم. مدتی در نانوایی کار کردم و هنوز هم تصویری تلخ از آن دوران در ذهنم مانده است. همان‌جا بود که برای نخستین‌بار شاهد آزار و اذیت جنسی یک کودک شدم؛ دیدم کسانی که همراه ما بودند، چه می‌کردند و چگونه با هم رفتار می‌کردند. بعدها در شیرینی‌پزی کار کردم و همان‌جا نیز با رفتارهای آزاردهنده و تحقیرآمیز روبه‌رو شدم. مدتی هم در خیاطی و کارهای سنگین دیگر مشغول بودم؛ هر کاری که در آن زمان برای یک مهاجر نوجوان امکان داشت.

اما در میان تمام آن رنج‌ها، یک شانس بزرگ برایم رخ داد؛ شاید یکی از خوش‌بختی‌های زندگی‌ام. در علمدار رودِ کویته کتاب‌فروشی کوچکی باز شده بود که جوانی به نام مختار از ایران آورده بود. ما او را فقط به نام مختار می‌شناختیم. بعدها این شخص در پل سرخ کابل، در نبش چارراهی، دواخانه‌ای داشت. من آن‌روزها به دکان او می‌رفتم و کتاب می‌گرفتم. ابتدا در برابر هر کتاب دو کلدار می‌پرداختم، اما وقتی شوق من به کتاب را دید، دیگر از من پول نگرفت. فقط یک شرط گذاشت: «کتاب را خراب نکن.»

من با ولع و اشتیاق کتاب‌ها را می‌گرفتم و می‌خواندم؛ هرچه بود، داستان یا هر موضوع دیگری. کتاب دنیایی دیگر را به رویم گشود و مرا از تحقیر، فشار و رنجی که محیط اطراف بر من تحمیل می‌کرد، رها ساخت.

دوستان دیگری هم داشتم که در کتابم از آنها یاد کرده‌ام؛ کسانی که در آن سال‌ها به سراغم آمدند. آن زمان افغانستان هنوز فضایی مبارزاتی داشت. برخی ارزش‌ها در ذهن عده‌ای زنده بود و آنها تلاش می‌کردند کودکان و نوجوانان را با همان ارزش‌ها پرورش دهند، تا نسل فردای مبارزه باشند.

من هم با همین روحیه بزرگ شدم و در شانزده سالگی، به منطقه‌ی خود بازگشتم و معلم شدم.

معلمی برای من راه مبارزه و مسیر تغییر را روشن‌تر کرد. به این باور رسیدم که اگر قرار است تحولی رخ دهد، آن تحول تنها از مسیر آموزش می‌گذرد. در آن زمان، در منطقه‌ی ما افراد باسواد بسیار اندک بودند. با وجود همه‌ی مشکلات و خون‌دل خوردن‌ها، توانستیم پنج مکتب در همان منطقه بسازیم.

در سنین ۱۷، ۱۸، ۱۹ و ۲۰ سالگی، در شرایطی پر از ناامنی، بارها از افغانستان به راه می‌افتادم و در پاکستان، از «کمیته‌ی سویدن» که برای مهاجران و مجاهدان در مناطق آزادشده کتاب‌های درسی و لوازم آموزشی فراهم می‌کرد، کتاب می‌گرفتم و با هزار زحمت به منطقه‌ می‌آوردم. طی سه ـ چهار سال، به کمک عده‌ای از دوستانم، پایه‌های پنج مکتب را در آن‌جا گذاشتیم.

برایم عجیب و درعین‌حال تلخ بود که همان کسانی که روزی خودشان از من دعوت کرده بودند تا در مناطق تحت نفوذشان مکتب بسازم، بعدها بر سر راهم کمین کردند تا مرا بکشند. تنها به این جرم که به زعم آن‌ها، من مکتب می‌ساختم و قصد داشتم از طریق ساختن مکتب، مدرسه‌های سنتی را تعطیل کنم. آن‌ها تصور می‌کردند وقتی مکتب ساخته شود، دیگر کسی به مدرسه نخواهد رفت و ملا نخواهد شد. شخصی که بعدها به دوست و رفیق نزدیک من بدل شد، کسی بود که در آن روزها، تنها به دلیل کار من برای آموزش، تصمیم داشت خونم را بریزد. افرادش را سر راه من گذاشته بود تا وقتی مرا گیر آوردند، تیرباران کنند.

به هر صورت، راه تغییر گشوده شد و «معلمی» به عنوان و هویت من بدل گشت. بعدها، وقتی مکتب «معرفت» را در پاکستان بنیان گذاشتیم، بیش‌تر دریافتم که معلمی تا چه اندازه با نگاه و سرنوشت انسان‌ها پیوند دارد.

در محیط مهاجرت، در شهرهای راولپندی و اسلام‌آباد و اتک و پشاور، ما مجموعاً شش مکتب داشتیم که در آن‌ها با کودکان و نوجوانان مهاجر کار می‌کردیم. آن‌جا برای نخستین بار اتفاقی مهم رخ داد: دختران وارد صنف‌ها شدند و در کنار پسران به درس خواندن پرداختند. این تجربه‌ی تازه‌ای بود؛ نخستین بار بود که در فضای مهاجرت چنین امکانی فراهم می‌شد.

همان‌جا بود که برای من روشن شد دختران چه نگاه ویژه و متفاوتی به آموزش دارند. هر بار که به چشمان‌شان می‌نگریستم، می‌دیدم آموزش برای آنان تنها یادگیری دروس نیست، بلکه معنای آزادی، فرصت و زندگی دوباره دارد. و همین نگاه، انگیزه‌ی تازه‌ای به من بخشید.

تا آن‌که یازدهم سپتامبر شد و طالبان سقوط کردند و ما دوباره به افغانستان بازگشتیم…

وقتی به افغانستان برگشتم، بیش‌تر از همیشه به این باور رسیدم که آموزش، راه نجات و مسیر تغییر است؛ اما آموزش دختران، کلید اصلی این تغییر و نجات در جامعه است. آن زمان با اصطلاح و مفهوم جدیدی آشنا شده بودیم: Transformational Education ــ یعنی آموزشی که دگرگون می‌کند و تحول ایجاد می‌کند. اما این را هم متوجه شده بودیم که هرگونه دگرگونی و تحول تنها از مسیر نگاه فرهنگی جامعه ممکن است، و نگاه فرهنگی جامعه تنها با زنان و دختران تغییر می‌کند، نه مردان.

پسران هرقدر درس بخوانند، فقط «مردتر» می‌شوند و تغییر خاصی در جامعه پدید نمی‌آورند. نتیجه‌اش این می‌شود که یکی ملا می‌شود، دیگری انجنیر یا داکتر یا سیاست‌مدار؛ اما ساختارها و رفتارها تغییر نمی‌کند. تفاوت چندانی نمی‌بینید میان یک قوماندان یا سپه‌سالار صد سال یا هزار سال پیش با قوماندانی که امروز شاید عنوان داکتر یا انجنیر هم داشته باشد. در خشونت، در بی‌پروایی، در بی‌حرمتی نسبت به انسان، هیچ تغییر بنیادینی رخ نداده است.

اما برای من که کارم آموزش بود، «انسان» محور اصلی همه‌چیز بود. درسی هم به نام «انسان‌شناسی» داشتم که بسیار برایم اهمیت داشت. تلاش می‌کردم این مفهوم را پرورش دهم و نشان بدهم که ریشه‌ی هر تحول واقعی از شناخت و ارزش‌گذاری بر انسان آغاز می‌شود.

مکتب «معرفت» در کابل کار خود را با گرایش ویژه به آموزش دختران آغاز کرد. در آن زمان، مکتب خصوصی در افغانستان هنوز پدیده‌ای ناشناخته بود؛ چه برسد به مکتبی با نگاه مدنی که دختران بتوانند در آن حضور یابند و به عامل تغییر بدل شوند. چنین اندیشه‌ای برای جامعه چندان آشنا نبود.

با این همه، ما قدم در این راه گذاشتیم. راهی که سرشار از دشواری‌ها و موانع بود، اما باور داشتیم ارزش آن را دارد.

شاید برایتان جالب باشد — و امیدوارم این طنز را از زبان من سخت نگیرید — دخترانِ اوّلی را که به مکتب آوردیم، از خانواده‌هایی می‌آوردیم که با ما آشناتر بودند؛ کسانی که حرف‌مان را می‌شنیدند و به‌نوعی به ما اعتماد داشتند. دخترانِ آن خانواده‌ها معمولاً در سنین ۱۵ تا ۲۰ سال بودند. ما آن‌ها را تشویق می‌کردیم که دختران‌شان را به مکتب بفرستند.

بعضی آدم‌ها هم به ما می‌خندیدند و می‌گفتند: «تو خیلی دیوانه‌ای» — به هزارگی می‌گفتند: «تو بسیار دیونه بچه‌ای». می‌گفتند مکتب کار دولت است و مردم برای مکتب پول نمی‌دهند؛ و کسی هم حاضر نیست دخترش را به مدرسه بفرستد. من به شوخی به آن‌ها می‌گفتم: «شما که دختران‌تان را می‌فروشید، همین‌ها را اجازه دهید یک سال زیر دست ما باشند، قول می‌دهم قیمت‌شان را ده برابر می‌کنم — بعد از یک سال، ده برابر بیشتر بفروشید!» با همین شوخی و طعنه‌ها، کم‌کم عده‌ای از خانواده‌ها را راضی می‌کردیم و گروهی از دختران را به مکتب می‌آوردیم.

