مادر، دروغش هم ثواب دارد!

Image

از زیر این توشک چیزی به دستم نمی‌آمد، پس سراغ دیگری رفتم. یادم است چهار سکه‌ی پنج‌افغانی‌گی داشتم، اما حالا فقط سه‌تایش را یافته بودم. آخری را، که یک هفته پیش زیر فرش‌های خانه پنهان کرده بودم، گم کرده بودم و یادم نمی‌آمد دقیقاً کجا گذاشته‌ام!

بعد از ساعت‌ها جست‌وجو، بالاخره آخرین سکه‌ی پنج‌افغانی‌گی را پیدا کردم. برادرم سرگردان‌تر از من دنبال پول‌هایی بود که در گوشه‌های خانه، زیر فرش‌ها گذاشته و حالا یادش رفته بود کجاست.

وقتی همه‌ی پول‌های خود را جمع کردیم و شمردیم، ۲۸ افغانی شد. با این پول چه می‌توانستیم بخریم؟

یک تحفه‌ی بهتر؟ یا شاید هم یک کیک؟ نمی‌دانم…

برادر کوچکم که آخرین سکه‌ی یک‌افغانی‌گی را روی پول‌ها گذاشت، با ذوق گفت: «یک کیک و یک تحفه!»

پول را من در دست گرفته بودم. هوا گرم بود و من و برادرم با شوق می‌خواستیم خرید کنیم برای مادرم؛ چون روز مادر بود و می‌خواستیم او را خوشحال کنیم.

وقتی به اولین فروشگاه رسیدیم، کیک‌های روز مادر یکی از دیگری رنگین‌تر و زیباتر بودند، اما پول ما به هیچ‌کدامشان نمی‌رسید. بغض کرده بودم. دلم می‌خواست از همان کیک‌های قشنگ برای مادرم بگیرم، اما مجبور شدم از آن دکان بیرون بیایم. به دومی رفتم؛ ولی قیمت‌ها بالاتر بود. عددهای نوشته‌شده روی کیک‌ها بغضم را بیشتر می‌کرد.

برادرم، که دستش در دستم بود، آن را تکان داد و گفت: «فرشته! این کیک را بگیریم، گل‌های سرخ دارد، بسیار قشنگ است.»

او هنوز خواندن و نوشتن بلد نبود، برای همین عددهای روی کاغذ را نمی‌توانست بخواند. اما من، که صنف چهارم مکتب بودم، خوب می‌توانستم این عددهای نحس و شوم را بخوانم و در دل هزار بار نفرین کنم کسی را که آن‌ها را نوشته است.

چشمم را از کیک‌های تزئین‌شده کندم و دنبال چیزی ارزان‌تر گشتم. نگاهم به کیک‌های گرد و پوش‌دار افتاد. بی‌مقدمه پرسیدم: قیمت این کیک چند است؟

فروشنده گفت: پنج افغانی.

بی‌تردید دو دانه کیک برداشتم و دو سکه‌ی پنجی‌ام را روی میز فروشنده گذاشتم.

باز هم پرسیدم: پوقانه داری؟

در جوابم گفت: بلی، یک‌روپیه‌ای می‌خواهی یا دو‌روپیه‌ای؟

با خود فکر کردم اگر یک‌روپیه‌ای بگیرم، پوقانه‌هایش بیشتر می‌شود. هشت دانه پوقانه‌ی یک‌روپیه‌ای گرفتم و یک سکه‌ی یک‌افغانی‌گی هم برای شمع روی میز فروشنده گذاشتم.

فقط ده افغانی از من و برادر کوچکم که شور و شوقشان برای تجلیل از روز مادر از من بیشتر بود، باقی مانده بود. از فروشگاه بیرون شدیم و سراغ کراچی‌دستی‌های کنار سرک را گرفتیم.

برادرم خوشش آمده بود از یک کش‌موی و یک سرمه‌ی خشک، چون قیمتشان مناسب بود؛ هر کدام پنج روپیه. من هم قبول کردم و هر دو با خوشحالی به خانه برگشتیم.

خانه را تزئین کردیم و منتظر ماندیم تا مادرم، که خواب بود، بیدار شود. وقتی بیدار شد، او را به اتاقی بردیم که با ذوق کودکانه تزئین کرده بودیم.

نمی‌دانم خوشش آمد یا تعجب کرد!

اما لبخندش، خوشحالی‌اش را فاش کرد. ما را در آغوش گرفت و بعد از آن محفل ساده، با دل خوش لحظه‌ها را گذراندیم.

امروز دوباره روز مادر است؛ روز کسی که دروغش هم ثواب دارد، کسی که اگر گرسنه باشد می‌گوید سیر است، اگر درد داشته باشد می‌گوید خوبم.

امروز یاد همان روز مادری افتادم که حدود هفت سال پیش گرفته بودیم. بیایید به‌جای جشن گرفتن فقط یک روز خاص برای مادران خود، هر روزشان را روز مادر کنیم. دوست‌شان بداریم، احترام‌شان کنیم، در کارهایشان کمک کنیم و بکوشیم همیشه در امن‌ترین جای دنیا ــ یعنی در قلب، فکر و دعای مادر ــ جای داشته باشیم.

نویسنده: فرشته سعادت

Share via
Copy link