قصه‌های دختران افغانستان

Image

من همیشه فکر می‌کنم زندگی ما دختران در افغانستان، مانند رودخانه‌ای است که از دل کوه‌ها می‌گذرد؛ پر از سنگ و تلاطم، اما همچنان در جریان است و به پیش می‌رود. هر بار که به دوستانم نگاه می‌کنم، به دخترانی که کنارم بودند و هنوز هستند یا دیگر نیستند، دلم پر از احساس می‌شود. من با آن‌ها بزرگ شدم، با هم خندیدیم، درس خواندیم و در رویاهای هم شریک بودیم؛ اما زندگی همیشه آسان نبود.

دوست من، فاطمه، هنوز هم وقتی به یادش می‌افتم، دلم می‌لرزد. او آن روز حادثه‌ی وحشتناکی را تجربه کرد؛ روزی که مکتب سیدالشهدا مورد حمله قرار گرفت. آن روز را هرگز فراموش نمی‌کنم. صدای انفجارها و فریادهای ترسناک در همه‌جا پیچیده بود و من نمی‌دانستم که فاطمه زنده مانده است یا نه. وقتی بعداً فهمیدم او جان سالم به در برده، خوشحالی‌ام با ترس و غم درآمیخت. او با چشمانی پر از اشک گفت: «من هنوز باور نمی‌کنم که زنده‌ام… همه دوستانم…» من سعی کردم او را آرام کنم، اما هیچ کلمه‌ای نمی‌توانست آنچه را او دیده و حس کرده بود، کم‌رنگ سازد.

زهرا، دوستی دیگرم، همیشه با لبخندش فضا را روشن می‌کرد. او در یکی از انفجارهای نزدیک خانه‌اش جان سالم به در برد، اما پس از آن، دیگر هیچ چیز برایش مانند قبل نبود. ساعت‌ها کنارم نشست و از ترسش گفت؛ از لحظه‌ای که فکر کرد دنیا به پایان رسیده است. من دستانش را گرفتم و گفتم هنوز امید هست، اما در دل می‌دانستم هیچ چیز نمی‌تواند درد آن روز را از قلبش بیرون کند.

دوست دیگرم، سارا، همراه خانواده‌اش مجبور شد از خانه فرار کند. هنوز به یاد دارم آن لحظه را که با صدایی بغض‌آلود گفت: «ما خانه و زندگی‌ خود را ترک کردیم، همه چیز را… نمی‌دانم چه خواهد شد.» آن حادثه در غزنی بود. تصویر چشمان پر اشک او هنوز در ذهنم مانده است؛ وقتی مجبور شد هرچه داشت پشت سر بگذارد و به جایی برود که حتی نمی‌دانست امن است یا نه.

گاهی که تنها می‌شوم، با خودم می‌گویم ما دختران در افغانستان چقدر شجاعیم، هرچند شجاعت ما با درد و ترس همراه است. ما هر روز با وحشت و بی‌ثباتی زندگی می‌کنیم، اما هنوز امید داریم، هنوز می‌خندیم، هنوز دوست داریم و هنوز تلاش می‌کنیم. لیلا، دوستی که همیشه به من قوت قلب می‌داد، می‌گفت: «حتی اگر همه چیز خراب شود، ما باید زندگی کنیم، برای خود و برای کسانی که از دست دادیم.» من او را تحسین می‌کنم، چون به من یاد داد امید حتی در تاریک‌ترین شب‌ها هم زنده است.

به یاد نازنین می‌افتم؛ دختری که در حادثه‌ای نزدیک مکتب عبدالرحیم شهید زخمی شد. وقتی او را دیدم، لب‌هایش از درد فشرده بود، اما نگاهش پر از استقامت بود. گفت: «این درد را فراموش نمی‌کنم، اما اجازه نمی‌دهم ترس مرا از زندگی بازدارد.» من نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. چقدر سخت است وقتی دختری جوان با چنین شجاعتی درد را تحمل می‌کند و باز هم می‌خواهد زندگی کند.

دوست دیگرم، فاطمه، خانواده‌اش را در حمله به مسجد امام زمان از دست داد. با صدایی شکسته گفت: «من مانده‌ام، اما قلبم شکسته است…» نمی‌دانستم چگونه می‌توانم دردش را سبک کنم. فقط دستانش را گرفتم و یادآوری کردم که هنوز کسی هست که به او اهمیت می‌دهد و هنوز امید هست.

هر روز که از خانه بیرون می‌روم، به دخترانی فکر می‌کنم که در کنارم بودند و هنوز هستند؛ به دوستانی که زندگی‌ ما را پر از خنده و اشک کردند. ما با هم بزرگ شدیم، با هم درس خواندیم، با هم رؤیا ساختیم و با هم جنگیدیم تا زنده بمانیم، حتی وقتی همه‌چیز علیه ما بود.

نسرین، یکی دیگر از دوستانم، همیشه می‌گفت: «دختر بودن در این سرزمین سخت است، اما نباید اجازه دهیم سختی‌ها ما را از پا درآورد.» من همیشه از صداقتش خوشم می‌آمد، چون با وجود همه‌ی ترس‌ها و تهدیدها، او می‌خواست زندگی کند و به دیگران بیاموزد که ما دختران در افغانستان می‌توانیم در سخت‌ترین شرایط هم مقاومت کنیم.

گاهی شب‌ها که به آسمان نگاه می‌کنم، به دخترانی فکر می‌کنم که دیگر کنارم نیستند؛ به دوستانی که در حمله‌ها و انفجارها جان باختند. قلبم پر از درد و غم می‌شود، اما همان‌طور که دوستانم به من آموختند، باید ادامه دهیم، باید زندگی کنیم و باید قصه‌های خود را بگوییم.

من به یاد زهرا، سارا، نازنین، فاطمه، لیلا و نسرین هستم؛ به یاد همه‌ط دختران افغانستان که هر روز با شجاعت زندگی می‌کنند. ما شاید زخمی شده‌ایم، شاید ترسیده‌ایم و شاید عزیزانی را از دست داده‌ایم، اما هنوز هستیم، هنوز می‌خندیم، هنوز درس می‌خوانیم و هنوز امید داریم.

زندگی ما پر از درد و رنج است، اما یاد گرفته‌ایم با درد زندگی کنیم، نه اینکه از آن فرار کنیم. هر روز به دوستانم فکر می‌کنم و دعا می‌کنم کاش دنیا جایی امن برای ما باشد؛ جایی که هیچ دختری مجبور نباشد ترس را تجربه کند. اما حتی با تمام سختی‌ها، ما هنوز هستیم، هنوز عشق می‌ورزیم، هنوز می‌خندیم و هنوز داستان‌های خود را می‌سازیم.

نویسنده: بهار ابراهیمی

Share via
Copy link