تا حوالی سال ۲۰۰۴، تقریباً سه ـ چهار سال گذشت و مکتب «معرفت» عملاً تنها مکتب خصوصیِ آن روزها بود که با این گرایش و رویکردِ مدنی کار می‌کرد. آرام‌آرام این پیام پخش شد که آموزش چیز دیگری است؛ آموزش می‌تواند زندگی و نگرش‌ها را دگرگون کند، و دیگران هم آن را فهمیدند.

به هر حال، قصه را طولانی نکنم. در سال ۲۰۲۱، زمانی که ما مجبور شدیم افغانستان را ترک کنیم، حداقل این حس را داشتیم که می‌دانستیم چه اتفاقی در این بیست سال افتاده است.

در سال ۲۰۰۱، جامعه‌ای داشتیم که ۹۵ درصد مردم بی‌سواد بودند و همان پنج درصد باسواد نیز عمدتاً سواد مذهبی داشتند، با گرایش‌های سخت‌گیرانه و ضدزن. اما در سال‌های ۲۰۲۰ و ۲۰۲۱، اوضاع به‌کلی تغییر کرده بود. بیش از ۹۰ درصد جامعه باسواد شده بود یا دست‌کم اشتیاق و آرزوی مکتب‌رفتن در دل‌شان جا گرفته بود. دیگر کسی با مکتب دشمنی نداشت. آموزش دختران حتی به نوعی به «مد» و «فیشن» بدل شده بود. هر خانواده‌ای احساس می‌کرد اگر دخترش درس نخواند، چیزی اساسی را در خانه کم دارد.

این تغییرات ملموس بود. خشونت علیه زنان به‌ویژه در سطح عمومی کاهش یافته بود. خیابان‌آزاری به‌شدت کم شده بود، به‌خصوص در غرب کابل که ما کار می‌کردیم. دختران و پسران با هم به ورزش می‌رفتند؛ دختران بایسکل‌سواری می‌کردند، در کلپ‌های ورزشی حضور داشتند، به کافه‌نِت‌ها سر می‌زدند. آن‌قدر کافه‌نِت ساخته شده بود که تقریباً در هر کوچه‌ی غرب کابل یک یا چند کافه وجود داشت. دختران یکجا با پسران در این کافه‌ها می‌رفتند، درس می‌خواندند، بحث و گفت‌وگو می‌کردند. دختران در محافل عمومی حضور فعال داشتند و دیگر کسی صرفاً به دلیل دختر بودن، آن‌ها را اذیت نمی‌کرد.

ما در این زمینه نمونه‌ها و روایت‌های فراوانی داریم؛ حتی آمارهایی که نشان می‌دهد جامعه تا چه اندازه تغییر کرده بود.

وقتی طالبان بازگشتند، برای من سخت‌ترین مسأله این نبود که ما مکتب یا حتی افغانستان را از دست داده بودیم. من هیچ‌وقت باور نداشتم که افغانستان به‌عنوان یک کشور نابودشدنی باشد. بالاخره این سرزمین با جغرافیا و تاریخش، با چهل میلیون انسانش، از بین نمی‌رود. نظام‌ها می‌آیند و می‌روند، تغییر می‌کنند، سقوط می‌کنند و دوباره شکل می‌گیرند.

حتی مکتب معرفت ــ با آن‌که تمام سرمایه و عمرم را پایش گذاشته بودم ــ برایم در آن لحظه چندان مهم نبود. به چشم من، معرفت تجربه‌ای بود که می‌توانست تغییر کند و روزی در قالبی دیگر زنده شود.

اما آن‌چه برایم رقت‌انگیز و جان‌سوز بود، سرنوشت دخترانی بود که با آنان کار کرده بودیم، با آنان خاطره‌ی مشترک ساخته بودیم، و شاهد شکوفایی‌شان بودیم. این تلخ‌ترین لحظه بود؛ لحظه‌ای که دیدم ما ناخواسته آن‌ها را رها کرده‌ایم. هرطور که بود، خودمان فرار کردیم و آنان ماندند؛ و همین حس، هنوز هم سنگینی‌اش را بر دوش من می‌گذارد.

وقتی در کمپ بودم، دوستی ایرانی داشتم ــ داکتر فرزین رحمانی ــ که اتفاقاً او را برای همین برنامه دعوت کرده بودم، شاید هم اکنون در جمع ما باشد. او همیشه دوستی نازنین و پشتیبان برای ما بوده است. در همان روزها مرتب با من در تماس بود و دل‌هره‌هایم را می‌پرسید. یک بار گفت: «عزیز جان، چه می‌کشی؟» و من پاسخ دادم: «تنها یک درد دارم: درد آموزش دختران.» توضیح دادم که طالبانی را که من می‌شناسم، به هیچ صورت اجازه‌ی آموزش دختران را نمی‌دهند؛ نه از لحاظ سیاسی و نه از منظر ایدئولوژیک. پرسید: «خب، چه کار می‌کنی؟» و من فقط گفتم: «نمی‌دانم، اما می‌دانم این دختران سخت رنج خواهند کشید.»

روزی در کمپ کانتیکو بودیم ــ من و خانواده‌ام سه ماه آن‌جا ماندیم ــ که او دوباره تماس گرفت. گفت: «من در لندن هستم. مبلغ ۲۵ هزار دلار آمریکایی پیدا کرده‌ام. این پول از یک شرکت است و خودم به آن نیازی ندارم.» فرزیت در کشورهای آفریقایی برنامه‌های آموزشی داشت. بعد پرسید: «این مبلغ به کارت می‌آید یا نه؟».

من با خنده و به انگلیسی برایش گفتم:   «That is more than enough!»

این پول برایم بیش از حد کافی بود. وقتی پرسید چه کار می‌کنی، پاسخ دادم: «کلاس‌های درس دختران را دوباره راه‌اندازی می‌کنم.»

بلافاصله با همکارانم در معرفت تماس گرفتم و به دختران خبر دادم که به صنف‌های درسی بیایند. به معلمان خانم هم گفتم: «بیایید تدریس کنید. برای شما ماهانه شش هزار افغانی حق‌الزحمه می‌دهم. تنها پنج مضمون ــ کیمیا، فزیک، ریاضی، انگلیسی و فارسی ــ را تدریس کنید، هیچ چیز دیگر لازم نیست. و مهم‌تر از همه، هیچ دختری را ــ در هر سنی که باشد ــ از درس محروم نکنید.»

بعد، سیستمی آموزشی را معرفی کردم که نامش را «آموزش ماراتون» گذاشته بودم؛ یعنی آموزشی شبیه به دویدن ماراتون. در این روش، سن و سطح تحصیل در نظر گرفته نمی‌شود. مهم این است که در راه باشی و بدوی و حرکت کنی. یادگیری در جریان دویدن اتفاق می‌افتاد، با ارزیابی و کار عملی. به معلمان گفتم: «به همین سبک پیش بروید. هم خودتان یاد می‌گیرید، هم شاگردان‌تان. فقط اجازه دهید دختران به کلاس بیایند.»

در طول هفت ـ هشت ماه، با دوستان و آشنایانم در تماس بودم. برای همه توضیح می‌دادم که هزینه‌ی آموزش یک دختر در کلاس‌های ما، ماهانه تنها ۲.۴ دالر است. در ایمیل‌ها و پیام‌هایم می‌نوشتم: «اگر ۱۰ دالر کمک کنید، این تعداد دختر درس می‌خوانند؛ اگر ۲۰ دالر بدهید، چند برابر بیشتر.»

کم‌کم، از همین سهم‌گیری‌های انفرادی و کوچک، توانستیم کلا‌س‌ها را زنده نگه داریم. خارجی‌ها دست به کار شدند؛ کسانی حتی با ۲۰ دالر کمک کردند، برخی ۱۰۰ دالر، دیگرانی ۲۰۰۰ یا حتی ۵۰۰۰ دالر. اما از افغان‌ها، دریغ از یک افغانی یا یک دالر.

با همین کمک‌های پراکنده و کوچک اما صادقانه، توانستیم شمار دانش‌آموزان را بالا ببریم. روزی رسید که ۸۰۰ دختر در مکتب معرفت درس می‌خواندند. من همواره به معلمان تأکید می‌کردم: «هر دختری که آمد، در هر شرایطی، برایش درس بدهید.»

اما بعد، فاجعه‌ی مکتب کاج رخ داد؛ رویدادی که دل ما را لرزاند. حس می‌کردم موج خطرناکی در راه است؛ موجی که می‌تواند همه‌ی این تلاش‌ها را در معرض تهدید قرار دهد. مکتب معرفت می‌توانست آدرس خطرناکی برای یک فاجعه‌ی سنگین دیگر باشد.

به همین دلیل، بعد از فاجعه‌ی کاج، در ماه جولای ۲۰۲۲، برنامه‌ی آموزش دختران در معرفت را متوقف کردیم و طرح «کلستر ایجوکیشن» را روی دست گرفتیم. ایده‌ این بود که آموزش به صورت خوشه‌‌ای، مثل خوشه‌ی گندم یا انگور، در همه‌جا پخش شود؛ هر خانه، هر مکتب و هر فضایی بتواند به یک مکان آموزشی بدل گردد. از همان زمان این شیوه‌ی آموزش ادامه یافت و دختران را این بار با نگاهی تازه پرورش دادیم.

به عنوان یک آموزگار، پیامی روشن به آن‌ها دادم: امروز دیگر «آموزش» برای شما موضوع ناشناخته‌ای نیست. همه‌ی شما ارزش و اهمیت آن را می‌دانید. پرسش اصلی این است: آموزش برای چه؟

اگر آموزش نتواند شما را از رنج و «جرم» دختر بودن و زن بودن رها کند، حتی اگر داکتر، انجنیر، مهندس، سیاست‌مدار یا حتی خانم خانه شوید، باز هم چیزی تغییر نکرده است. زیرا آن‌چه اکنون بر شانه‌های شما سنگینی می‌کند، همین «جرم زن بودن» است. تنها زمانی می‌توانید آن را پس بزنید که رهبر شوید.

