در هیاهوی این جهان، در دل یکی از کوچههای خاموش و غبارآلود، خانهی کوچکی بود. خانهای که با وجود ترکهای دیوارش هنوز هم استوار ایستاده بود؛ چون در آن خانه قلبهای بزرگی میتپیدند. خانوادهی مهاجری که به دیار غربت پناه آورده بود. خانوادهای که با همهی سختیها و دشواریها، هنوز هم پر از مهر و محبت بود.
در آن خانهی کوچک، دختری به نام «شقایق» زندگی میکرد؛ دختری که با لبخند زیبایش جان تازهای به اطرافیانش میبخشید. او زیبا و خوشرو و مهربان بود.
شقایق دختر بزرگ خانواده بود و مانند هر دختر دیگری رویایی در سر داشت. گرچه غذای شبشان اندک بود؛ اما در دلش رؤیاهای بیانتها میپروراند. او عاشق معلم شدن بود و همیشه با خود میگفت: «وقتی به کسی یاد میدهی که بخواند و بنویسد، مثل این است که چراغی در دل تاریکی روشن کردهای.»
پدر شقایق کارگر دکان بود. او مردی مهربان بود که برای تأمین مخارج خانوادهاش زحمت میکشید. مادرش زنی زیبا و خانهدار بود، زنی که بیش از هر چیز، نگران آیندهی فرزندانش بود.
شقایق هر روز با دلی پر از نشاط راهی مکتب میشد. داشتن رویایی بزرگ، سختیهای خودش را هم داشتآ؛ اما او میرفت نه برای کسب نمره و سپری کردن امتحانها، بلکه به امید فردای روشنتر و برای دخترانی که هنوز صدایشان خاموش بود. اما گاهی دنیا با خواستههای ما همراه نمیشود.
روزی در آغاز خزان، شقایق با چهرهای رنگپریده و چشمانی پر از ترس به خانه برگشت.
مادرش با اضطراب پرسید: چی شده دخترم؟ چرا اینقدر ترسیدهای؟
شقایق با صدایی لرزان گفت: یک مرد دنبالم میآمد، مثل سایه هرجا میرفتم، پشتم بود. وقتی به کوچه رسیدم، پا به فرار گذاشتم.
مادر دخترکش را در آغوش گرفت و موهایش را نوازش کرد؛ اما در دلش آشوبی بزرگ برپا شد. چه میتوانست بکند؟ در غربتی که زن بودن، خود جرم بود و دختر داشتن ترس را بیشتر میکرد.
وقتی پدر از ماجرا باخبر شد، آتش خشم در دلش زبانه کشید؛ اما دست و بالش بسته بود. دستی نبود که یاریاش کند، گوشی نبود که حرفش را بشنود.
فردای آن روز، شقایق باز هم راهی مکتب شد. مادرش تا دم دروازه بدرقهاش کرد، بیخبر از آنکه این آخرین بدرقهی دخترکش است.
ساعتها از رفتن شقایق گذشت، اما هنوز خبری از او نبود. مادر کمکم دلنگران شد. تا شب چشمانتظار ماند، اما دخترکش برنگشت. پدر با بیتابی کوچهبهکوچه بهدنبال او میگشت، اما اثری از دخترش نبود.
تا اینکه خبر رسید: شقایق را گروهی آدمربا ربودهاند. پولیس نیز در جستوجوی او بود. چند روز پس از ناپدید شدنش، پولیس با خانواده تماس گرفت و خبر داد که جسد دختری گمشده پیدا شده است.
وقتی مادر در سردخانه پیکر تکهتکهشدهی دخترش را دید، قلبش از تپیدن ایستاد و دنیا بر سرش آوار شد. پدر فریاد نزد، فقط نگاه کرد؛ با چشمانی که دیگر به زندگی باور نداشت.
رسانهها نوشتند: «دختری مهاجر افغان به قتل رسید.»؛ اما هیچکس ننوشت که شقایق فقط قربانی یک جنایت نبود. او قربانی بیعدالتی، بیپناهی، مهاجرت و بیصدایی بود.
او چراغی بود که میخواست دنیا را اندکی روشن کند؛ اما برای همیشه خاموش شد.
نویسنده: کوثر رسا