نه رئیس، نه قوماندان، نه مدیر ــ این‌ها مقام‌هایی‌اند که به‌دست می‌آیند و به‌سادگی هم از دست می‌روند. اما اگر جامعه یک بار شما را در مقام «رهبر» بشناسد، دیگر کسی شما را به چشم جرم نگاه نمی‌کند. به شما اعتنا می‌کند و جایگاه‌تان را می‌پذیرد.

همیشه این سخن برتولت برشت را به آن‌ها یادآور می‌شدم: «تو باید رهبری را به دست گیری.»

«نگاه زنانه» برای من در همین‌جا معنا پیدا کرد؛ نگاهی که الگویی متفاوت از دیدن و زیستن است. تجربه‌های بسیاری در این زمینه داشته‌ام: از درس‌های امپاورمنت و توانمندسازی گرفته تا سال‌ها کار با دختران در جریان آموزش. حتی دختران خودم ــ من شش دختر دارم ــ بزرگ‌ترین آموزگاران من بوده‌اند. آن‌ها چیزهای بسیاری به من یاد داده‌اند؛ همان‌گونه که همسرم، زنی مهربان و متواضع، همواره آموزگار زندگی من بوده است.

این قصه را بارها به شاگردانم گفته‌ام: همسرم شاید اولین کسی بود که مرا به این حقیقت آشنا کرد که من، به‌عنوان یک مرد، برای رهبری در جامعه چقدر «نااهل» بوده‌ام. او این حقیقت را با بودن خود در کنارم، در خانه، به من آموخت. در زندگی مشترک ما، بارها پیش می‌آمد که طفل‌مان از خواب بیدار می‌شد و می‌گریست. من، بی‌خیال و غافل، همسرم را صدا می‌زدم تا او برخیزد و کودک را آرام کند. او بیدار می‌شد و طفل را آرام می‌کرد؛ اما در طول تمام این زندگی مشترک‌، شاید هزاران بار، این اتفاق برای او افتاده بود که با گریه‌ی طفل از خواب برخیزد. اما او هرگز، حتی یک بار به من نگفت: «بخیز، فرزندت گریه می‌کند، آرامش کن.»

من از بیماری فرزندم خبر نداشتم، از گرسنگی یا سرمایش آگاهی نداشتم. اما مادرش در لحظه‌لحظه‌ی زندگی، با تمام وجود با او بوده است. برای من همیشه این پرسش باقی مانده است: پس پیوند من با این فرزندانم چیست؟ درست است که من به نام «پدر» شناخته می‌شوم، اما آنچه دارم بیش‌تر حس مالکیت و حاکمیت است. در حالی‌که مادر فرزندانم، پیوندی وجودی با آن‌ها دارد. او همه‌ی هستی‌اش را در این رابطه ریخته است.

از همین حقیقت است که دریافته‌ام نمی‌توانم جای او را بگیرم. این دریافت برای من به تعهدی بدل شده است ــ تعهدی برای جبران. در تمام زندگی‌ام چنین بوده و در انجام آن درنگی هم نداشته ام.

این تعهد برایم معنا دارد: زن‌ها فقط برای دکور خانه، سیاست، جامعه یا ویترین‌های بازار نیستند. زن‌ها برای «آرایش‌کردن» و زیباتر ساختن زندگی‌اند. زندگی اگر سیاست دارد، اگر هنر دارد، اگر هرچیز دارد، نیازمند زیبا شدن است. و زیبایی زندگی تنها با نگاه زنانه تأمین می‌شود، نه نگاه مردانه. به همین دلیل است که آموزش ما به‌طور ویژه معطوف به زنان و دختران است.

فکر نمی‌کنم عمر ما یا عمرِ نسل ما برای جبرانِ کاملِ این همه خسارت کافی باشد؛ اما دلِ من آرام است از این‌که از زمانی که به اهمیت این کار پی بردم، بخش عمده‌ای از وقتم را صرفِ آموزش این حقیقت کرده‌ام و آن را هدر نداده‌ام.

اگر کسی از حاصلِ کار مکتب «معرفت» و فعالیت‌های بعدی ما بهره‌ای برده باشد، قطعاً آن‌ها دختران‌اند. حداقل برای خودِ من، بیش‌ترین سود را دختران من برده‌اند. وقتی با آن‌ها حرف می‌زنم، برای شان می‌گویم: شاید من برای خیلی‌ها معلم یا آموزگاری فوق‌العاده نبوده‌ام، اما احساس می‌کنم برای شما پدر خوبی بوده‌ام. چون شما را به‌عنوان دختری با ارزش بزرگ کردم — و در همین فرایند، شما به من آموختید که چگونه می‌توان پدری واقعی برای دختران بود.

ویدا جان، این همه روایت طولانی در حقیقت توضیحی است برای این‌که چرا ما با دختران کار می‌کنیم، چرا دختران در ذهن ما این‌قدر ارزش دارند، و چرا می‌گوییم جامعه‌ی ما تا این اندازه بیمار و بد است.

در درس‌های امپاورمنت با شاگردانم تمرینی داریم که نامش را گذاشته‌ایم: «مراقب شیشه‌ها باشید، شیشه‌ها را نشکنید.» به آن‌ها می‌گویم: در خانه‌های‌تان یک شیشه بگذارید، در گوشه‌ای یا جایی که دیده شود، و به اعضای خانواده بگویید: «هر جا راه می‌روید، مراقب باشید شیشه نشکند.» چون شیشه خیلی زود می‌شکند.

بعد از این تمرین، به آن‌ها توضیح می‌دهم که این شیشه را به یک مفهوم دیگر بدل کنید: دختران. همان‌گونه که شیشه‌ها به‌سادگی می‌شکنند، دختران نیز حساس و آسیب‌پذیرند. در خانواده‌های خود این احساس را بسازید که باید مراقب دختران باشید؛ نگذارید آزرده شوند، احساس حقارت کنند یا بی‌ارزش شمرده شوند. درست است که در بیرون، در کوچه و خیابان، جامعه جفا می‌کند؛ اما در خانه می‌توانیم خلاف آن رفتار کنیم.

بگذارید خانه برای دختران محیطی امن‌تر و سالم‌تر باشد. مراقب شیشه‌ها باشید؛ یعنی مراقب دختران باشید، مراقب زنان باشید.

احساس می‌کنم این نگاه، پیش از هرجا، در خانه‌ی خودم با دختران و فرزندانم عملی شده است. دخترانی دارم دوست‌داشتنی که حتی وقتی با من جنگ و دعوا می‌کنند ــ که اغلب هم چنین می‌شود ــ باز هم چیزی به من می‌آموزند. آن‌ها باعث شدند خلاهایی را در وجود خودم ببینم؛ خلاهایی که می‌دانم هرگز نمی‌توانم از آن‌ها رهایی یابم، چون طبیعتاً یک مرد هستم.

اما چیزی را یاد گرفته‌ام: می‌توانم دست از کاری بکشم که به من تعلق ندارد. می‌توانم وارد حوزه‌هایی نشوم که جایگاه من نیست و به زنان و دختران تعلق دارد. سال‌هاست دریافته‌ام بسیاری از عرصه‌ها ــ به‌ویژه رهبری‌های ظریف در جامعه ــ از آنِ ما مردان نبوده است. ما غصب کردیم. پیامبران، امپراتوران و متفکران ما غصب کردند. ما فقط نمایش دادیم، فیس و افاده فروختیم و ادعا کردیم که همه‌چیز در دست ماست.

اما حقیقت این است که همه‌چیز را غاصبانه، با نگاه مالکانه و حاکمانه به دست گرفتیم. شاید وقت آن رسیده باشد که این میدان را به اهلش بسپاریم: به زنان، به مادران. بگذاریم یک بار هم آن‌ها فرمان زندگی را به دست بگیرند و ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد.

زنان دشمن مردان نیستند؛ همان‌طور که زنان هرگز دشمن پسران خود نیستند. مطمئن باشید اگر زنان به حاکمیت برسند، پسران‌شان را حتی بیش از دختران‌شان دوست خواهند داشت. تنها کافی است بپذیریم که این عشق و محبت، «مادرانه» باشد؛ نگاهی سرشار از مهر، مراقبت و زندگی.

ویدا جان، این است راز احترام و حرمت من به زن.

ویدا مرادی: استاد، دلم می‌خواست که خاموش بنشینم و شما دوباره ادامه بدهید. یک چیز را در مورد دخترخانم‌ها من می‌خواهم همراه تان شریک کنم که در رشد ما زنان آن‌چنان که پدر نقش دارد، در جغرافیای مانند افغانستان مادر نقش ندارد. ما اگر جسارتی داشته باشیم، پدر می‌گوید که آفرین بچیم، مادر می‌گوید که مهم نیست، چون می‌فهمد. از خود می‌گویم، حتا در بعضی از خانواده‌ها اولاد حق ندارد که برای پدر خود بگوید که تو همچون کاری را نمی‌توانی، با من این‌گونه صحبت نمی‌توانی. من هم یکی از پدران خوب دنیا را صاحب بودم. همیشه که اشتباه می‌کردم، می‌گفت چی رقمی اشتباه کردی، با ذوق می‌شد، ولی ایشان می‌گفت که چی رقم اشتباه کردی. در کوچه می‌رفتم، سر و کارم بیشتر با بچه‌ها بود. بازی می‌کردم و اذیت شان می‌کردم. سر خانه می‌آمدند که چرا دختر خود را اداره نمی‌کنی. بابا می‌گفت: باشد، من یک حرف می‌زنم….پیش آن‌ها یک سیاستی می‌کرد و بعد از آن می‌گفت که برویم. می‌آمدیم، می‌گفت که چی رقم زدی. برایش تعریف می‌کردم که این رقم با بوکس زدم، آن رقم با بوکس زدم. در بعضی از جاهای زندگی که واقعا به بن‌بست خوردم، به شکست مواجه شدم، فقط حرف بابام یادم می‌آمد: «نترس، هیچ چیزی نمی‌شود. ببین مردان نمی‌ترسند و چیزی نمی‌شود.» برای پیشرفت ما دختران پدر خیلی مهم است، برای زندگی ما، برای روشن‌فکری ما، برای تحصیل ما، برای به پا ماندن ما، برای این که قدرت و جسارت خود را جمع کنیم، از هیچ کس نترسیم. شما تنها برای شش دختر خود پدر نبودید، برای میلیون‌ها دختر افغانستان پدر بودید و هنوز هم هستید.

رویش: ویدا جان، بگذارید در این‌جا زاویه‌ای از یک نگاه دیگر باز کنم. پدرتان وقتی به شما گفت چگونه زدید، از زاویه‌ی نگاه پدرانه بود. او مردانه به موضوع نگاه کرد؛ زیرا در نگاه مردانه، «زدن» و غلبه بر دیگری یک ارزش تلقی می‌شود. وقتی پرسید که مشتت کجا نشست، همچنان با همان نگاه مردانه سخن می‌گفت.

اما من دوست دارم این نگاه تغییر کند. قدرت پدر برای حفاظت، صلابت و استواری‌اش همچنان بماند، اما نگاهش «نگاه زنانه» باشد؛ نگاهی که ارزش را نه در زدن، که در ساختن، نه در غلبه، که در پرورش و مراقبت جست‌وجو کند.

من آدمی بسیار مذهبی‌ام — شاید نتوانم همیشه راحت درباره‌اش بگویم — هرچند تعلق خاصی به جریان‌های مذهبی نداشته‌ام؛ اما یکی از زیباترین نگاه‌ها به مقام زن را در قرآن، در قصه‌ی ملکه‌ی سبأ یافته‌ام. داستان ملکه‌ی سبأ، روایتی است از تقابلِ زنی قدرتمند و آگاه با یکی از عزیزترین و برجسته‌ترین پیامبران خدا، یعنی سلیمان.

وقتی به ظاهر ماجرا نگاه می‌کنیم، همه‌چیز برای سلیمان مهیاست: عزت و قدرت، فرزندان و لشکری افسانه‌ای، انس و جن در خدمتش — اما تصویر کلی از سلیمان گاهی تصویری است از مردی قلدر، زورگو و بی‌توجه؛ کسی که هر جا می‌رود ویرانی می‌آفریند و حتی مورچه‌ها از آمدنش به هراس می‌افتند. وقتی هدهد آمد و خبرِ ملک آن زن را آورد، برخورد اول سلیمان با هدهد تهدیدآمیز بود: «گردنت را می‌زنم، تو را می‌کشم، مگر اینکه دلیل خوبی بیاوری.» اولِ گفت‌وگو، با کشتن و خشونت شروع می‌شود. اول از دلیل تأخیر نمی‌پرسد. اول از تهدید و مجازات سنگین می‌گوید، مگر اینکه دلیل خوبی برای تأخیر خود داشته باشد.

اما هدهد چیزی غیرمنتظره آورده بود: خبری از ملکی زیبا که زنی در آن حکومت می‌کند — زنی که قدرت و صلابت دارد و حکمرانی‌اش مرادمند و متفاوت است. به‌جای آن‌که سلیمان از این خبر خوشحال شود و با کنجکاوی بشنود، واکنشِ نخست او باز تهدید و پیامی زورگویانه و دعوت طرف به تسلیمی و انقیاد مطلق بود: نامه‌ای فرستاد که مضمونش این بود که «زود تسلیم شو، وگرنه وقتی من آمدم، با تو چنین و چنان خواهم کرد.»

ظرافت قصه به همین گونه ادامه می‌یابد. نامه فرستاده می‌شود و به دست بلقیس، ملکه‌ی سبأ، می‌رسد. این یک اسطوره است، داستانی نمادین. بلقیس زنی است که تمدنی زیبا و سرزمینی آباد ساخته است؛ تمدنی با نگاه زنانه. وقتی نامه را در دست می‌گیرد، با نگاهی محترمانه آن را می‌خواند. نامه با «بسم الله الرحمن الرحیم» آغاز شده بود؛ برای او همین آغاز نشانه‌ای از احترام بود. او نمی‌گوید «این مرد ما را تهدید کرده»، بلکه با نگاهی زنانه می‌گوید: «نامه‌ای کریم از مردی بزرگوار رسیده و با اسم خداوند رحمان و رحیم است.» این لحنی عجیب و آموزنده است که از ملکه‌ی سبا می‌شنویم. زنی که در برابر تهدید یک سلطان زورگو و مستبد، سیاست‌ورزی را با زبان آرامش و درک آغاز می‌کند.

سپس رو به اطرافیان خود ــ که همه مردان جنگجو و اهل قدرت بودند ــ می‌گوید: «من هیچ کاری را بدون مشورت شما نمی‌کنم. حالا بگویید چه کنیم.» مردان دربار او نیز، طبق عادت مردانه‌ی خود، گردن افراشتند، رگ‌های گردن‌شان متورم شد و با غرور گفتند: «ما می‌رویم و می‌جنگیم. چرا باید سر ما رجز بخواند؟ ما هم قدرت داریم، لشکر داریم، توان داریم.»

اما ملکه‌ی سبأ آرام و سنجیده پاسخ می‌دهد: «نه، ما نمی‌خواهیم او به سرزمین ما بیاید. زیرا شاهان رسم‌شان این است که هر جا وارد شوند، عزیزان را ذلیل می‌کنند، آبادانی را ویران می‌سازند و همه‌چیز را زیر پا می‌گذارند. پیشنهاد من این است که ما خودمان نزد او برویم، پیش از آن‌که کار به جنگ کشیده شود.»

این است نگاه زنانه‌ی بلقیس: تدبیر به جای تهدید، صلح به جای جنگ، و سیاستی سرشار از درایت در برابر خشونت کور.

ظرافت قصه‌ی سلیمان و ملکه‌ی سبأ دقیقاً در همین‌جاها آشکار می‌شود؛ آن‌جا که می‌بینیم خداوند در تاریخ به چه کسی عزت می‌دهد و چه الگویی را ماندگار می‌سازد. خواهش می‌کنم اندکی از پوسته‌ی قصه فراتر برویم و به عمق آن نگاه کنیم. به اصطلاح هزارگی، خربوزه‌هایی را که زیر بغل سلیمان و نوادگان او گذاشته می‌شود، توجه نکنیم، شلاقی که در تاریخ بر گرده‌ و صورت‌شان فرود آمده است، زخمی کارتر دارد. سلیمان حتی در برابر مورچه‌ها و از زبان مورچه‌ها تحقیر می‌شود. همه از سر راه او با ترس کنار می‌روند که شاهان و لشکرشان وقتی می‌رسند، نادانسته و جاهلانه همه را زیر پا می‌کنند؛ به کسی کار داشته باشند یا کار نداشته باشند!

دو یا سه هزار سال پیش، انسان‌ها با «فرهنگ سلیمانی» سیاست می‌کردند: با قلدری، زورگویی، کشتن و زیر پا کردن. این‌ها مایه‌ی افتخار بود و عزت در همین تعریف می‌شد. خداوند نیز با همین خربوزه‌ها زیر بغل سلیمان را پر کرده است؛ اما پرسش این است: دو هزار یا سه هزار سال بعد، امروز که بشر مدنی‌تر شده است، قرار است به کدام سو برود؟ آیا انسانِ امروز باید «سلیمان‌تر» شود یا «بلقیس‌تر»؟ آیا باید قلدرتر و خشن‌تر شود یا مهربان‌تر و رئوف‌تر؟

وقتی به اطراف خود نگاه می‌کنیم و می‌گوییم انسان‌ها مدنی‌تر شده‌اند، باید از خود بپرسیم: واقعاً مدنی‌تر یعنی چه؟ آیا به معنای آن است که انسان پاکیزه‌تر، انسان‌تر، مهربان‌تر و بخشنده‌تر شده، یا به معنای آن است که قلدری‌ها شکل دیگری پیدا کرده و انسان‌ها طالب‌گونه‌تر رفتار می‌کنند؟

در این مقایسه، یک آنالوژی زیبا نهفته است: انتخاب میان «قدرتی که ویران می‌کند» و «نگاهی که می‌سازد». و این‌جاست که ارزش نگاه زنانه و رهبری بلقیس بیشتر روشن می‌شود.

داستان مریم، داستانی دیگر است؛ بخشی از اسطوره‌های مذهبی که معنای ژرفی در خود دارد. در این روایت، خداوند با مریم در آفرینش همراه می‌شود؛ خدا با زن آمیزش می‌کند. و ثمره‌ی این همراهی و آمیزش، یک پیامبر است.

من دیگر چیزی نمی‌دانم، جز این‌که این تصویر برایم روشن است: خدا با مریم دست‌اندرکار آفرینش است، نه با هیچ مردی. چرا؟ چون مرد توان آفرینندگی ندارد. در این‌جا عزت از آنِ زن است؛ زن است که بستر آفرینش می‌شود. آفرینش انسان، آفرینش یک پیامبر!

قصه را باز هم دقیق‌تر نگاه کنیم: در قرآن وقتی از آفرینش و خلقت انسان سخن می‌رود، بیشتر تفسیرها آن را مردانه تعبیر کرده‌اند: گفته‌اند مرد نخست آفریده شد، آدم خلق شد و زن از پهلوی او به‌وجود آمد. اما خودِ متن قرآن چیز دیگری می‌گوید. در قرآن آمده است: «ما همه‌ی شما را از «نفس واحده» آفریدیم.» جالب این‌جاست که در زبان عربی، «نفس» واژه‌ای مؤنث است: نفس واحده. و ادامه‌ی آیه می‌گوید: «و خلق منها زوجها» ــ یعنی از همان «نفس واحده»، همسرش را آفریدیم. نگفته است «و خلق منه زوجتها» که یعنی «از مرد زن آفریده شد». بلکه برعکس، از همان «زنانه‌ی نخستین»، جفت او خلق شد.

وقتی با این دقت نگاه می‌کنید، معنای عمیق‌تری به چشم می‌آید: عزت در اصل از آنِ زن است. هرچقدر هم که در روایت‌های دینی و تاریخی، «خربوزه‌ها» زیر بغل پیامبران و مردان بزرگ گذاشته باشند، حقیقت در جای دیگری است. در متن خلقت، کرامت و سرچشمه‌ی آفرینش به زن بازمی‌گردد.

ویدا جان، اجازه دهید بگویم: پدر شما با نگاهی مردانه سیاست می‌کرد. نتیجه‌اش این بود که می‌خواست شما را هم در همان فضای مردانه نگه دارد؛ با قدرت مردانه از شما حفاظت کند. اما آیا واقعاً شما را مصئون ساخت؟ چند مشت زدید؟ چند لگد زدید؟ گریه‌ی چند پسر را درآوردید؟ اما دیدید که کافی بود ورق کمی برگردد تا با یک قلم، هزاران و میلیون‌ها دختر را یکباره از صحنه‌ی زندگی حذف کنند و از همه‌چیز محروم بسازند.

پس حالا بپرسیم: پدر شما کجاست؟ پدر من کجاست؟

ما همچنان با «نگاه مردانه» سیاست می‌کنیم و با همان نگاه زندگی می‌کنیم؛ باید این نگاه را عوض کنیم. جایگزینش نگاهِ زنانه است. نگاه زنانه کسی را به زدن تشویق نمی‌کند؛ بلکه طوری می‌بیند و عمل می‌کند که اصلاً کسی به فکر زدن نیفتد. نگاه زنانه نگاهی است سرشار از عطوفت و مدارا.

اگر به مثال بی‌نظیر بوتو نگاه کنید — زنی که در میدان سنتی و مردانه‌ی سیاست پاکستان پا گذاشت، در نظامی که پدرش را از دست داده بود — خواهید دید که مسأله فقط «قدرتِ زنانه» نیست؛ او تابوشکن بود و کلیشه‌ها را درنوردید. اما وقتی یک زن بیاید و جای یک مرد را در همان میدان بگیرد، نظامِ سیاسیِ مسلطِ مردانه واکنش خشنی نشان می‌دهد. همان کسانی که می‌گویند «بگذار مردان کار را انجام دهند»، وقتی زن وارد عرصه شود، او را سرکوب می‌کنند — و این سرکوب گاهی تا حد ترور پیش می‌رود.

در واقع، مشکل نه با زنِ قدرتمند است و نه با شجاعت او؛ مشکل با سامانه‌ای است که سهمِ زن را تهدیدِ موجودیت خود می‌داند و با خشونت پاسخ می‌دهد.

حسینه واجد را سیاست مردانه و میدان مردانه به زانو درآورد. ایندیرا گاندی را سیاست مردانه و فرهنگ مردانه به ترور کشاند. این‌ها تنها چند نمونه‌اند؛ مثال‌های بسیار دیگری هم داریم.

اگر به آنگلا مرکل نگاه کنیم، می‌بینیم که او به‌عنوان زنی در دلِ یک نظام مردانه سیاست کرد و توانست جایگاهی ویژه به دست آورد. یا مارگارت تاچر ــ «بانوی آهنین» ــ که بیش‌تر از آن‌که با نگاه زنانه حکومت کند، با رویکرد مردانه پیش رفت، گرچه در قالب یک زن بود. اما آلمان بعد از مرکل و انگلیس بعد از تاچر چه چیزی را برای ما نشان می‌دهند؟ آیا زنانه‌تر یا مردانه‌تر؟ فکر نمی‌کنید آلمان بعد از مرکل، زبان و روحیه‌ی ضدستیزانه‌تری دارد؟ …. منظورم، برگشت دادن ذهن شما به دورانی قبل از مرکل است، حتی به دورانی که مردان سیاستمدار آلمانی با نگاه مردانه‌ی خود، جنگ‌های جهانی را به وجود می‌آوردند.

به همین دلیل است که می‌بینیم برخی زنان، وقتی در ساختار قدرت قرار می‌گیرند، حتی خشن‌تر از مردان عمل می‌کنند. این به‌خاطر زن‌بودن‌شان نیست، بلکه به این خاطر است که زن در «نگاه مردانه» و در «میدان مردانه» سیاست می‌کند؛ در ساختاری که ذاتاً مردسالارانه است.

این نگاه و این ساختار باید تغییر کند. تنها با تعویض آن است که می‌توانیم سیاستی تازه و انسانی‌تر را تجربه کنیم؛ سیاستی برآمده از نگاه زنانه، نه تقلید از خشونت مردانه.

آموزش اگر نتواند این «Transformation»، این دگرگونی بنیادین را ایجاد کند، جهان ما هرگز از قلدری‌های امروز رها نخواهد شد. تاریخ بشر سرشار از کشتن، ویران‌کردن و نابودسازی است. آنچه امروز می‌بینیم، تازه و استثنایی نیست؛ این مسیر همیشگی تاریخ بوده است.

تاریخِ بشر، تاریخ حاکمیت، تاریخِ مردانه است؛ و حاکمیت مردانه، چیزی جز حاکمیت جنگ نیست. جنگ نیز همواره با خشونت و ویران‌گری همراه بوده است. اگر بخواهیم از این چرخه بیرون بیاییم، باید این نگاه را تغییر دهیم.

نگاه زنانه، همان نگاهی است که شما به‌عنوان یک زن دارید؛ نگاهی آمیخته با عطوفت، بخشش و مهربانی. نگاه یک مادر. اگر زنی وارد سیاست شود، رهبر گردد و سپس کشته شود، این نشان می‌دهد که او با نگاه زنانه و مادرانه سیاست نکرده است. زیرا مادر، حتی در سخت‌ترین شرایط، نمی‌گذارد فرزندانش به دشمنی با او برسند. اگر روزی فرزندان یک مادر در پی کشتن او باشند، معنایش این است که او وظیفه‌ی مادری را انجام نداده است.

از همین منظر است که من می‌گویم ایندیرا گاندی «زن» نبود وقتی کشته شد؛ او تصویری کپی‌شده یا کاریکاتوری از یک مرد بود. همان‌طور، بی‌نظیر بوتو نیز در واقع تماماً زن بود ــ اندام و ظاهرش زنانه بود ــ اما در میدان سیاست تنها نقش یک مرد را بازی کرد. او در برابر جنرال‌های ارتش پاکستان، به‌جای آن‌که نگاه زنانه و مادرانه داشته باشد، با همان زبان مردانه وارد میدان شد. به همین دلیل بود که در دوران او طالبان مجال رشد یافتند و خودش با نام «مادر طالبان» شهرت یافت.

اگر نگاه بی‌نظیر نگاه زنانه می‌بود، هرگز اجازه نمی‌داد چنین نیروی زن‌ستیزی در زیر حاکمیتش شکل بگیرد. او باید می‌پرسید: چرا باید در سرزمین من قوانینی ضدزن نوشته شود؟ چرا باید بی‌حرمتی به زن به‌نام فرهنگ و سیاست توجیه شود؟ اما چنین نکرد. او خود بخشی از همان دستگاه بود؛ در رأس حکومتی که ISI پاکستان آن را مدیریت می‌کرد.

به همین خاطر است که بی‌نظیر بوتو بیش‌تر شبیه یک جنرال ارتش پاکستان بود تا یک رهبر زنانه. تنها تفاوتش این بود که این بار، جنرالی که کشته شد، مرد نبود، زن بود.

ویدا جان، اگر بخواهم با پدرتان حرف بزنم، با پدر خودم هم همان حرف‌ها را می‌زنم. پدر من هم دقیقاً همان‌گونه رفتار می‌کرد؛ پدران ما واقعاً دختران را دوست دارند. ما بسیار کسان را می‌شناسیم که عاشق دختران‌اند، اما این عشق پدرانه است — عشقی که رنگِ مالکیت و حاکمیت دارد. هیچِ مالک و هیچِ حاکمی تحمل نمی‌کند که کسی روی دامنِ او پا بگذارد یا از مرزهای تحتِ نفوذش عبور کند. حالا سؤالم این است: آیا واقعاً ممکن است نگاه پدرانه، که از دلِ مالکیت و حاکمیت است، تغییر کند و به نگاهی خارج و فارغ از حس مالکیت بدل شود؟ آیا پدر می‌تواند این تاب‌آوری را پیدا کند که دیگر «حاکم» نباشد و دختر را در مقامِ برابر و مستقل بپذیرد؟

آیا تا حالا مادرتان به شما گفته که «به صورت او چند مشت بزن»؟ آیا می‌توانید تصور کنید مادرتان چنین چیزی بگوید؟ مطمئنم که نه — مادر هرگز این جمله را نمی‌گوید، چون نگاه مادرانه چنین زبانی نیست. من معذرت می‌خواهم که این را می‌گویم؛ چون خودم از جنس مرد هستم، تجربه‌هایم را از زاویه‌ی جبهه‌ی مردانه می‌گویم. شما از درون تجربه‌ی زنانه‌‌ی تان سخن می‌گویید و من هرگز نمی‌توانم کاملاً آن را بفهمم. واقعاً نمی‌دانم که چرا زن این‌قدر رئوف و مهربان است؛ به‌نوعی علتش را یافته‌ام، اما عمقِ احساسش را هرگز درک نکرده‌ام.

به‌همین‌سان شما هم شاید نتوانید بفهمید چرا مردان این‌قدر خشن، بی‌رحم و بی‌مبالات می‌شوند — چرا با کوچک‌ترین تلنگری خشم‌گین می‌شوند، چرا تا حد کشتن و قتل‌عام پیش می‌روند. دلیلش این نیست که شما مرد نیستید؛ بلکه چون مردبودن با چیزهایی عجین است که زن هرگز آن‌ها را تجربه نمی‌کند: مردبودن یعنی زورِ رگِ گردن، یعنی نشان‌دادنِ قدرتِ بیرونی، یعنی ناتوانی در آرام‌کردنِ همین خشمِ زودبرپا.

در جامعه‌ی ما هنوز کسانی بسیارند که رگِ گردن‌شان پُف می‌کند و هنوز باور دارند که باید «طالب» را با مشت مردانه از میدان بیرون کنند. پرسش این است که جای طالبی را که با زور بیرون کنیم، باری دیگر چه کسی خواهد گرفت؟ هرکس بخواهد طالب را با مشت از میدان براند، باید مشتش از مشتِ طالب قوی‌تر باشد — و واقعیت تلخ این است که تاکنون کسی نتوانسته مشتِ طالب را پس بزند. هیچ‌کس مشتِ قوی‌تری نزده است. اگر این مشت قوی‌تر باشد، پس‌زدن آن مشت، مشتی قوی‌تری کار خواهد داشت و این چرخه، چرخه‌ای وحشتناک و زیان‌بار است.

پس بیایید این نمایش را تمام کنیم. بیایید این داستان را پایان دهیم، زیرا این مشت‌های کوبنده خطرناک‌اند: به هیچ‌کس رحم نمی‌کنند — نه به زن، نه به مرد.

ویدا مرادی: با تمام حرف‌های شما موافق هستم. فکر می‌کنم که درست می‌گویید. با تک‌تک حرف‌های تان می‌گویم آری، ولی استاد در بعضی جای‌ها نیاز بود که آن‌گونه رفتار کنم. فکر کنم بابا آن جامعه را می‌فهمید. ده سال با او قهر کردم، در جریان درس‌های لیسانس بودم که یک اتفاقی افتاد و ده سال با او قهر کردم. من اصلا ده سال همرایش صحبت نکردم. تمام آن منطقه، قوم و خویش و بستگان بر سراو ریختند دختر چطور با پدر خود قهر می‌کند. دعای بدش می‌گیرد و ….بابا یک دفعه گفت: «من او را می‌شناسم. کار نگیرید. تا خود او بر نگردد، بنی بشر نمی‌تواند او را بیاورد». با من رو به رو کنید. زنگ می‌زد، احوال می‌گرفت. دلم نمی‌شد که او گپ بزنم. واقعا یک چیزی شد که من با او حرف زدم و من در زندگی‌ام اولین بار دو ساعت با او جنگیدم. خیلی گفتم، سخت گفتم، گریه کردم، حتا کلمه‌ی «لعنتی» را استفاده کردم. چیزی نگفت. گفت خوبست، خالی شوی. کاشکی دو سال پیش، کاشکی ده سال پیش، کاشکی همان وقتی قهر شده بودی، این را رها می‌کردی، کاشکی برای خود این‌قدر نمی‌ریختی، ولی یک چیزهایی نمی‌شد، استاد. بعد اتفاقی افتاد، گفتم بابا این کار را کردم. جالب بود، بابا به من گفت فعلا در جامعه‌ی افغانستان نیستی، فعلا در یک جامعه‌ای هستی که نسبتا به زن حق قایل است. گفت نیاز نیست این‌قدر زننده باشی. گفت برای شما لطافت، مهربانی، صله‌ی رحم می‌زیبد. چون ده سال بین ما فاصله افتاده بود، نمی‌توانستیم که صحبت کنیم. خیلی چیزها در زندگی من اتفاق افتاد، ده سال زندگی‌ام با آن زورگویی و سنگ‌دلی و خشن‌بودن ادامه دادم و در دو ساعت با گریه، عصبانیت، توهین شد، تحقیر شد، چیغ و فغان شد، هیچ چیزی نگفت. بعد از آشتی‌کردن که من برایش گفتم که بابا من این کار را کردم، برای فلان این‌ رقم گفتم، آن‌جا گفت که تو در جامعه‌ای مثل افغانستان نیستی و نیاز نیست این‌قدر زننده برخورد بکنی؛ اما در بعضی جاها واقعا نیاز است.

رویش: ویدا جان، داستان شما و پدر تان یکی از همان درس‌هایی است که نشان می‌دهد «نگاه مادرانه» چیست و چگونه عمل می‌کند. مادران بارها و بارها در برابر فرزندان‌شان توهین و خشم را تجربه می‌کنند، اما در نهایت همان فرزندان را آرام و رام می‌سازند. این هنرِ مادرانه است: صبوریِ فعال و تبدیلِ خشم به پیوند.

در قرآن می‌خوانیم: «فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَلا یُسْتَخِفَّنَّکَ الَّذِینَ لَا یُوقِنُونَ» — «پس شکیبا باش؛ وعدهٔ خدا حق است؛ و کسانی که یقین ندارند، تو را خوار نشمارند.» تأکیدم این است که صبر را با تسلیم اشتباه نگیریم؛ صبر یعنی استقامت هوشمندانه در راهِ حق، یعنی ماندن همراه با عمل و دفاع از ارزش‌ها. اگر باور دارید که نگاه دخترانه و زنانه حق است، بگذارید مردم توهین کنند یا تحقیر کنند؛ اما از حقِ خود برنگردید. هرگز به روشِ خشونت نروید و مانند آن‌ها عمل نکنید.

این همان نکته‌ای است که گاندی بر آن پافشاری کرد: اگر ما خود را شبیه دشمن کنیم، دیگر با او فرقی نداریم. تفاوتِ ما در همین است: آن‌ها نابود می‌کنند، ما حیات می‌بخشیم. آن‌ها نفرت می‌ورزند، ما ما محبت می‌ورزیم. آن‌ها ستم می‌کنند؛ ما عدالت می‌کنیم و انصاف و رواداری می‌کنیم.

این یک نگاه است؛ نگاهی بسیار ویژه که شما دارید: تبدیلِ دشمن به دوست. نه اینکه دشمن را محضِ محو کردن از میان برداریم، بلکه کاری کنیم که او ــ به یک معنا ــ دیگر دشمن نباشد و به صفِ دوستان ما بپیوندد. نگاهِ متعارفِ خشونت‌طلب می‌گوید «دشمن را قتل‌عام کن تا مسأله حل شود»؛ نگاهِ مادرانه اما می‌آموزد که چگونه از دلِِ همان تقابل، پیوند و زندگی بسازیم.

البته این به معنای ضعف و تسلیم نیست. اگر من در کنج خانه بنشینم و با مهر و عطوفت توقع داشته باشم که طالب بیاید و مرا نکشد، آن عطوفت هیچ کارایی ندارد و تنها دستِ سرکوب و ستم را تقویت می‌کند؛ اما وقتی زنی وارد میدان سیاست می‌شود — و منظور از سیاست همان تصمیم‌گیری و رهبری و مدیریت است، نه کرنش و سازش — او با نگاه مادرانه قدرت را به کار می‌گیرد تا دیگر نیاز به شلاق و حذف و قانون‌کشیِ خشن نباشد.

رهبری زنانه سیاست را دگرگون می‌کند: نه سیاستِ رفتار از موضع ضعف، بلکه سیاستِ فعالِ ساختنِ شرایطی که در آن کسی مجبور نشود با خشونت پاسخ دهد؛ سیاستی که دشمن را نه با نابودی، بلکه با مهندسیِ اجتماعی و انسانی به همراه تبدیل کند. این همان کاری است که نگاهِ زنانه، در بهترین جلوه‌اش، می‌تواند انجام دهد.

سیاست حقیقتاً مسأله‌ای حیاتی است. تا زمانی که قدرت تصمیم‌گیری و مدیریت در اختیار زنان قرار نگیرد، هر تلاش در سطحِ پایین محکوم به قربانی‌شدن است. قلدران و ستمگران خواهند آمد و خواهند گفت: «تو هر چند بار هم شعار بده، شعر بخوان و حرف بزن، وقتی ما آمدیم، باز تو را زیر پا می‌گذاریم.» آن‌جا دیگر با مشتِ مردانه‌ای که از بدن یک زن حواله می‌کنی، نمی‌توانی در برابر آن قدرتِ قهارِ سرکوب‌گر ایستادگی کنی.

من نمی‌گویم اینجا، ایستادگی و مقاومت کار آسان است. از منظر تاریخی — همان‌طور که یووال نوح هراری اشاره کرده — انسانِ هوشمند حدود هشتاد‌هزار تا هشتاد‌و‌پنج‌هزار سال است که این راه را می‌پیماید، و الگوی خشونت و تسلط ادامه داشته است؛ اما همین واقعیت تاریخی نیز بهانه‌ای برای تسلیم نیست. شما می‌توانید همان‌گونه، بعد از ده‌ها هزار سال، یک بار بایستید و بگویید «ما این خلأ یافته ایم و داریم آن را رفع می‌کنیم». این خلا، خلأیی در نگاه است. انسان هویتِ کاملی ندارد مگر با مشارکت همزمان زن و مرد. نگاهِ مردانه تنها بخشی از نگاهِ انسانی است، نه کل آن. اجازه دهید نگاه زن — نگاهِ مادرانه، نگاهِ مهربان و آگاه — صحنه را ببیند و اداره کند.

ویدا جان، اجازه دهید کمی روشن‌تر بگویم که چرا ما به این نتیجه رسیده‌ایم که زن حق دارد سیاست و رهبری را در دست بگیرد. این بحث، پیش از آن‌که سیاسی باشد، بحثی است درباره‌ی «تعلق انسان».

اگر رابطه‌ی زن و مرد را در آفرینش فرزند در نظر بگیریم، در ظاهر سهم‌شان مساوی به‌نظر می‌رسد؛ اما در حقیقت چنین نیست. انسان تنها زمانی «انسان» است که در رفتار و عملش «آگاهی» و «اراده» حضور داشته باشد. در غیر آن صورت، طبیعت او همانند دیگر جانوران است. آنچه انسان را از موجودات دیگر جدا می‌کند، همین عنصر آگاهی و اراده است.

مهم‌ترین کار انسان، آفرینش انسان است؛ خلقت یک وجود تازه. حال باید پرسید: آیا مرد در این آفرینش نقشی آگاهانه و ارادی دارد؟ پاسخ روشن است: نه. نقش مرد صرفاً غریزی و طبیعی است؛ او فقط در لحظه‌ی آمیزش حضور دارد، آمیزشی که چیزی بیش از پاسخ به یک غریزه‌ی جنسی نیست. وقتی غریزه اشباع شد، کار مرد هم پایان می‌یابد، حتی اگر همین آمیزش به شکل‌گیری نطفه‌ی انسان بینجامد.

اما برای زن، داستان تازه از همین‌جا آغاز می‌شود. از لحظه‌ی شکل‌گیری نطفه، درست در نقطه‌ی مقابل مرد که هیچ حضوری ندارد، این زن است که همه‌چیز را می‌داند. زن است که از شکل‌گیری آن «وجود» تازه باخبر می‌شود، با آن وجود تازه زندگی می‌کند، او را از شیره‌ی جان خود پرورش می‌دهد و لحظه‌به‌لحظه با او خاطره می‌سازد، درست همانند بخشی از اندام خودش. می‌بینیم که مرد در هیچ‌یک از این تجربه‌ها سهم ندارد.

از همین‌رو، وقتی طفلی به دنیا می‌آید، پدر تنها می‌گوید: «این فرزند من است، مال من است.» اما هرگز او را بخشی از وجود خود احساس نمی‌کند. در حالی که مادر، از دمِ نطفه تا دمِ تولد، با فرزندش هم‌زیست بوده و با او نفس کشیده است. به همین دلیل، مادر با فرزند خود احساس هم‌وجودی دارد، در حالی که پدر تنها احساس مالکیت و حاکمیت.

اینجاست که به راز خشونت مردانه پی می‌بریم. من از خشونت مردانه در برابر انسان سخن می‌گویم. چرا مردان در برابر انسان خشونت می‌کنند؟ چون تعلقِ واقعی به انسان ندارند. بلی، فرزند را پرورش می‌دهند و مراقبت می‌کنند، اما همان‌طور که از گاو و گوسفند و مواشی مراقبت می‌کنند. اما دیده ایم که وقتی پای ترجیح به میان آید، به‌سادگی انتخاب می‌کنند: «این پسر نه، آن پسر؛ این زن نه، آن زن.»

اما مادر هرگز چنین نمی‌کند. آیا می‌شود به مادری گفت: «این فرزندت را می‌کشیم، تو دوباره فرزند بیاور»؟ هرگز. زیرا مادر با هر فرزند پیوند وجودی دارد؛ او فرزندش را جایگزین‌پذیر نمی‌بیند.

پس نتیجه‌ای که می‌خواهم بگیرم، این است: نگاه مادرانه باید در زندگی ما حرمت پیدا کند. مقصود این نیست که مرد حذف شود ــ مرد حذف‌شدنی نیست؛ او هم پسرِ مادر است، فرزندِ مادر است. اما اگر نگاه مادرانه بر زندگی و سیاست سایه بیفکند، نگاه ما دیگرگونه خواهد شد؛ نگاهی آمیخته با رحم، عطوفت و تعلق وجودی. و این همان نگاهی است که مرد، به‌تنهایی، ندارد.

درست است که می‌گویید: در این جامعه خشونت هست و باید جواب خشونت را با خشونت داد. این تفسیر همان سخن معروف مردانه‌ای‌ست که گفته‌اند «کلوخ‌انداز را پاداش سنگ است.» یعنی اگر کسی جنگ می‌کند، باید با جنگ جواب داد. اما پرسش این‌جاست: جنگ به چه قیمتی؟ و جنگ تا کی؟ این پرسشی است که تنها یک مادر می‌تواند بپرسد.

هر جنگی بازخوردی جز جنگ ندارد. ویدا جان، از خود بپرس: چند نوجوان یا هم‌سن و سالت را با مشت و لگد از میدان راندی و آن‌ها واقعاً دیگر برنگشتند؟ و چندتای‌شان پس برگشتند و دوباره مقابلت ایستادند؟ طالب هم همان است؛ او پسرِ ضعیف‌ بی‌غیرت نیست که کنار رفته باشد، او آمده است که بگوید: «تو کنار برو، من می‌آیم و نسل و نامت را ریشه‌کن می‌کنم.» پس این‌که گمان کنیم با مشت‌زدن می‌توان از جرم و حقارت دختر بودن نجات یافت، فریب است. رهایی زمانی است که ما معنای «دختربودن» را در ذهن‌ها تغییر دهیم.

دختربودن خود یک ارزش بزرگ است، ارزشی که باید همه آن را احساس کنند. همین نکته‌ای که در خانه‌ی تو رخ داده، در خانه‌ی من هم اتفاق افتاده است. من دو پسر دارم. یکی از آن‌ها که پسر خردسالم است، پسر بااستعدادی است، اما بارها به من گفته: «من در این خانه مثل بچه‌ی همسایه هستم. همه فکر می‌کنند مرا از راه یافته‌اند. تا دخترها آخرین حرف را نزنند، نوبت به من نمی‌رسد. اصلاً به من نوبت نمی‌دهند.»

این طبعاً برای او حس خوبی نیست؛ اما من برایش توضیح می‌دهم: خیر است، تو کنار من هستی. ما در تاریخ خود هزاران بار طرد شدیم و خوردیم. حالا بگذار، این دخترها در جایی که نمی‌توانند در بیرون نقش‌آفرینی کنند، دست‌کم در فضای خانه حق زندگی و تجربه داشته باشند.

ویدا جان، به هر حال اصل سخن ما «آموزش» است؛ نگذاریم سخن به حاشیه برود. من باور دارم که آموزش است که نگاه را تعویض می‌کند. هر تحول بنیادین، هر Transformation در یک جامعه، تنها با آموزش ممکن می‌شود.

اما باید تأکید کنم: هر آموزشی چنین قدرتی ندارد. آموزشی که نتواند نگاه آدمی را تغییر دهد و او را به جهانی متفاوت وارد کند، چندان تفاوتی نمی‌آفریند. چه باسواد باشید و چه بی‌سواد، وقتی تحقیر می‌شوید، وقتی شلاق می‌خورید، وقتی در کوچه و بازار به‌خاطر زن‌بودن نیش‌گون می‌گیرید، دیگر مهم نیست که شما داکتر باشید یا یک زن سنتی بی‌سواد. تنها آموزشی می‌تواند این چرخه را بشکند که «نگاه جامعه» را تعویض کند و به آن نگاه انسانی ببخشد.

اگر چنین نشود، داکتر یا انجنیر یا حقوق‌دان شدن هم چیزی را تغییر نمی‌دهد. ما نمونه‌اش را دیده‌ایم: روشنفکرِ ما اشرف غنی احمدزی شد. من نمی‌دانم که چه کسی در حق زنان، در حق دموکراسی و حقوق بشر این سرزمین، به اندازه‌ی او جفا کرده باشد. او آدم کوچکی نبود؛ هفت سال تمام در مقام ریاست‌جمهوری ــ به اصطلاح خودش «تول‌واک» این کشور ــ نشست، اما هیچ‌کس را آدم حساب نمی‌کرد.

من خود ده ماه با اشرف غنی کار کردم، در کنار او راه رفتم. با هم قرار داشتیم که جامعه‌ای متفاوت بسازیم. اما اشرف غنی، هرچه بود، نگاهش از نگاه یک مرد پشتون فراتر نمی‌رفت. وقتی به مقام ریاست جمهوری نشست، نشان داد که چقدر از دشنام دادن و زور گفتن و قهر کردن لذت می‌برد، چقدر از غوغاکردن و تحقیر دیگران خوشش می‌آمد. اگر او نگاه خود را تغییر می‌داد ــ اگر نگاهی انسانی و زنانه پیدا می‌کرد ــ در همان هفت سال می‌توانست تحولی بزرگ در این جامعه ایجاد کند. آن‌گاه نه دشنام می‌داد، نه کسی را تحقیر می‌کرد.

پس نتیجه این است: عنوان روشنفکر، داکتر، انجنیر یا مهندس، انسان را تغییر نمی‌دهد. تنها «نگاه» است که همه‌چیز را دگرگون می‌سازد. مهم نیست فرد باسواد باشد یا بی‌سواد؛ اگر نگاهش تغییر کند، می‌تواند دنیا را تغییر دهد.

ویدا مرادی: استاد شما برای من وعده دادید که یک برنامه‌ی دیگر هم همراه ما باشید. قبل از این که من پیام شما را بگیرم، کدام پروژه‌ای در ارتباط با آموزش دختران فعلاً در افغانستان دارید یا خیر؟ در این‌جا دختر خانم‌ها است که اگر بتوانند در افغانستان به آن دسترسی پیدا کنند، آدرس این برنامه را به ما بدهید. دیگر در رابطه با برنامه‌ی شیشه‌میدیا و … می‌خواستم که صحبت بکنید.

رویش: ویدا جان، پروژه‌ای که ما روی دست داریم، «پروژه‌ی رهبری زنان و دختران» است. من به همه می‌گویم: زندگی خود را دانشگاه بدانید و چهل‌سالگی را زمان Graduation یا فراغت. هر انسانی باید تا رسیدن به ۴۰ سالگی، خودش را برای مقام رهبری آماده کرده باشد. این تنها هدف است. اگر کسی فقط دو سال فرصت دارد، همان دو سال را باید وقف کند؛ اگر سی سال وقت دارد، همان سی سال را.

پروژه‌ی من به عنوان یک آموزگار همین است: پرورش رهبران زن، زنانی که نگاه زنانه را وارد سیاست و جامعه کنند. تا زمانی که چنین رهبرانی نداشته باشیم، هیچ تغییری رخ نخواهد داد.

سایر پروژه‌های آموزشی ــ مثل تدریس کیمیا، فزیک، ریاضی، چه حضوری چه آنلاین ــ البته مهم‌اند؛ اما آن‌ها حالا دیگر همه‌جا در جریان‌اند، فراوان‌اند و هیچ‌کس نمی‌تواند آن‌ها را متوقف کند. امروز جهان، جهان آموزش است؛ جهانی که بدون آموزش اصلاً نمی‌توان در آن زیست. اما آموزش واقعی، آموزش هدفمند، آموزشی که نگاه را تغییر بدهد و انسان را برای رهبری آماده سازد، چیزی است که باید جدی گرفته شود.

ویدا مرادی: استاد پروژه‌های تان در حال اجرا است؟ در کدام ولایت است؟ می‌خواهم معلومات بدهید یا یک آدرسی می‌توانید برای جوان‌ها بدهید که ارتباط بگیرد. کورسی هست که این‌ها حضوری یا آنلاین دریافت بکند. درس‌هایی است یا نی؟

رویش: مکاتبی که ما داریم، مثل بسیاری از مکتب‌های دیگر کار می‌کنند. امروز در افغانستان، خوش‌بختانه، مراکز آموزشی برای دختران کم نیست؛ بسیار زیاد است. ما هم با همین مراکز کار می‌کنیم و آن‌ها هم برای دختران زمینه‌های آموزش را فراهم می‌کنند.

اما فرق کار ما در یک نکته‌ی اساسی است: ما به دختران می‌گوییم رهبر شوید. هر دختری که می‌خواهد رهبر شود، باید این‌جا بیاید. در غیر این صورت، کورس‌ها و کلاس‌های دیگر هم هستند و شاید حتی انگلیسی یا فارسی را بهتر درس بدهند. اما اگر کسی می‌خواهد در کنار درس، خودش را برای رهبری آماده کند، راهش این‌جاست.

ویدا مرادی: دختران استاد به شما می‌گوید که اگر خواستید که رهبر شوید، صفحه‌ی انستاگرام استاد هست، همراه شان ارتباط بگیرید.

وقت برنامه رو به تمام است استاد! خیلی خیلی صحبت‌های خوب داشتید. من همراه تان برنامه‌ی واقعا خوب داشتم. از هیجانم کاسته شد.  

رویش: ویدا جان، شما زیاد از من سوال کردید، یک سوال از شما کنم: شما به عنوان یک دختر، به عنوان یک زن، در زمانی که فعلا هستید و این وضعیت را می‌بینید، واقعا چقدر احساس ناتوانی می‌کنید و چقدر احساس قدرت می‌کنید؟

ویدا مرادی: برای هم‌جنسانم که در افغانستان هستند، ناتوان بودن را حس نمی‌کنم، به خاطر آن‌ها باید توانا باشم. چون اگر ببازم، نمی‌گویند که ویدا باخت، می‌گویند که زنان نمی‌توانند. من به خاطر زنان باید ببرم.

رویش: تلقین نکنید. من از تلقین گپ نمی‌زنم که شما بگویید که همسایه‌های ما حالا بد نگویند، من این کار را می‌کنم. واقعا خود تان چقدر احساس می‌کنید که قدرت‌مند هستید؟ به خاطر این که قدرت‌مند بودن و توان‌مند بودن برای دیگران نیست، برای خود تان است. چقدر احساس می‌کنید که ضعیف هستید؟ چقدر احسا س می‌کنید که نه قدرت‌مندید؟

ویدا مرادی: خیلی.

رویش: چند ساله هستید؟ در ۴۰ سالگی تان رهبر می‌شوید یا نه؟

ویدا مرادی: بلی، می‌شوم. سی و یک سالم است.

رویش: ۹ سال زیاد زمان است. ۹ سال شما با برنامه‌ی استراتیژیک واقعاً برای رهبر شدن کار کنید، رهبر زنانه با نگاه زنانه. نگاهی که کس با شما دشمنی نکند، در پی کشتن تان نباشد، در پی آزار رساندن به شما نباشد. فقط زنانه کار کنید. ۹ سال شما کار کنید، جهان را دیگرگون می‌کنید. ویدا جان، ۹ سال بسیار زمان است.

ویدا مرادی: با همکاری‌های شما انشاالله، چرا که نه.

رویش: آری، ۹ سال زمان کمی نیست؛ بسیار فرصت است. گاهی خودم حس می‌کنم که شاید من دیگر ۹ سال زنده نباشم، اما اگر بمانم، در این نه سال کارهای بزرگی می‌توان کرد. در جهانی به این پرشتابی که ما و شما زندگی می‌کنیم، ۹ سال کافی است تا همه‌چیز دگرگون شود.

شما باید این حس را داشته باشید. اگر من امروز یک دختر می‌بودم ــ نه در ۳۱ سالگی شما، بلکه در ۵۶ سالگی کنونی خودم ــ باز هم می‌گفتم: «من رهبر می‌شوم.» چرا؟ چون زن بودن خود یک قدرت بزرگ است، یک فرصت بی‌بدیل است.

من به‌عنوان مرد، نمی‌توانم بسیاری از ویژگی‌هایی را که زنان و دختران دارند، در وجود خود تجربه کنم. به همین خاطر است که گاهی حس رشک می‌کنم. اما مشکل اینجاست که جامعه و جهان ما ارزش‌ها را وارونه کرده است. همان‌طور که دزدی، قتل، خشونت و بی‌رحمی به ارزش تبدیل شده، زن‌ستیزی هم به ارزش بدل شده است. وگرنه اگر اندکی در این ارزش‌ها تغییر بیاوریم و بگوییم صداقت خوب است، نیکی خوب است، پس زن بودن هم خوب است؛ آن وقت همه‌چیز دیگرگون می‌شود.

من چون زن نیستم، باید حسرت بخورم. بگذار طالبان ناراحت شوند؛ بگذار چند ملا یا حتی رهبران سیاسی خشمگین شوند؛ مهم این است که زن‌ها باید نشان بدهند: اگر مردها توانسته بودند کاری درست کنند، تا حال کرده بودند. اما نکردند. پس حالا شما بگویید: «دیگر بس است ــ Enough is enough!»

9 سال فرصت بزرگی است. در ۹ سال دنیا می‌تواند از بنیاد تغییر کند. من هم در این مسیر با شما هستم. حتی اگر هیچ کار دیگری نکنم، یک چیز را به شما می‌سپارم: راز شکست مردها را. چون من از جبهه‌ی مردان می‌آیم و خوب می‌دانم کجاها شکاف دارد، کجاها درز برداشته است.

ویدا مرادی: بسیار زیاد تشکر استاد. زنده باشید، سلامت باشید. ممنون که تشریف آوردید. دوستان می‌خواهم که سوال‌های همه‌ی تان را بگیرم؛ اما از بخش تخنیک همکاران پیام دادند که دیگر وقت برنامه تمام است. یک ساعت بود؛ اما ما بیشتر از یک ساعت وقت استاد را گرفتیم. برای ایشان هم صبح است و اجازه بدهید که همراه خانواده‌ی شان باشد. شاید صبحانه هم نخورده باشند. اگر کمی با خانواده‌ی خود هم وقت بگذارند. استاد، خیلی خیلی ممنون از این که در برنامه آمدید؛ اما یک برنامه‌ی دیگر هم همراه ما داشته باشید.

رویش: خوبست. تشکر. خداحافظ شما. بسیار خوش‌حال شدم، برای شما آرزوی موفقیت و شادکامی دارم. ویدا مرادی: تشکر استاد. برای شما هم‌چنان موفقیت، خوبی، خوش‌حالی و از همه بیشتر صحت‌مندی را آرزو دارم. دست شما را می‌بوسم. در پناه خداوند باشید.

Share via
Copy link